بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات دارچینی | صفحه ۶۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات دارچینی

بریده‌هایی از کتاب آبنبات دارچینی

نویسنده:مهرداد صدقی
امتیاز:
۴.۶از ۱۱۲۸ رأی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
بی‌بی، که بعد از هشتاد نود سال زندگی حس می‌کرد زندگی تازه به جاهای مهیج و جالبش رسیده و هنوز هم می‌تواند جالب‌تر شود، لبخندی به مامان زد و گفت: "عروس جان، ولی خا نوبتی هم که باشه بعدش نوبت خودته!" مامان هم به طعنه گفت: "چشم. ایشاالله بعد از شما." بی‌بی، که انگار جملهٔ مامان را خوب نشنیده بود یا شاید هم خیلی خوب شنیده بود، خالصانه به سقف نگاه کرد و گفت: "ایشاالله."
Maryam Kazemi
داشتم با همهٔ قوا فیزیک را مرور می‌کردم. آقاجان، سلام نمازش را که داد، با اخم همراه تعجب، به من گفت: "بی‌تربیت! خا همین چی کاریه؟" ـ چی کار؟ ـ دستاتِ چرا به من اون‌جوری مُکنی؟ ـ به خدا مال درس فیزیکمانه. الان این انگشتم مسیر نیرو و جریان برقِ نشان مده. بی‌بی، با اینکه چیزی ندیده بود، چادرش را روی چشم‌هایش گرفت که انگار چه چیزِ نامناسبی دیده است و خودش را به خواب زد
Maryam Kazemi
منتظر فرصتی بودم تا بروم سراغِ معدن گنجِ ناجوانمردانه‌ام. درست در لحظه‌ای که هیچ‌کس حواسش نبود، دستم را بردم توی جیب راستم. دستم را توی جیب چپم هم بردم. اما برگه‌ها نبودند. نگاهم به شلوار اصلی‌ام افتاد که روی بخاری بود و نوکِ برگه‌ای سفید از جیبِ پشت آن بیرون زده بود. تازه به این نتیجه رسیدم که آن‌قدرها هم خنگ نیستم و احتمالاً توی خانه، در آخرین لحظه، برگه‌ها را از شلوار ورزشی‌ام درآورده‌ام و توی جیب پشتی شلوارم گذاشته‌ام. ولی اتفاقاً خنگ بودم. چون اگر قرار بود توی جیب پشتی‌ام بگذارم، دیگر چرا شلوار ورزشی پوشیده بودم!
Maryam Kazemi
در لهجه‌ام توازنی بین کلمات وجود نداشت. حس می‌کردم لهجه‌ام با دمپایی ملایی شلوار لی پوشیده است.
Maryam Kazemi
مامان بچه را به من نشان داد و گفت: "دایی محسن، ببین خواهرزاده‌ت به چی خوشگلیه!" در دیدِ من، نوزاد، که هم‌رنگ قره‌قرمز بود، فعلاً مصداق قانون شباهت بچهٔ حلال‌زاده به دایی بود. توی دلم خدا را شکر کردم که پسر شده است؛ وگرنه، مثل عمه بتول، برای ازدواجش باید مکافات می‌کشیدیم.
N.gh
بدیِ سالِ کنکور این است که هر کاری که می‌خواهی بکنی همه می‌گویند: "مگه تو کنکور نداری؟" ولی خوبی‌اش هم این است که برای هر کاری که دیگران به تو می‌گویند انجام بده و حوصله‌اش را نداری می‌توانی بگویی: "من کنکور دارم." با این همه، نه یادآوری مداومِ دیگران باعث می‌شود تو درس بخوانی نه گفتنِ اینکه درس داری باعث می‌شود به تو کاری واگذار نکنند.
♡sana.m♡
دوباره برگشت و گفت: "همون‌طور که حدس مزدم، معلوم شد که سودابه یم حامله‌یه." من گفتم: "اینکه همه حامله‌ین عجیب نیست. اینکه اعظم خانم دیگه حامله نیست جای تعجب داره."
مرتضی ش.
به این نتیجه رسیدم که ناصرالدین‌شاه و فتح‌علی‌شاه، اگر در زمان ما بودند، یک روز هم دوام نمی‌آوردند. فقط کافی بود روز زن برسد تا نصف خزانه خالی شود. هدیهٔ روز زن به کنار. هر روز سالگرد ازدواج یکی‌شان بود.
مرتضی ش.
بدیِ سالِ کنکور این است که هر کاری که می‌خواهی بکنی همه می‌گویند: "مگه تو کنکور نداری؟" ولی خوبی‌اش هم این است که برای هر کاری که دیگران به تو می‌گویند انجام بده و حوصله‌اش را نداری می‌توانی بگویی: "من کنکور دارم." با این همه، نه یادآوری مداومِ دیگران باعث می‌شود تو درس بخوانی نه گفتنِ اینکه درس داری باعث می‌شود به تو کاری واگذار نکنند
Z.B
در آخرین ماه‌های بارداری ملیحه، گاهی که مثلاً داشتم درس می‌خواندم یا فیلم می‌دیدم، یک‌دفعه ملیحه داد می‌زد: "داره لگد مزنه." آقای دکتر هم موظف بود بدوبدو برود طرف ملیحه و دستش را روی شکم او بگذارد و ابراز احساسات کند. ـ الهی قربانش برم من. ملیحه، با نگاه سرشار از انتظارش، حتی بقیه را هم مجبور می‌کرد که الکی بگویند: "چی جالب!"
N.gh
با خودم گفتم نکند اصلاً خدا من را خلق کرده تا آدم‌های ناراحت را شاد کنم!
