بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات دارچینی | صفحه ۵۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات دارچینی

بریده‌هایی از کتاب آبنبات دارچینی

نویسنده:مهرداد صدقی
امتیاز:
۴.۶از ۱۱۲۸ رأی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
شاید یک روزی یک کار مهم انجام بدی که خودتم ندانی یا از نظر خودت مهم نباشه. اما، از یک نظر دیگه خیلی یَم مهم باشه. مثلاً چی معلوم؟ شاید زندگی از من مخواسته که یک روزی اینجا کنار یکی مثلِ تو بشینم و این چیزا رِ بگم. همین.
aryan
کسی که زیاد عاشق مشه یعنی که هنوز عاشق نشده.
aryan
"زندگی یک نامردآدمیه!" یعنی اگر قرار است چیزی به تو بدهد، چیزی هم از تو می‌گیرد. گاهی هم اگر قرار است چیزی به تو بدهد، دو تا چیزِ هم‌زمان می‌دهد تا در زمانی که مانده‌ای کدام را انتخاب کنی هر دو را از تو بگیرد
aryan
آقای اشرفی چیزهایی گفت که آخرش هم نفهمیدم دروغ مصحلتی بد است یا نه. برای اینکه هر کار کنی بعضی وقتا نمشه. یعنی بعضی وقتا ضررِ راست گفتن از دروغ بیشتره. ولی تو دروغ نگو. چون خوب نیست. یعنی اگه یک جا گیر کردی و مصلحتاً دروغ گفتی، بهتره، بعدش که آبا از آسیاب افتاد، راستشِ بگی ... ولی، خا بدی‌ش اینه دیگه بهت اعتماد نمُکنن و راستم بگی، فکر مُکنن داری دروغ مِگی. ولی تو هیش‌وقت دروغ نگی که کار خوبی نیست؛ حتی اگه گیر کردی.
Mersana
تنها نکتهٔ مثبت کلاس تقویتی دبیرش، یعنی آقای جاجرمی، بود. خوشبختانه هم مهربان بود هم حواسش بود که توی تابستان و در آن هوای گرم کسی چیزی یاد نمی‌گیرد. برای همین، زودتر از وقت معمول کلاس را تمام می‌کرد و در باقی‌ماندهٔ زمان کلاس برای بچه‌ها دربارهٔ فیلم و ادبیات حرف می‌زد. گاهی هم حس می‌کردیم چون خیلی آماده نیست خودش بهانهٔ گرم بودنِ هوا و نکشیدنِ مغزِ ما را می‌آورد تا عمداً زودتر درس دادن را تمام کند.
مری و راه های نرفته اش
آقاجان، برای عوض شدن موضوع، دوباره صحبت دربارهٔ طبر را ادامه داد. - عرض به خدمت شما اون روبه‌رو مِبینی چی کوه بزرگیه آقا برات؟ ما بچه که بودیم ... هنوز جملهٔ آقاجان تمام نشده بود که دایی، با دیدن پیکان که به ما رسیده بود، یک‌دفعه حرکت کرد. آقاجان تعادلش را از دست داد و ناخواسته توی بغل آقا برات افتاد. آقا برات در ادامهٔ جملهٔ آقاجان گفت: "مخواستی بگی بچه یَم که بودی همین‌طور بی‌هوا مپریدی بغل بقیه ... ها؟" آقاجان بلند شد و درحالی‌که به طور فاحشی معلوم بود جمله‌اش را عوض کرده گفت: "نه. مخواستم بگم بچه که بودیم اینجا مار زیاد داشت!"
miss.fakour
کسِ دیگری هم در خانه نبود تا اجازه بگیرم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. اگر می‌آمد توی خانه‌مان و کسی ما را می‌دید چه؟ تازه، زیرپوش من هم کمی پاره بود و زبانم لال اگر کسی تصور می‌کرد از آن ماجراهای زلیخایی پیش آمده
سوریاس
ظاهراً از آن روزهایی بود که دایی یا پول خوبی درآورده بود و مدام از خوشحالی به بقیه تکه می‌انداخت یا باز کسی پولش را خورده بود و از زورش به بقیه تکه می‌انداخت.
سوریاس
خدایی‌ش یک درصد تصور کنین اگه شما توی اون لحظه به جای حضرت یوسف بودین و زلیخا ... نه، هیچی ... نمخواد تصور کنین. برپا ... بشین ... برپا ... بشین ... اصلاً بذارین یک چیز دیگه بگم. گفتم نمخواد تصور کنین! حواستان کجایه؟ ... غلامی ... گم شو بیرون!"
سوریاس
پشت وانت ایستاده بودم و تکیه‌داده به نرده‌های آن به مناظر اطراف نگاه می‌کردم و همچنان به پدرِ دریا فکر می‌کردم. البته، برای اینکه جریانِ خسرو و فرهاد نباشد، طبعاً منظورم این است که به دریا فکر می‌کردم.
anahita.bdbr
موتورِ همهٔ ماشین‌ها با واحد اسبِ بخار کار می‌کرد؛ اما موتور وانتِ ما با اسب بی‌بخار.
anahita.bdbr
موتورِ همهٔ ماشین‌ها با واحد اسبِ بخار کار می‌کرد؛ اما موتور وانتِ ما با اسب بی‌بخار.
anahita.bdbr
"حالا ایشاالله یک روز همه دسته‌جمعی مِریم کوه."
جودی‌آبــوت
"محسن، دست دست ... محسن .... حواست کجایه؟!"
جودی‌آبــوت
کاغذِ آدرس را تا کردم و سمتِ آدرسِ دریا را، توی جیبِ پیراهنم، روی قلبم گذاشتم. فاتحه‌ای هم برای آقای جاجرمی خواندم که با لبخند داشت به من می‌گفت: "زندگی همینه آقا محسن ..."
جودی‌آبــوت
وسایل را که توی ساک می‌چیدم دلم گرفته بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت. از قیافهٔ مامان معلوم بود که او هم چنین حسی دارد. از قیافهٔ آقاجان چیزی معلوم نمی‌شد. اما از قیافهٔ بی‌بی هم معلوم بود که باز گرسنه شده است.
منصوره جعفری
یکی دیگر هم داشت می‌گفت: "خاله بدری دیشب خوابشِ دیده. مگفت یک لباس سفید پوشیده بود و لبخند مزد و مگفت به بقیه بگین خیالشان راحت؛ من جام خوبه."
منصوره جعفری
مامان، با اینکه از دست محمد کمی ناراحت بود، از من می‌خواست، در مقام برادر، او را تنها نگذارم. آقای دکتر هم از من می‌خواست ملیحه را تنها نگذارم. شاید بی‌بی تهِ دلش می‌خواست غلام‌علی را با مستأجرانش تنها نگذارم. اما خودم دلم می‌خواست بی‌بی را با کرهٔ محلی تنها نگذارم.
منصوره جعفری
خودِ اوستا چند تا زیراوستا داشت که هر یک از آن‌ها جداگانه برای من حکم اوستا را داشتند. در کل، برآیندِ نیروهای دستورهای همهٔ اوستاها و زیراوستاها روی کمرِ من همدیگر را قطع می‌کردند.
منصوره جعفری
خودِ اوستا چند تا زیراوستا داشت که هر یک از آن‌ها جداگانه برای من حکم اوستا را داشتند. در کل، برآیندِ نیروهای دستورهای همهٔ اوستاها و زیراوستاها روی کمرِ من همدیگر را قطع می‌کردند.
منصوره جعفری

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان