بریدههایی از کتاب آبنبات هل دار
۴٫۵
(۲۹۸۵)
گفتند: «مِگن تو با خَرا گپ مِزنی؟»
ـ ها ... اتفاقاً الانم دارم همین کارِ مُکنم.
Gisoo
ـ مساحت دایره؟
ـ یک ضلع ضرب در خودش.
-Dny.͜.
نصفِشب، وقتی بیدار شدم بروم آب بخورم، صدای آقا جان از توی ایوان درآمد که برایش آب ببرم. درِ یخچال را که باز کردم، ملیحه و مامان و بیبی هم آب خواستند. آدم توی خانه ما گناهکار میشد که نصفِشب آب بخورد! تنها کسی که آب نخواست محمد بود. خواستم با او شوخی کنم و تهِ آبِ لیوانِ آقا جان را روی صورتش بریزم؛ ولی دلم نیامد. برای همین، آبِ تهِ لیوان را ریختم روی صورت ملیحه و گفتم: «اینم آب!». قبل از اینکه ملیحه بلند شود و بیاید دنبالم، توی همان تاریکی پریدم تو رختخواب محمد و پشتش پناه گرفتم. ملیحه هم اشتباهی اول نصف لیوان آب سرد را ریخت روی بیبی، که هر شب کنار من میخوابید، و بعد هم که فهمید پیش محمد خوابیدهام نصف دیگرش را باز هم اشتباهی ریخت روی محمد! جفتمان، بدون هیچگونه اعتراضی، از آقا جان کتک خوردیم و دوباره خوابیدیم.
elham
آقا جان با خونسردی سلامِ نمازش را داد. سپس، بدون اینکه توجهی به دعوای من و ملیحه داشته باشد، با خونسردی به سمت شلوارش رفت. در حالی که من و ملیحه بحث میکردیم، باز با خونسردی کمربندِ شلوارش را باز کرد و بعد در یک لحظه، که هیچ بویی از خونسردی نداشت، به سبب عصبانیت از دست محمد و ما، با رمزِ «دَ پدرسگا، بس کنین!»، با کمربندش به من و ملیحه حمله کرد!
Rsi Sd
ناگهان، لحن مامان عوض شد.
ـ بیشورِ اخمق، باز چی غلطی کردی؟ ها؟ بچههای همسندِ تو هم درس مخوانن هم کار مکنن. توی تنبل بیغیرتِ بیخاصیت فقط مثل گاو هیکل بزرگ مکنی و روزبهروز عقلت کم مشه ... خا، من از دستِ تویِ اخمق نفهم چی کار کنم؟ ها؟ ها؟ ها؟ ها؟
-Dny.͜.
با خودم عهد کردم که دیگر زنگ خانۀ کسی را نزنم یا لااقل هیچوقت با دوچرخۀ آقا جان این کار را نکنم.
جارو را که به خانه بردم همه از شعورم تعریف کردند؛ اما وقتی علتش را گفتم، همه از بیشعوریام گفتند.
.
شیر و چاییام را با هم مخلوط کردم تا مثل شیر کاکائویی شود که عید خانۀ آقای اشرفی خوردیم. مامان میگفت اینطوری درست میشود؛ ولی نمیدانم چرا مزههایشان اصلاً شبیهِ هم نبود.
ستایش
ـ خب، اکبرزاده خوب دقت کن، ببین با بیست تا سؤال مِتانی به جواب برسی یا نه. جوابْ اسم یک پادشاهه و مؤسس یک سلسلۀ پادشاهیه.
ـ داریوش اول؟
ـ نه.
ـ داریوش دوم؟
ـ نه.
ـ داریوش سوم؟
ـ نه.
حمید سؤال و جواب را تا داریوش بیستم ادامه داد و معلم، که کَلو شده بود، با پذیرفتن جواب حمید گفت که مورخان باید در تاریخ بازنگری کنند و قول داد تا آخر سال دیگر هیچوقت این بازی را سر کلاس ما انجام ندهد!
Rsi Sd
خودم ترجیح میدادم با تیم زنها به خرید نروم؛ چون حتی یک تکه نخ هم که میخواستند بخرند باید صد تا مغازه را بالا و پایین میکردند و آخر سر، بعد از چند ساعت، از همان مغازۀ اول خرید میکردند.
کلِ خریدِ عید من نیم ساعت هم طول نکشید. در بیست و پنج دقیقۀ اول لباسهای شیک را ورانداز کردیم و در پنج دقیقۀ آخر آقا جان ارزانترین پیراهن و شلواری را که اندازهام بود برداشت و بدون اینکه آنها را در تنم ببیند گفت: «خیلی بهت میآد. همینا خوبه!»
مهدی ربیعی
در آن لحظه، بیشتر از اینکه بخواهد برای فرار از دست شیطان رجیم به خدا پناه ببرد، میخواست برای فرار از جارو کردن و شکوههای مامان به خدا پناه ببرد.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۲۹۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۱۶۴,۰۰۰
تومان