بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
ـ خا یک مورد بگو طرف زنش از خودش بزرگتر باشه و ازدواج موفقی باشه!
ـ حضرت محمد و حضرت خدیجه.
ـ خا شما خودتانِ با پیامبرا مقایسه مُکنین؟
ـ خا پس چرا موقعِ بحث عفت و تقوا و پاکدامنی مشه مگین خودمانِ با اونا مقایسه کنیم؟
lucifer
آنقدر ناراحت بودم که یک ساندویچِ دوبل سفارش دادم. اما، اولین لقمه را که خوردم، باز قیافهٔ آقای جاجرمی و چهرهٔ معصوم و ناراحتِ تهمینه آمد جلوی چشمم و از شدت ناراحتی به ساندویچی گفتم: "داداش، یک همبرِ دیگه یَم بذار."
sariuo
من هر چیزی را میتوانم تحمل کنم جز اینکه یک نفر به من دروغ بگوید یا دروغم را بفهمد.
کتابینا
فکر کنکورِ سال بعد بدجوری اذیتم میکرد. البته، فقط فکرش اذیت میکرد. چون خیلی درس نمیخواندم، خودش خیلی اذیتم نمیکرد. با خودم فکر کردم کاش کلید سؤالات کنکور را داشتم. یکی از دوستان دایی اکبر وقتی کنکور داده بود مدعی شده بود که پدربزرگش، که دعانویس بوده، دعایی برایش خوانده که توانسته سرِ جلسهٔ کنکور کلیدِ سؤالات را پیدا کند. گفته بود کلید سؤالات چیزی شبیه بالِ پروانه بوده و پیشبینی کرده بود به نیتِ چهارده معصوم رتبهاش بین ۱۴ و حداکثر ۱۱۰ خواهد شد که آن ۱۱۰ هم در حروف ابجد نام حضرت علی (ع) است. البته، وقتی نتایج آمد، رتبهاش از تعداد صد و بیست و چهار هزار پیامبر هم بیشتر شده بود.
کاربر ۲۷۸۷۵۹۶
اسم زندایی "سودابه" بود. البته اسم شناسنامهایاش "سوسن" بود. بیبی، که هیچوقت هیچیک از این دو اسم یادش نمیآمد، گفت: "نوشابه جان، تو یَم همچی یککم چاق شدیا. ایشاالله از تو یم خَبرمَبریه؟"
نقاد (بر وزن قناد)
صدای آقاجان به خاطر سیر زیادی که مامان در آش ریخته بود درآمد.
ـ چی همه سیر داره!
ـ اگه بدانی سیر چقدر خاصیت داره! همهچی رِ مشوره مبره پایین.
ـ اگه یک روز آمدین توی دستشویی فقط بیرجامهٔ منِ دیدین اونجا افتاده، بدانین از بس سیر توی آش بوده منم با جاش برده پایین.
کتابینا
گوشی را دوباره توی گوشم گذاشتم. هنوز آن را روشن نکرده بودم که بیبی، که تازه بیدار شده بود، با دیدن من آستینش را بالا زد.
ـ همی فشارمِ مگیری؟
با اینکه نمشه که بیبی جان. این برای آهنگ گوش کردنه ... توش نوار مذاری، اگه قُوّه داشته باشه، باهش آهنگ گوش مُکنی ... اسمش واکمنه.
کتابینا
من داشتم صبحانه میخوردم تا بروم دبیرستان. برایمان از روستای طبر کرهٔ محلی تَروتازهای که بیشباهت به گلولهٔ برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هر چه تمامتر و خوردنِ بیش از حد به سلامتی مامان و آقاجان و بیبی کمک میکردم. با اینکه چربی خون هر سهٔ آنها بالا بود، هر سه، مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کرهٔ محلی، با گفتن "بَه، چی خوش میآد خوردنش!" و اهدای پُرمِهر کلسترول به هم، یکدیگر را به بسته شدن رگهایشان تشویق میکردند.
کفشدوزک
زندایی و دایی اکبر رفتند طرفِ دستگاهی که برای آدمهای خودآزار طراحی شده بود و بعد از چند دور حرکت چرخشی هر آدم سالم و متشخصی را به یک فحاشِ عربدهکش تبدیل میکرد. من و آقای دکتر هم سوار شدیم. اول با دورِ کُند شروع به چرخیدن کرد. آقای دکتر توصیه کرد موقع چرخیدن سرم در جهت چرخش باشد و سرم را در جهت مخالف نچرخانم تا حالم بد نشود.
zeynab
آقاجان، که یک چادرشب رختخواب روی سرش گذاشته بود و سرش تا گردن توی چادرشب فرورفته بود و جلوی پایش را نمیدید، گفت: "بیا که سرت توی چادرشبه و از همهجا بیخبری ... خبر داری پسرت عاشق یکی شده بیست سال از خودش بزرگتر؟ توی راه خودشِ از بالای نیسان بندازه، مسئولیتش با خودتانه."
بعد از انواع جملهها و سرکوفتها و نصیحتها و بارانِ "خاک بر سرت کنن"های مشترک، که بر سرم بارید، تنها جملهای که همه جدی گرفتند همین جملهٔ آقای راننده بود.
zeynab
از ساندویچی که درآمدم، به معنای واقعی کلمه داشتم میترکیدم. کم مانده بود خودم را هم به بیمارستان اعزام کنند و در تختِ کناری آقای جاجرمی بخوابانند. آن وقت، هر کس که ما را میدید به بقیه میگفت: "این به خاطر کپسول گاز منفجر شده، اینم به خاطر خوردن مثل گاو منفجر شده."
zeynab
مامان، با اینکه از دست محمد کمی ناراحت بود، از من میخواست، در مقام برادر، او را تنها نگذارم. آقای دکتر هم از من میخواست ملیحه را تنها نگذارم. شاید بیبی تهِ دلش میخواست غلامعلی را با مستأجرانش تنها نگذارم. اما خودم دلم میخواست بیبی را با کرهٔ محلی تنها نگذارم.
zeynab
آرایشگر ماشینش را اول گذاشت جلوی پیشانیام و در یک حرکت سریع، درحالیکه انگار با خودش میگفت: "کو ببینم اینِ در چند ثانیه متانم شبیه میمون کنم."، فکلهایم را با خاک یکسان کرد. بعد، مثل بولدوزر، تا فرق سرم پیش رفت. در کسری از ثانیه شبیه دارودستهٔ شعبان بیمخ شدم. هنوز داشتم ناشکری میکردم که به مرحلهٔ صد رحمت به دارودستهٔ شعبان بیمخ رسیدم.
zeynab
برای اینکه بهتر درس بخوانیم، سعید پیشنهاد کرد موهایمان را با نمرهٔ چهار بزنیم. اولش شوخی بود؛ اما کمکم قضیه جدی شد.
ـ خوبیش اینه دیگه درنِمشیم خیابون. دیگه نمخواد هی بریم جلوی آینه. نمخواد هر روز هر روز مرتبشان کنیم. ها؟ ... میآی؟
ـ خیلی جمجمهٔ خوشگلی داریم که بریم کچَلَم کنیم! همینجوری حتی سگای عمو ابراهیمَم بهمان نگاه نمکنن؛ چی برسه که کچل باشیم.
ـ من که مخوام برم ... بهتر از اینه امسال و سال بعد توی کنکور قبول نشیم. مجبور شیم بعدش بریم پادگان، هر روز کچل باشیم که! مو تا الان که به دردمان نخورده. دیگه توی سالِ کنکور به چی دردِ آدم مخوره؟
zeynab
وقتی از اتاق عمل درمیآیم، همراهِ مریض میپرسد: "آقای دکتر، عمل پدرم موفقیتآمیز بود؟" من هم میگویم: "نه، متأسفانه هر چی قلقلک دادم نگفت پولاشِ کجا قایم کرده." و همراه مریض، بعد از رفتنِ من، به بقیه میگوید: "دکتر خوبیه. حیف که طفلی، چون تازه ضایع شده، دیوانه شده!" بخشی از این فکر و خیالها برای ایجاد انگیزه و بخشی هم صرفاً برای فرار از درس خواندن بود.
zeynab
وقتی دید دارم فکر میکنم لبخندی زد و گفت: "زیاد فکر نکن. بچهدار مِشی."
ـ بله؟
ـ هیچی ... توی تهران تابلو زدهان که اول فکر کنین بعد بچهدار بشین. هر کی که توی فکره، مردم بهش مِگن: "زیاد فکر نکن. بچهدار مِشی."
zeynab
"یک زمانی من مخواستم آدم بزرگی بشم. خیلی خودمِ به این در و اون در مِزدم. این بچه که به دنیا آمد، فهمیدم زندگی به این نیست که بقیه بگن بزرگی؛ به اینه خودت و دنیا رِ چطور بشناسی ...
zeynab
چند لحظه سکوتی عجیب حکمفرما شد. همه خسته بودیم و چون حالِ حرف زدن نداشتیم ناچار در فکر فرورفتیم. بعد از چند دقیقه، محمد نگاهی به منظرهٔ روبهرو کرد و گفت: "از این بالا همهٔ آدما و خانهها مثل نقطه دیده مِشن. هر چی میآی بالاتر، غرورت کمتر مشه و به خدا نزدیکتر مِشی. بیخود نیست از قدیم خیلی مَکانایِ مقدسِ توی ارتفاعات مساختن."
zeynab
غلامی، درحالیکه با موهایش مشغول میشد، گفت: "من یک دیوانهآدمییَما ... الانم که تجدید شدهم، چون ناراحتم، هر کاری از دستم برمیآد."
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
غلامی، که انگار از قبل سرنوشتش را پذیرفته بود، مدام به پنجرهها نگاه میکرد. یک بار هم، درحالیکه با نوکِ انگشتانِ روغنیاش فُکُلش را روی پیشانیاش پایینتر میکشید، گفت: "اینجا محلهٔ پولدارایه. کاش دختر یکی از اینا میآمد روی بالکن یا پشتِبوم. بعد تا ما رِ مدید عاشقمان مِشد."
ـ عاشق نمرهٔ فیزیکت مِشد یا شلوارِ روغنیت یا خوشگلیت؟
ـ از شما دو تا که قشنگم که!
ـ به قول آقای اسماعیلی، پیش خر بز قشنگه.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان