بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات دارچینی | صفحه ۵۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات دارچینی

بریده‌هایی از کتاب آبنبات دارچینی

نویسنده:مهرداد صدقی
امتیاز:
۴.۶از ۱۱۲۸ رأی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
دایی، که حس کرد آقا برات در دامش افتاده، ادامه داد: "ان‌قدر خطرناک‌ان که از آدم عکس که مگیرن، بعداً، مبرن همه‌جا عکسشِ پخش مُکنن."
Dina
اگه از اول جلوی لَغزشای کوچیکِ نگیری، یک‌وقت به خودت می‌آی که ... نه، شایدم اصلاً هیچ‌وقت به خودت نیای!
شرمینه رسولی منزه
بچه‌ها، هر چی که فکر مُکنین مناسبه یا انجام دادنش براتان شیرینه، اگه همون موقع یا بعدش حس عذاب‌وجدان داشتین، یعنی نامناسبه. اگه بعدش از خودتان راضی بودین، یعنی مناسبه. پس، سعی کنین کارهایی انجام بدین که از خودتان راضی باشین.
شرمینه رسولی منزه
آقای اسماعیلی با دستش درِ خروجی را نشان داد. سعی کردم الکی بغض کنم؛ اما بغضم واقعی‌تر از آن بود که الکی باشد.
العبد
در همهٔ آن لحظات، یاد دریا مدام باعث عذاب‌وجدانم می‌شد. خودش کم بود، پدرش را هم آورده بود جلوی چشم‌هایم. سعی کردم منطقی با آن‌ها حرف بزنم. اما دریا توی فکر و خیالم آن‌قدر گریه می‌کرد که نمی‌گذاشت بحث منطقی جلو برود. حتی یک لحظه آن‌ها را در دادگاه تصور کردم؛ اینکه دریا می‌خواهد مهریه‌اش را اجرا بگذارد و پدرش می‌پرسد: "حالا چی داری؟" و من می‌گویم: "خودم که هیچی؛ ولی دایی‌م‌شان قراره یک باغ میوه توی طبر اجاره کنه. ولی خا حیف پر از خاره ... راستی، شما از مار مترسین؟"
العبد
گفت: "نرگس، بازم فرنی آورده‌ان. کاش از خدا چیزِ دیگه‌ای خواسته بودی!" "نرگس". پس اسم رقیبِ دریا، که البته تا حدودی مثل مادرِ دریا حساب می‌شد، نرگس بود. چه اسم قشنگی! البته اسمش هر چه بود در آن لحظه می‌گفتم چه اسم قشنگی! در همان لحظات جمله‌اش را مرور کردم. احتمالاً، همان‌طور که حدس می‌زدم، فرنی کم بوده و دوست داشته باز هم فرنی بخورد و با خودش گفته کاش کسی باز هم فرنی بیاورد. حالت خوش‌خیالانه‌اش این بود که گفته باشد کاش همان پسر فرنی بیاورد و حالا که بحث خیال‌بافی است چه بهتر که گفته باشد اصلاً همان پسر باشد، فرنی هم نیاورد نیاورد. داشتم رؤیاپردازی می‌کردم که صدای نرگس آمد. ـ همون پسر سیاهه بود؟ همهٔ خوش‌خیالی‌هایم در کسری از ثانیه پودر شد. البته، به قول دایی اکبر، که با رنگی تیره‌تر از من دربارهٔ خودش می‌گفت: "من عین هنرپیشه‌های هندی مِمانم."، با خودم گفتم رنگ مهم نیست؛ صداقت و یک‌رنگی مهم است.
العبد
"خا، اگه دکمه‌تان یک‌دفعه باز بشه، شما یَم با همین دکمه متانین همه رِ تو بازار منفجر کنین؛ ولی خا از خنده!"
Alaghe Band
آقای کریمی‌نژاد، در ادامهٔ حرف‌هایش، ماجرای داستان حضرت یوسف (ع) را با روایتی جذاب تعریف کرد. داستان را تا حدودی می‌دانستیم؛ اما این‌جوری نشنیده بودیم. آقای کریمی‌نژاد گفت: "خلاصه اینکه فقط سه چیز متانه شما رِ در برابر این خویِ وحشی کنترل کنه: ایمان، تقوی، عمل صالح، و ازدواج." ـ این که شد چار تا! ـ برو بیرون. آقای کریمی‌نژاد، بعد از اخراج سعید از کلاس، نفس عمیقی کشید و گفت: "حالا چون فعلاً وقت ازدواج شما نیست، سعی کنین مثل حضرت یوسف در زندگی پاک باشین تا درهای سعادت، هم در دنیا هم در آخرت، به روتان باز بشه. خدایی‌ش یک درصد تصور کنین اگه شما توی اون لحظه به جای حضرت یوسف بودین و زلیخا ... نه، هیچی ... نمخواد تصور کنین. برپا ... بشین ... برپا ... بشین ... اصلاً بذارین یک چیز دیگه بگم. گفتم نمخواد تصور کنین! حواستان کجایه؟ ... غلامی ... گم شو بیرون!"
العبد
من و دایی روی موتور نشستیم و مثل انواع پیوندهای شیمیایی به هم نزدیک شدیم. اما سعید جا نشد. اول مثل پیوند واندروالسی، اما، آخر حتی مثل پیوند کوالانسی هم سعید جا نشد. به دایی گفتم: "نمشه اون نونا رِ توی یک پارچه بپیچیم و روش بشینیم تا جا باز بشه؟" دایی گفت: "کاچه جان نون برکته‌ها ... روش بشینیم که نون بربری مشه نونِ باگِت!" هر جور بود، فشرده‌تر از قبل نشستیم و کمی در آرایش فضایی‌مان تغییر دادیم. من دستم را دور کمر دایی حلقه کردم و جلوی او نان‌ها را توی دستم گرفتم. سعید هم دودستی به من چسبید تا از پشت موتور نیفتد. نصف بدنش روی هوا بود و برخلاف کارتون‌ها، که طرف تا نمی‌داند زیرش خالی شده نمی‌افتد، او با اینکه می‌دانست روی هیچی نشسته است باز هم نمی‌افتاد. هیچ‌یک از فرمول‌های فیزیک نمی‌توانستند محاسبه کنند سعید چطور نشسته است.
العبد
من توی دلم تندتند داشتم می‌گفتم: "غلط کردم." و "خدایا، دیگه به صحنه‌های دور تند فکر نمُکنم." و "از فردا پنج صبح نماز صبح." و "از این به بعد هر روز به گداها پنج تومن کمک مُکنم." فقط و فقط به این امید که مراد نفهمد خودم یک محموله فیلم دارم.
آوینا۹۹
بچه‌ها، هر چی که فکر مُکنین مناسبه یا انجام دادنش براتان شیرینه، اگه همون موقع یا بعدش حس عذاب‌وجدان داشتین، یعنی نامناسبه. اگه بعدش از خودتان راضی بودین، یعنی مناسبه. پس، سعی کنین کارهایی انجام بدین که از خودتان راضی باشین.
Hana A
فکر کنکورِ سال بعد بدجوری اذیتم می‌کرد. البته، فقط فکرش اذیت می‌کرد. چون خیلی درس نمی‌خواندم، خودش خیلی اذیتم نمی‌کرد.
سادات
بدیِ سالِ کنکور این است که هر کاری که می‌خواهی بکنی همه می‌گویند: "مگه تو کنکور نداری؟" ولی خوبی‌اش هم این است که برای هر کاری که دیگران به تو می‌گویند انجام بده و حوصله‌اش را نداری می‌توانی بگویی: "من کنکور دارم."
سادات
باز کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که "زندگی یک نامردآدمیه!" یعنی اگر قرار است چیزی به تو بدهد، چیزی هم از تو می‌گیرد. گاهی هم اگر قرار است چیزی به تو بدهد، دو تا چیزِ هم‌زمان می‌دهد تا در زمانی که مانده‌ای کدام را انتخاب کنی هر دو را از تو بگیرد.
isehsan
می‌خواستم یک فحش مناسب به سعید بدهم که حرفم را خوردم. البته، فحش مناسب که وجود ندارد. همهٔ فحش‌ها نامناسب‌اند. اما، بین همان نامناسب‌ها دنبال یک مناسب‌تر می‌گشتم.
isehsan
به غلامی یَم گفته‌م بیاد کار کنه. نیامد. مگفت مخواد پولاشِ جمع کنه بده به یکی از قوم و خویشاشان که تو خارجه، براش از اون دوربینایی که آدما رِ لخت نشان مده بخره. اونم چی دیوانه‌ایه! ـ حالا چی شد که نیامد کار؟ ـ هیچی. فهمیده بود همچین دوربینی اصلاً نیسته.
z.gharahi
بعد از ناهار و قبل از استراحت، من و دایی نمازمان را خواندیم. نمی‌دانم بیشتر به خاطر خدا بود یا مامان؛ اما امیدوارم خدا قبول کند.
جودی‌آبــوت
بچه‌مارهای مهدکودکی می‌توانستند از منافذ همان جوراب بروند اردوی سیب‌زمینی خوردن.
anahita.bdbr
آقای کریمی‌نژاد، بعد از اخراج سعید از کلاس، نفس عمیقی کشید و گفت: "حالا چون فعلاً وقت ازدواج شما نیست، سعی کنین مثل حضرت یوسف در زندگی پاک باشین تا درهای سعادت، هم در دنیا هم در آخرت، به روتان باز بشه. خدایی‌ش یک درصد تصور کنین اگه شما توی اون لحظه به جای حضرت یوسف بودین و زلیخا ... نه، هیچی ... نمخواد تصور کنین. برپا ... بشین ... برپا ... بشین ... اصلاً بذارین یک چیز دیگه بگم. گفتم نمخواد تصور کنین! حواستان کجایه؟ ... غلامی ... گم شو بیرون!"
رعنا
اول نوبت سعید بود که به سؤال‌ها جواب بدهد. از ترسِ کلاغ‌پر، خودش ترجیح داد با صوت بخواند. حتی کسانی که در معصوم‌زاده سر قبرها می‌خواندند صدایشان از او بهتر بود. اما آقای کریمی‌نژاد، برخلاف بقیه که داشتند یواشکی می‌خندیدند، مدام به سعید "احسنت" می‌گفت. سعید هم، که باورش شده بود دارد خوب می‌خواند، جوگیر شد و مثل قاری‌های واقعی هر دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشت. آقای کریمی‌نژاد به‌شوخی گفت: "دستاتِ روی گوشِت گذاشتهٔ که خودت صدای خودتِ نشنوی؟ ... ولی، خا احسنت برادر."
رعنا

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان