بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
آقای اسماعیلی به سعید نگاه کرد و بعد از پرسیدنِ نام فامیلی او گفت: "هشت و نیم."
ـ اجازه، به ما ارفاق نمُکنین؟
ـ چون دوستِ این دو تایی، نه. اگه تنها آمده بودی، شاید.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
آقای اسماعیلی به برگه نگاه کرد و گفت: "چهار و نیم."
ـ اجازه، انفاق نمُکنین؟
ـ منظورت ارفاقه؟
ـ بعله.
ـ خاک تو سرت! جز اسمت همه رِ اشتباه نوشته بودی. چهار نمرهش ارفاقه تازه. اون نیم نمره یَم معلوم نیست از روی کی نوشته بودی.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
مامان گفت: "بیبی جان، نوش جان! ولی مگه خودت نمگفتی اینا رِ که مخوری سرت گیژ مره؟"
ـ نخورم، بیشتر گیژ مره عروس جان.
ـ مگه دکتر نگفت شام سنگین نخوری؟
ـ مگه دکتر به تو یَم نگفت موقع ظرف شستن زیاد واینستا؛ برای کمرت خوب نیست؟
ـ خا من ظرفا رِ نشورم، کی مشوره؟
ـ ولی خا من اینِ نخورم، بقیه مخورن.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
به این نتیجه رسیدم که ناصرالدینشاه و فتحعلیشاه، اگر در زمان ما بودند، یک روز هم دوام نمیآوردند. فقط کافی بود روز زن برسد تا نصف خزانه خالی شود. هدیهٔ روز زن به کنار. هر روز سالگرد ازدواج یکیشان بود.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
"زندگی یک نامردآدمیه!" یعنی اگر قرار است چیزی به تو بدهد، چیزی هم از تو میگیرد. گاهی هم اگر قرار است چیزی به تو بدهد، دو تا چیزِ همزمان میدهد تا در زمانی که ماندهای کدام را انتخاب کنی هر دو را از تو بگیرد.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
"ولی تصور کنین همینجور که خوابیدهیم یک مار از پاچهٔ شلوارمان بیاد بره تو." تنها کسی که تصورِ دایی را جدی گرفت آقا برات بود. چند بار غَلت زد. اما چون جا کم بود و رُخ به رُخ آقاجان هم شده بود از جایش بلند شد. زیر لب "لا اله الا الله" گفت، از جیب شلوارِ بیرونیاش جورابِ گلولهشدهاش را درآورد، آن را پوشید، و پایین بیرجامهاش را هم داد توی جوراب.
ـ از ترس مار نیستا. شبا از پا سرما مخورم.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
دایی، درحالیکه هِی از آب چشمه روی ماشین میریخت، با خندهای تمسخرآمیز حرفی زد که خیالم را راحت کرد.
ـ اینم چی برای ما آدم شده! خا حالا کی به تو زن مده؟ قیافهتم که مثل توشلهٔ تیرخورده مِمانه.
ـ از قدیم مِگن بچهٔ حلالزاده به داییش مِره!
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
"هر نسیمی که به من بوی خراسان آرَد/ چون دم عیسی در کالبدم جان آرَد"
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
دایی اکبر، مثل فیلمهای خارجی، از وانت پیاده شد تا برای ملکههای کوچهٔ سیدی، یعنی مامان و ملکه الیزابیبی، در را باز کند. البته این کار ربطی به تشریفات دیپلماتیک نداشت؛ در واقع درِ سمتِ آنها از داخل باز نمیشد.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
آقای کریمینژاد گفت: "خلاصه اینکه فقط سه چیز متانه شما رِ در برابر این خویِ وحشی کنترل کنه: ایمان، تقوی، عمل صالح، و ازدواج."
ـ این که شد چار تا!
ـ برو بیرون.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
دوباره برگشت و گفت: "همونطور که حدس مزدم، معلوم شد که سودابه یم حاملهیه." من گفتم: "اینکه همه حاملهین عجیب نیست. اینکه اعظم خانم دیگه حامله نیست جای تعجب داره." آقاجان گفت: "ولی خا ماشاءالله مردای فامیل ما یَم چی بیخبر از هم برای ما سردار سازندگی شدهان. حالا مال سودابه و ملیحهٔ خودمان به کنار؛ به مریم بگو جدیداً قانون کردهان به بچهٔ سوم شناسنامه نمدن. حواسشان باشه. حالا باز بگو برن ببینن چیه جریانش."
zeynab
با ناامیدی به آقای اسماعیلی نگاه کردم و گفتم: "اجازه، مشه شلوارمِ دوباره بپوشم؟"
ـ اون که خشتکش برات تنگ بود که! فکر کردهٔ روی بخاری گذاشتهٔ منبسط شده؟
برای اینکه نگویم "آره"، لبخندِ متزلزلی زدم و سرم را به نشانهٔ تأیید تکان دادم.
ـ مثلاً فیزیک خواندهٔ تو؟ با بخاری خاموشم چیزی منبسط مشه خا؟
وقتش بود مثل بیبی بگویم: "اگه به خودش تلقین کنه، مِشه." اما گفتم: "راستش، یکذره عرق کرده بودم. الان سردیم کرده. ندیدین اونجا یَم چطور لرزیدم؟" آقای اسماعیلی، که فکر میکرد احتمالاً به خاطر استرس امتحان عقلم را از دست دادهام، گفت: "خدا شفات بده."
zeynab
سر جلسهٔ امتحان حسابی عرق کرده بودم؛ هم به خاطر استرس هم به خاطر پوشیدن دو تا شلوار روی هم. حس میکردم الان مثل برنج دم میکشم و چون پاهایم قد میکشند تقلبم لو میرود!
zeynab
اولین بار بود که تهرانی حرف زده بودم؛ بهخصوص موقع گفتن "دوریش رو". اما، در لهجهام توازنی بین کلمات وجود نداشت. حس میکردم لهجهام با دمپایی ملایی شلوار لی پوشیده است.
zeynab
گفت: "زیاد فکر نکن. بچهدار مِشی."
ـ بله؟
ـ هیچی ... توی تهران تابلو زدهان که اول فکر کنین بعد بچهدار بشین. هر کی که توی فکره، مردم بهش مِگن: "زیاد فکر نکن. بچهدار مِشی."
زهرا علمی
بدیِ سالِ کنکور این است که هر کاری که میخواهی بکنی همه میگویند: "مگه تو کنکور نداری؟" ولی خوبیاش هم این است که برای هر کاری که دیگران به تو میگویند انجام بده و حوصلهاش را نداری میتوانی بگویی: "من کنکور دارم."
زهرا علمی
ـ یک بچه از باباش مپرسه: "دیگ چیه؟" باباش مِگه: "دیگ دیگه دیگه."
برای اینکه وقت کلاس گرفته شود و آقای کریمینژاد فرصت نکند درس بپرسد همگی، الکی، با صدای بلند خندیدیم.
زهرا علمی
تازه یکی دو پاراگراف خوانده بودم که پنج دقیقه مهلت در کمتر از دو دقیقه تمام شد.
زهرا علمی
دایی اکبر، مثل فیلمهای خارجی، از وانت پیاده شد تا برای ملکههای کوچهٔ سیدی، یعنی مامان و ملکه الیزابیبی، در را باز کند. البته این کار ربطی به تشریفات دیپلماتیک نداشت؛ در واقع درِ سمتِ آنها از داخل باز نمیشد.
zeynab
از مزایای کار کردن این بود که دیگر دلم نمیآمد پولهایم را خرج کنم. از معایب کار کردن هم این بود که دیگر دلم نمیآمد پولهایم را خرج کنم
کتابینا
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان