بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات هل دار | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات هل دار

بریده‌هایی از کتاب آبنبات هل دار

۴٫۶
(۳۱۲۴)
معلم گفت: «تاریخ به ما می‌آموزد که هیچ‌کس از تاریخ نمی‌آموزد.»
🌱ehsan
می‌خواستم بزرگ که شدم با خانم معلممان عروسی کنم. البته قبل از من حمید می‌خواست با او عروسی کند؛ اما از وقتی او با خط‌کش تنبیهش کرد، تصمیم گرفت برود با مجری برنامۀ کودک عروسی کند.
راحله
چشم عمه بتول و آقا جان و بی‌بی و دایی اکبر شبیه علامت $ شد. خانوادۀ ما برای اینکه هم مورد نَپَرد و هم عمه بتول بِپَرد تقریباً از چیز دیگری سؤال نکردند. حتی دایی اکبر هم از ته دل حسرت خورد که کاش آقا مظفر با آن سرمایه بیاید و او را بگیرد!
بلاتریکس لسترنج
ـ منظورم اینه که حتی از آقا جانَم مواظبت کنی. ـ که کار بدی نکنه؟! مخواد بره بازم زن بگیره؟ ـ نه، از اون نظر نمگم. ـ نکنه مخواد معتاد بشه!؟ ـ نه، خنگَلو جان! ـ داداش، نکنه مخوای رازتِ بگی؟
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می‌کرد و همین که حدس زد می‌خواهم دوچرخه‌ا‌م را بردارم بلند گفت: «الله‌اکبر.»
🕊
از من پرسید: «خب، محسن جان، چه احساسی داری؟» ـ خوشحالم ... همه‌ش مترسیدم بچه دختر بشه و من دایی‌ش بشم. ولی شانس آوردم که پسر شد و عموش شدم!
داشتم فکر می‌کردم، با توجه به اینکه تصمیم گرفته‌ام دیگر به آقا جان و مامان دروغ نگویم، برای نشان دادن کارنامه چه کار باید کنم. تصمیم گرفتم کارنامه‌ام را، مثل یک مرد، به آن‌ها نشان بدهم و اگر خواستند کتکم بزنند، مثل یک نامرد، فرار کنم.
حــق پرســت
آقا جان، که معلوم بود از شنیدن این حرف زورش آمده، گفت: «اگه سخت‌گیر بودم که با تو ازدواج نِمِکردم!» ـ اگه بهتر از منِ بهت مِدادن که با همون ازدواج مِکردی! ... با کُتِ آقاش مِرفت خواستگاری؛ توقع داشت دختر شاهِ پریا رَم بگیره.
سپیده
به هر حال دویست تومان پول کمی نبود و می‌شد با آن یک جعبه شیرینی، چند قوطی شیر خشک، یک کیلو سوسیس و کالباس، یک بستنی، یک کیلو تخمه، و پنج تا تی‌تاب خرید؛
Rsi Sd
«تاریخ به ما می‌آموزد که هیچ‌کس از تاریخ نمی‌آموزد.»
بهار
نمی‌دانم. چند تا سؤال هم دربارۀ ملیحه‌مان پرسید؛ که، جز در مورد نماز خواندن و روزه گرفتن، بقیه‌اش را باز هم دروغ گفتم. اولش فکر کردم شاید برای تحقیقات دانشگاه می‌پرسد؛ اما از نحوۀ سؤال کردنش فهمیدم برای تحقیقات ازدواج است. برای همین از دروغ گفتم چند تا خواستگار پولدار برایش آمده‌؛ اما در نظر ملیحه هنوز پولشان کم است. مراد با شنیدن این جمله در یک لحظه دچار یأس فلسفی شد
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
خدایی‌اش، در زمینۀ تلفن، حتی گراهام بل هم پشتکار مزاحممان را نداشت!
setare:|
دفتر عاشقانه را در عرض یک ثانیه عینِ جت انداختم توی زیرپوشم. یقۀ گشاد به درد همین وقتا می‌خورد دیگَر! باید می‌دیدم جریان نوشته‌های دفتر عاشقانه ملیحه چیست. وقتی همه به من گیر می‌دهند، بالاخره یک نفر هم باید باشد که من بتوانم به او گیر بدهم! خلاصه، ملیحه خوب بهانه‌ای دستِم داد. چشم برادرانش را دور دیده بود و عکس‌های یک فوتبالیست را به صفحات دفترش چسبانده بود. حتی برایش شعر هم نوشته بود. منتظر فرصت بودم تا به خدمتش برسم!
سپیده
ـ به مادرت مگی فردا بیاد مدرسه. فهمیدی؟ ـ اجازه، مادرم که زنگ کسی رِ نزده که؟! ـ حالا خوشمزه‌بازی مُکنی؟ ـ آااخ! اجازه، غلط کردم؛ ولی خدایی‌ش مریضه. نِمتانه بیاد. ـ پس به پدرت بگو بیاد. فهمیدی؟ ـ اجازه، شاید تا فردا حالِ مامانم خوب بشه.
Gisoo
اعضای خانوادۀ امین هم جزء تماشاچیان بودند. من جزء دستۀ زنجیرزنی بودم و از جلوی آشناها که رد می‌‌شدم محکم‌تر زنجیر می‌‌زدم.
سپیده
چشم‌هایم را بستم؛ ولی خوابم نبرد.
لیلی
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می‌کرد و همین که حدس زد می‌خواهم دوچرخه‌ا‌م را بردارم بلند گفت: «الله‌اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همۀ کارهای خانه هم رسیدگی می‌کرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «الله‌اکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «الله‌اکبر.»
Gisoo
اعتقاد داشت وقتی کسی بی‌کار است و کاری بلد نیست اگر ازدواج کند، همه‌چیزش درست می‌شود؛ یعنی، به جای یاد گرفتن کار و آموزش، از طریق آمیزش می‌توان مشکلات یک بی‌کار را حل کرد.
𝘙𝘖𝘡𝘈
قیافه‌اش آن‌قدر مصمم بود که احساس ‌کردم اگر با همین شرایط توی جبهه با عراقی‌ها روبه‌رو شود چنان آن‌ها را با لگد و سیلی می‌زند که به صدام بگویند: «اَلخَر».
1 عدد خسته
توی مردانه همۀ مردها در یک ردیف نشسته بودند و داشتند از جبهه و کوپن روغن نباتی و نفت برای زمستان حرف می‌زدند. انگار نه انگار که عروسی است. مجلس مردانه هیچ فرقی با مجلس عزا نداشت. فقط به جای گریه حرف می‌زدند و به جای خرما داشتند شیرینی می‌خوردند!
🌱ehsan

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰
۵۰%
تومان