n re
مامان، که انگار راضی نبود من با دایی بروم، گفت: "محسن، خدای‌نکرده طوری‌ت بشه، به آقات مگم همچی بکوبَت که ناقص بشیا."
n re
به جای درس خواندن، از مصیبتی به اسم درس خواندن حرف می‌زدیم. اینکه چرا چیزی به اسم کنکور اختراع شده و از همه مهم‌تر چرا در این سن و از آن بدتر چرا در بهترین روزهای بهار و تابستان؟
n re
با اینکه چربی خون هر سهٔ آن‌ها بالا بود، هر سه، مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کرهٔ محلی، با گفتن "بَه، چی خوش می‌آد خوردنش!" و اهدای پُرمِهر کلسترول به هم، یک‌دیگر را به بسته شدن رگ‌هایشان تشویق می‌کردند.
KHIALPARDAZ
"انسان خیلی موجودِ عجیبیه آقا محسن. من هر روز که اخبارِ گوش مِدم، وقتی مثلاً مِگه یک ستاره در چندصدهزار کیلومترِ نوری کشف شد، اولش با خودم مگم اون ستاره برای چی کشف شد؟ این خبرِ من برای چی شنیدم؟ بعد با خودم فکر مُکنم شاید مخواسته بگه ما چی کوچیکیم. شاید، برعکس، مخواد بگه چی بزرگیم و اصلاً مخواسته بگه این همه ستاره و کهکشان برای من یکی به وجود آمده. اصلاً این دنیا با همهٔ عظمتش برای من خلق شده. منم برای این دنیا خلق شده‌م. پس نه اون ستاره الکی خلق شده، نه الکی کشف شده، نه من الکی خلق شده‌م. فقط باید، برخلاف اون ستاره، خودمان خودمانِ کشف کنیم."
Zeinab
چیزی نگفتم. آقای جاجرمی که دید ساکتم گفت: "انسان خیلی موجودِ عجیبیه آقا محسن. من هر روز که اخبارِ گوش مِدم، وقتی مثلاً مِگه یک ستاره در چندصدهزار کیلومترِ نوری کشف شد، اولش با خودم مگم اون ستاره برای چی کشف شد؟ این خبرِ من برای چی شنیدم؟ بعد با خودم فکر مُکنم شاید مخواسته بگه ما چی کوچیکیم. شاید، برعکس، مخواد بگه چی بزرگیم و اصلاً مخواسته بگه این همه ستاره و کهکشان برای من یکی به وجود آمده. اصلاً این دنیا با همهٔ عظمتش برای من خلق شده. منم برای این دنیا خلق شده‌م. پس نه اون ستاره الکی خلق شده، نه الکی کشف شده، نه من الکی خلق شده‌م. فقط باید، برخلاف اون ستاره، خودمان خودمانِ کشف کنیم."
ک
چون آقای دکتر خیلی سنگین بود، به سفارشِ دایی، هر چند قدم کمرمان را راست می‌کردیم. ـ اصلاً آدم میّت هم که برمداره باید هر چند قدم بذاره زمین کمرش استراحت کنه. آقاجان باز به دایی اخم کرد که یعنی "خا همین حرفه که تو مِگی!" اما آقای دکتر و محمد خنده‌شان گرفته بود. برای اینکه آن دو بیشتر بخندند، وقتی من و دایی دوباره برانکارد را برداشتیم، من هم محض شوخی گفتم: "بلند بگو لا اله الا الله." آقاجان، نمی‌دانم با همان دستش که آن را با محبت روی دست محمد گذاشته بود یا با دستِ دیگرش، یک پسِ‌گردنی به من زد.
sadeghi
کسی هست از اینکه به کسی کمک کرده باشه ناراضی باشه؟" ـ اجازه، ما یک بار با پدرِمان به یکی کمک کردیم ماشینشِ که خاموش بود هل بدیم تا روشن بشه. بعداً فهمیدیم داشته ماشینِ مدزدیده. رانندهٔ اصلی که آمد و دید ماشینشِ برده‌ان همچی به پدرِمان یک سِلّی زد که پدرمان دو دور داشت دور خودش مچرخید. از اون موقع گفتیم دیگه غلط کنیم به کسی کمک کنیم.
sadeghi
غلامی، که با دیدن دخترها چشمانش برق می‌زد، گفت: "سوار شین ... سوار شین ..." به پیشنهاد غلامی، برای اینکه روحیه‌مان عوض شود، من روی دستهٔ دوچرخه نشستم، غلامی رکاب زد، سعید هم روی سرپیچ‌های طوقهٔ دوچرخه ایستاد. ـ شاید یکی از اینا عاشق همین دلقک‌بازیا شد و اصلاً لازم نشد برای آینده‌مان درس بخوانیم. خدا رِ چی دیدی؟ تاکسی که آمد، دانشجوها در را سه‌قفله کردند و سوار شدند. کم مانده بود زمین بخوریم. اما آن‌ها، با سنگدلی هر چه تمام‌تر، به این حرکتِ جذابِ ژانگولربازیِ ما حتی نگاه هم نکردند. ضربهٔ روحیِ این موضوع کمتر از نمرهٔ فیزیک نبود
sadeghi
آقای اسماعیلی به برگه نگاه کرد و گفت: "چهار و نیم." ـ اجازه، انفاق نمُکنین؟ ـ منظورت ارفاقه؟ ـ بعله. ـ خاک تو سرت! جز اسمت همه رِ اشتباه نوشته بودی. چهار نمره‌ش ارفاقه تازه. اون نیم نمره یَم معلوم نیست از روی کی نوشته بودی.
sadeghi

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان