بریدههایی از کتاب آبنبات هل دار
۴٫۵
(۳۰۰۹)
کلاً با اعظم خانم در دو حالت نمیشد به طور منطقی بحث کرد؛ یکی موقعی که بچههایش مثل ابر بهار فاتحۀ رختخوابها را میخواندند و دیگری هم در بقیۀ مواقع!
Gisoo
. تنها کسی که با گرفتن سوغاتی نهتنها چیزی نگفت بلکه از ترس در جای خود میخکوب شد و تا چند دقیقه مات و مبهوت به اطراف نگاه میکرد و نزدیک بود سکته کند و دچار تشنج شود آقا جان بود. بیبی، به عنوان سوغاتی، برایش کفن تبرکشده آورده بود.
بلاتریکس لسترنج
دلم به حال آقا برات سوخت. با قیافهای گرفته و بیحال، روی یک رختخواب دراز کشیده بود. احسان هم کنارش خوابیده بود. با نالههایی که آقا برات میکرد، اگر کسی نمیدانست، تصور میکرد احتمالاً او تازه احسان را زاییده!
بلاتریکس لسترنج
محل تولد؟
ـ محسن، محل تولدت؟
ـ زایشگاه!
M ، A
ببین، اگه ما برای شهیدی ناراحت مشیم یا براش گریه مکنیم، برای اون نیست؛ برای خودمانه، برای اینه که دلمان براش تنگ مشه، برای اینه که دوست نداریم از پیش ما بره. وگرنه اون داره جایی مره که لیاقتشِ داره.
Narc
تا نصفِشب آنقدر تنقلات خوردیم که آخرِ سر حالِ بیبی بد شد و توی رختخوابش بالا آورد. مامان داشت حرص میخورد؛ اما آقا جان او را دلداری داد و گفت: «نیمۀ پر لیوانِ ببین کبرا ... باز آدم توی رختخوابش بالا بیاره خیلی بهتر از اینه که پایین بیاره!»
راحله
چند پسربچه، که سن و سالشان از من کمتر بود و با یک تکه چوب یک طوقۀ دوچرخه را روی زمین حرکت میدادند، گفتند: «مِگن تو با خَرا گپ مِزنی؟»
ـ ها ... اتفاقاً الانم دارم همین کارِ مُکنم.
:)
هفتۀ پیش یک کم پشکلِ گوسفندِ توی پلاستیک ریخته بودن و آورده بودن مدرسه. به بچهها مگفتن کی قرهقروت مجانی مخواد؟ شانس آوردیم حسنی مقدم، یکی از همکلاسیاشان، آمد فوری بهمان خبر داد؛ وگرنه معلوم نبود چند نفر مسموم مشدن. دوشنبه هم توی یک توپ پلاستیکی رِ با خاک و ماسه پر کرده بودن و گذاشته بودن توی حیاط، تا هر کی بیخبر بخواد شوت کنه پاش داغون بشه.
مامان نگاهی به من انداخت که یعنی «وای به حالت، وقتی از دفتر برویم بیرون!». من هم به حمید نگاهی انداختم که یعنی «وای به حال سعیدِ خبرتاز، وقتی بیاید توی کوچه!». عذرا خانم هم نگاهی به حمید انداخت که یعنی «وای به حالت، وقتی بیایی خانه!».
ژان لاو ژان
همین که موز را به احسان دادم، فکر میکنم در کسری از ثانیه مانند یک ماشین چرخگوشت آن را خورد و در آنِ واحد هضم هم کرد. بیبی، هر چه گشت، موز را پیدا نکرد و با شرمندگی نکتهای یادش آمد و گفت: «بِیییی! وقتی غلامعلی تلوزونِ گرفت، اونِ برداشت خورد. تِف!»
تا آن روز موز نخورده بودم؛ اما آن روز اولین موز عمرم بود که نخوردم!
Reyhoone.v
ـ بدو بریم؛ اونجا شُلهزرد مِدن.
با این جملۀ حمید، همه لای جمعیت انبوه دویدیم تا مبادا شُلهزرد تمام شود. حتی چند تا پیرزن هم، که کنار ما درست و حسابی نمیتوانستند راه بروند، با شنیدن کلمۀ شُلهزرد، از ما تندتر به سمتی که شلهزرد میدادند دویدند ...
Gisoo
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۱۶۴,۰۰۰
۱۱۴,۸۰۰۳۰%
تومان