بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات هل دار | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات هل دار

بریده‌هایی از کتاب آبنبات هل دار

۴٫۶
(۳۱۲۶)
موقع به دنیا آمدنِ بچه‌ها، پدرِ سعید خانه نبود و برای بردن بار با کامیونش رفته بود. البته مسئلۀ تولد بچه‌ها خیلی هم برایش تازگی نداشت؛ چون سالی یک بار تکرار می‌شد. هر سال، وقتی از جاده‌های دور می‌آمد، یک یادگار از خودش به جای می‌گذاشت و باز می‌رفت.
سپیده
موقع زنگ تفریح، با بچه‌ها داشتیم دربارۀ فیلم «شهر موش‌ها» حرف می‌زدیم که فرهاد به سمتم آمد و پرسید: «از امین چه خبر؟» من، که حوصله نداشتم، گفتم: «دسته تبر!» ـ نمی‌دونی چرا دو روزه نمی‌آد مدرسه؟ ـ من از کجا بدانم؟ ـ آخه شما دو تا همیشه با همید. گفتم شاید خبر داشته باشی ... تا آن لحظه ذهنم درگیر آمدن و رفتن محمد بود؛ اما از آن لحظه به بعد کمی هم به فکر امین افتادم. نکند دوباره به جنوب کوچ کرده باشند! خودش به قَبِر! یعنی دریا هم پَر؟!
سپیده
«اجازه، وقتی خودِ تاریخ مِگه کسی از تاریخ نمی‌آموزه، پس ما چرا باید درسِ تاریخِ بیاموزیم؟ زورش به ما دانش‌آموزا رسیده؟!»
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
سعید پرسید: «یعنی چی ابروهاشِ نخ مِندازه؟» به جز فرهاد، بقیه نمی‌دانستیم یعنی چی. فرهاد برایمان توضیح داد: «یه نخو برمی‌دارن، بعد باهاش ریش و سبیلاشونو می‌کَنن.» سعید گفت: «هَییَّی ... یعنی پس برای همینه زنا ریش سبیل ندارن؟! ایی زنا یَم چی کارایی بلدن هِی!»
ponyo
هیچ‌چیز بدتر از این نیست که بدانی بی‌بی رازت را می‌داند، یا ندانی که می‌داند یا نمی‌داند، یا بداند که نمی‌دانی می‌داند یا نمی‌داند!
دونیا جون
اگر کتاب‌ها را نمی‌سوزاند، معلوم نبود چند صفحۀ دیگر به کتاب تاریخمان اضافه می‌شد و امروز باید آن‌ها را می‌خواندیم
ویکتـوریـا
از پیراهنش حدس زدم باید یک برادر بزرگ‌تر داشته باشد؛ چون، با تخصصی که خودم در زمینۀ پوشیدن لباس‌های کوچک‌شدۀ برادر بزرگ‌تر داشتم، احساس کردم پیراهنِ داداشش را به‌زور به او پوشانده‌اند و او را فریب داده‌اند که «به‌به ... چقدر بهت می‌آد!» از اینکه تنهایی آمده بود از یک طرف حرصم گرفت و از طرف دیگر خوشحال شدم؛ چون تنها کسی بود که تیپ من از او بهتر بود.
🌱ehsan
مامان همیشه می‌گفت که عذرا یک‌ کم دیوانه است؛ ولی من حرفش را قبول نداشتم، چون فکر می‌کردم، یک کم که نه، خیلی دیوانه است. برای همین می‌دانستم اگر در تیررسش باشم، مرا ناقص می‌کند و واقعاً شانس آوردم که دمپایی پرتاب‌شده‌اش از کنار گوشم رد شد. این اسلحۀ تدافعی و تهاجمیِ همۀ اعضای خانوادۀ آن‌ها بود و هر وقت عصبانی می‌شدند، مانند تیغ پرت کردن تِشی، دمپایی پرت می‌کردند. خود حمید از همه‌شان حرفه‌ای‌تر بود و مثل یک تشیِ هار، در همان حالی که دمپایی در پایش بود و می‌دوید، آن را به سمت هدف پرتاب می‌کرد. به غیر از توشله‌بازی، شاید در تیم ملی دمپایی‌پرت‌کنی هم می‌توانست افتخارآفرینی کند.
Gisoo
آقا برات لباس‌هایی را که خودش برای بچه دوخته بود به بقیه نشان داد. می‌گفت، به عشق بچۀ مریم، چند روز برای دوختن آن‌ها وقت گذاشته است. برای اولین بار آقا جان از کار آقا برات ابراز رضایت کرد. وقتی آقا برات با چای برگشت با لبخند از من پرسید: «خب، محسن جان، چه احساسی داری؟» ـ خوشحالم ... همه‌ش مترسیدم بچه دختر بشه و من دایی‌ش بشم. ولی شانس آوردم که پسر شد و عموش شدم!
حــق پرســت
مامان هم، در تکمیل حرف ملیحه، ادامه داد: «پالان‌دوزی که عیب نیست. تازه، خودِ آقا برات، از وقتی آمده شهر، تو خیاطی شاگردی مکنه و لباس شلوارِ داماد مِدوزه.» بی‌بی گفت: «کبرا جان، پس بازم زیاد با پالان‌دوزی فرق نمکنه!»
f.banavi
آقا جان بالاخره توانست کرایۀ صندلی‌ها را به گردن او بیندازد. البته معلوم بود به‌سختی توانسته این کار را انجام دهد؛ چون، وقتی با عصبانیت به خانه آمد، در اولین اقدام برای فرونشاندن خشمش، مرا برد آرایشگاه و، به جای نمرۀ چهار، موهایم را با نمرۀ دو ماشین کرد. کلاً نمی‌دانم چرا با کچل کردن من عصبانیتش می‌خوابید.
سپیده
خانۀ ما محمد تنها کسی بود که از زن‌عمو و عمه بتول نمی‌ترسید. البته احترامشان را هم نگه می‌داشت. محمد گفت: «اولاً من خودم با مهمانای اونا موافقم؛ چون بعضیاشان با هم قهرن و چه بهتر که، به مناسبت ازدواج ما، تو فامیلشان آشتی‌کنان بشه. اصلاً عروسی برای همین چیزایه. دوماً کل تعداد کسایی که می‌خواستن اضافه بشن پونزده نفر بودن. بی‌بی، پونزده نفر ... نه، اصلاً فرض کنیم بیست نفر. زیاده؟» بی‌بی، که از قیافۀ محمد کمی ترسیده بود، گفت: «نه خدایی‌ش! به هر حال اونا یَم آدم‌ان دیگه. اصلاً برای همچین چیزی بیست تا که هیچی اصلاً بگو دویست تا. بازم اشکال نداره.» عمه بتول، که از جواب بی‌بی و حرف محمد حرص می‌خورد، گفت: «بفرما ... هنوز هیچی نشده رفتن با کنترل از راه دور پُرش کردن.
سپیده
برای همین با وعدۀ خوردنِ سِرلاک برادرِ کوچک سعید وسوسه‌ام کردند تا راستش را بگویم.
سپیده
بی‌بی، که تازه از دست‌شویی آمده بود و داشت دست و صورتش را خشک می‌کرد، با شنیدن آخرین حرف‌های مامان و ملیحه، تصور کرد محمد آمده. برای همین با صدای بلند گفت: «چی؟ از خجالت به عکس نِگا نکرد؟ از نگا به یک عکس خجالت مِکشه؛ پس تو خودِ شب عروسی مخواد چی کار کنه؟!»
سپیده
متأسفانه جامعه کاری می‌کند که انسان، درست در شرایطی که توبه می‌کند تا آدم شود، مجبور شود دوباره به سمت عادت قدیمی‌اش برگردد.
فــــــــــائزه
ـ تو یَم زیاد سخت مگیری دَ! دنیا همینه؛ بالا و پایین داره، فراز و نشیب داره، پستی و بلندی داره. مهم اینه که توکّلت به خدا باشه. یک روز روزِ خبرای خوبه، یک روز روزِ خبرای بد. یک روز شادیه، یک روز غم. مثلاً یک روز روزِ بدِ شنیدنِ خبرِ مفقود شدنِ ممده، یک روزم روزِ خوبِ شنیدنِ خبرِ زنده بودن و سلامتی‌شه.
˼السـیِّدة‌َالشَهیدة˹
ـ مامان، تو خودت چرا، وقتی مریم پرسید دایی اکبر تو کدوم کشوره، گفتی نمدانی تو آلمانه یا تو خارج؟
ماهرخ
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می‌کرد و همین که حدس زد می‌خواهم دوچرخه‌ا‌م را بردارم بلند گفت: «الله‌اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همۀ کارهای خانه هم رسیدگی می‌کرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «الله‌اکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «الله‌اکبر.» و بعد با اشارۀ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقۀ دیگر نمازش تمام می‌شود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.»
Sarah
ـ محسن، محل تولدت؟ ـ زایشگاه!
بلند کردن: دزدیدن، سرقت کردن
ر‌‌َقصنده با‌ گُرگ

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

حجم

۲۹۴٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

قیمت:
۳۲۰,۰۰۰
۱۶۰,۰۰۰
۵۰%
تومان