بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات هل دار | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات هل دار

بریده‌هایی از کتاب آبنبات هل دار

۴٫۶
(۳۱۲۳)
. تنها کسی که با گرفتن سوغاتی نه‌‌تنها چیزی نگفت بلکه از ترس در جای خود میخکوب شد و تا چند دقیقه مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کرد و نزدیک بود سکته کند و دچار تشنج شود آقا جان بود. بی‌بی، به عنوان سوغاتی، برایش کفن تبرک‌شده آورده بود.
بلاتریکس لسترنج
در آن لحظه، بیشتر از اینکه بخواهد برای فرار از دست شیطان رجیم به خدا پناه ببرد، می‌خواست برای فرار از جارو کردن و شکوه‌های مامان به خدا پناه ببرد.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
دلم به حال آقا برات سوخت. با قیافه‌ای گرفته و بی‌حال، روی یک رخت‌خواب دراز کشیده بود. احسان هم کنارش خوابیده بود. با ناله‌هایی که آقا برات می‌کرد، اگر کسی نمی‌دانست، تصور می‌کرد احتمالاً او تازه احسان را زاییده!
بلاتریکس لسترنج
خدایا چقدر خرخوان بودن کار خوبی است! چون باعث می‌شود آدم نیازمند کسی نباشد.
⸤ مُحب‌او¹²⁸ :) ⸣
ببین، اگه ما برای شهیدی ناراحت مشیم یا براش گریه مکنیم، برای اون نیست؛ برای خودمانه، برای اینه که دلمان براش تنگ مشه، برای اینه که دوست نداریم از پیش ما بره. وگرنه اون داره جایی مره که لیاقتشِ داره.
Narc
تا نصفِ‌شب آن‌قدر تنقلات خوردیم که آخرِ سر حالِ بی‌بی بد شد و توی رخت‌خوابش بالا آورد. مامان داشت حرص می‌خورد؛ اما آقا جان او را دلداری داد و گفت: «نیمۀ پر لیوانِ ببین کبرا ... باز آدم توی رخت‌خوابش بالا بیاره خیلی بهتر از اینه که پایین بیاره!»
راحله
محل تولد؟ ـ محسن، محل تولدت؟ ـ زایشگاه!
M ، A
چند پسربچه‌، که سن و سالشان از من کمتر بود و با یک تکه چوب یک طوقۀ دوچرخه را روی زمین حرکت می‌دادند، گفتند: «مِگن تو با خَرا گپ مِزنی؟» ـ ها ... اتفاقاً الانم دارم همین کارِ مُکنم.
:)
هفتۀ پیش یک‌ کم پشکلِ گوسفندِ توی پلاستیک ریخته بودن و آورده بودن مدرسه. به بچه‌ها مگفتن کی قره‌قروت مجانی مخواد؟ شانس آوردیم حسنی مقدم، یکی از هم‌کلاسیاشان، آمد فوری بهمان خبر داد؛ وگرنه معلوم نبود چند نفر مسموم مشدن. دوشنبه هم توی یک توپ پلاستیکی رِ با خاک و ماسه پر کرده بودن و گذاشته بودن توی حیاط، تا هر کی بی‌خبر بخواد شوت کنه پاش داغون بشه. مامان نگاهی به من انداخت که یعنی «وای به حالت، وقتی از دفتر برویم بیرون!». من هم به حمید نگاهی انداختم که یعنی «وای به حال سعیدِ خبرتاز، وقتی بیاید توی کوچه!». عذرا خانم هم نگاهی به حمید انداخت که یعنی «وای به حالت، وقتی بیایی خانه!».
ژان لاو ژان
طفلکی، با اینکه چهل‌ سالش شده بود، هنوز عروسی نکرده بود و می‌گفت: «مردا آدم نیستن.» یک بار از او پرسیدم: «یعنی منم عمه؟» و عمه جواب داد: «تا بچه‌ای خوبی؛ ولی بزرگ که بشی تو یَم یک خری مِشی مثل بقیه!» بگذریم.
محمدرضا
وقتی خدا توبۀ کسی را بشنود کاری برایش انجام می‌دهد که کسی نمی‌تواند باور کند.
FaMo
آدم‌بزرگ‌ها موقعی که از عشق حرف می‌زنند چقدر مثل بچه‌ها فکر می‌کنند
راحله
همین که موز را به احسان دادم، فکر می‌کنم در کسری از ثانیه مانند یک ماشین چرخ‌گوشت آن را خورد و در آنِ واحد هضم هم کرد. بی‌بی، هر چه گشت، موز را پیدا نکرد و با شرمندگی نکته‌ای یادش آمد و گفت: «بِیییی! وقتی غلام‌علی تلوزونِ گرفت، اونِ برداشت خورد. تِف!» تا آن روز موز نخورده بودم؛ اما آن روز اولین موز عمرم بود که نخوردم!
Reyhoone.v
ـ مامان، محمد امشب مخواست به من یک رازی بگه. ـ نگفت چیه؟ ـ نه. ولی گفت نباید به کسی بگم. آدم رازه به مامانش بگه که اشکال نداره؛ ها؟ ـ نه. ـ پس اگه گفت، فوری می‌آم بهت مگم. راستی، چرا نیامد به تو بگه؟ ـ نِمدانم. شاید چون مدانه تو به من مگی و خودش روش نِمِشه بگه.
Gisoo
معلوم نبود ما آمدیم خواستگاری مریم یا آن‌ها آمده‌اند خواستگاری ملیحه!
:)
ـ بدو بریم؛ اونجا شُله‌زرد مِدن. با این جملۀ حمید، همه لای جمعیت انبوه دویدیم تا مبادا شُله‌زرد تمام شود. حتی چند تا پیرزن هم، که کنار ما درست و حسابی نمی‌توانستند راه بروند، با شنیدن کلمۀ شُله‌زرد، از ما تندتر به سمتی که شله‌‌زرد می‌دادند دویدند ...
Gisoo
من باید کنار بی‌بی می‌خوابیدم تا اگر خواب بد دید، بیدارش کنم. یک بار خواب دیده بود که یک پیرزنِ دیگر مثل همیشه می‌خواهد او را اذیت کند و او را توی جوبۀ آب بیندازد. یک بار هم خواب دیده بود همان پیرزن او را توی یک یخچال گذاشته و یخچال را هم برده بالای درختِ جوز تا اگر درِ یخچال را باز کند، از بالای درخت جوز بیفتد زمین. خدایی‌اش حتی در کارتون «سه کله‌پوک» هم از این اتفاق‌ها نمی‌افتد!
Gisoo
پرسیدم: «فهمیدی کی بود؟» ـ نه. ـ تو فقط ببین کیه، بقیه‌ش با من. فکر کرد باز مثل همیشه دارم شارت می‌زنم؛ ولی، وقتی قیافۀ مصممِ مرا دید، یواشکی گفت: «حدس مِزنم فرشید باشه. همونی که تو ساندویچیِ سرِ کوچه کار مُکنه. یک بار پرسید ساعت چنده؛ ولی جوابشِ ندادم.» خونم به جوش آمد. از فرشید بدم نمی‌آمد؛ چون هر وقت می‌رفتم ساندویچ و نوشابه می‌خوردم از من پول نوشابه را نمی‌گرفت و می‌گفت مهمانش باشم. من هم زود قبول می‌کردم. پس بگو ... این کارش برای همین بود. اول برای یک لحظه با خودم فکر کردم اگر با ملیحه عروسی کند و بشود آقا میرزام، دیگر تا آخر عمر می‌توانم همیشه ساندویچ و نوشابۀ مجانی بخورم؛ ولی بعداً از فکرم پشیمان شدم. چون معلوم بود همچین آدمی، اگر فردا روز با ملیحه دعوایش شود، حتماً پولِ همۀ ساندویچ‌های قبلی را هم از آدم پس می‌گیرد!
سپیده
ظهرِ عروسی، وقتی رفتم کارت‌های زن‌عمو و عمه بتول را بدهم، درِ یکی از خانه‌ها را که زدم، دختری، که از نظر سن و سال مثل خودم ولی از نظر زیبایی برعکسِ من بود، در را باز کرد. من، که جا خورده بودم، نمی‌دانم چه شد که برایش تهرانی شکستم و با مخلوطی از لحن فرهاد و لهجۀ خودم پرسیدم: «خیلی عذر مِخوام. مامانت هستَه؟!»
سپیده
سعی کردم برای بی‌بی قوانین فوتبال را توضیح بدهم. بی‌بی با اشتیاق گوش کرد و وقتی حرف‌هایم تمام شد گفت: «ها ... حالا فهمیدم ... از اول مُگفتی دَ! اینکه همون کُشتی چوخۀ خودمانه؛ فقط توش توپ داره.»
Gisoo

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰
۵۰%
تومان