بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
یک زمانی من مخواستم آدم بزرگی بشم. خیلی خودمِ به این در و اون در مِزدم. این بچه که به دنیا آمد، فهمیدم زندگی به این نیست که بقیه بگن بزرگی؛ به اینه خودت و دنیا رِ چطور بشناسی ... این تهمینهٔ ما از بچگی یک مشکلی داره که هر چی داشتیم و نداشتیم براش خرج کردیم و شکر خدا داره بهتر مشه. توی زندگی چیزی جز همین بچه نداریم. ولی حتی، با همین مشکل، اونقدر که ما احساس خوشبختی مُکنیم خیلی از پولداراش نمُکنن. همهش با خودمان مِگیم همین بچه بزرگترین گنج مایه. خوب تربیتش کنیم و خوب بزرگش کنیم، همون چیزی که زندگی از ما خواسته رِ انجام دادهیم. قانونای زندگی آقا محسن! ... زندگی تلخی داره. شیرینی داره. ولی مهم اینه بدانیم همهش زندگیه؛ مثل این شکلاتای تلخ. شیرینه، ولی تلخه. تلخه، ولی شیرینه. زندگی همینه آقا محسن!
ENFJ
مامان پرده را کنار زد و پنجرهٔ اتاقِ خانهٔ آقای دکتر را باز کرد. بیبی، تا چشمش به منارهها و گلدستهها افتاد، طاقت نیاورد و گفت: "آخ قربانت ایمام رضا جان. فکر نمکردم دیگه قسمت بشه بیام." مامان گفت: "بیبی جان، این مسجدِ محلهٔ ملیحهاینایه. حرم اونطرفه.
M ، A
احتمالاً نمیدانست چقدر حرفهایش برایم ارزش داشته است. اینکه یک نفر من را تا این حد آدم حساب کند برایم واقعاً تازگی داشت.
مرتضی ش.
"عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود".
🍁
بدون هیچ مقدمهای گفت: "در نظر من، بچهٔ بد وجود نداره. اما، چون توی بحران بلوغین، خیلی باید حواستانِ جمع کنین. چون سنِ شما خاصه، بهتره دوروبَر چیزی که فکر مُکنین براتان نامناسبه اصلاً نرین."
ـ اجازه، اگه فکر کردیم مناسبه چی؟
آقای جاجرمی، بدون اینکه از شنیدن این طعنه خم به ابرو بیاورد یا خودش را به نشنیدن بزند، گفت: "سؤال خوبی پرسیدی." برخلاف آقای کریمینژاد، که هر وقت جواب سؤالی را خیلی بلد نبود این جملهٔ "احسنت! سؤال خوبی پرسیدی." را میگفت و جوابش هم خیلی ربطی به آن سؤالِ خوب نداشت، آقای جاجرمی سعی کرد با خونسردی به این سؤال جواب بدهد.
بچهها، هر چی که فکر مُکنین مناسبه یا انجام دادنش براتان شیرینه، اگه همون موقع یا بعدش حس عذابوجدان داشتین، یعنی نامناسبه. اگه بعدش از خودتان راضی بودین، یعنی مناسبه. پس، سعی کنین کارهایی انجام بدین که از خودتان راضی باشین.
آبرنگ
اما درس فیزیک مرا از هر چه فنر بیزار کرده بود.
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
با خودم گفتم نکند اصلاً خدا من را خلق کرده تا آدمهای ناراحت را شاد کنم!
novelist
"عاشق شدن چیزِ بدی نیست. ولی کسی که زیاد عاشق مشه یعنی که هنوز عاشق نشده."
mahdeih
بدیِ سالِ کنکور این است که هر کاری که میخواهی بکنی همه میگویند: "مگه تو کنکور نداری؟" ولی خوبیاش هم این است که برای هر کاری که دیگران به تو میگویند انجام بده و حوصلهاش را نداری میتوانی بگویی: "من کنکور دارم."
Parvane
سفرهٔ تازه و تاخوردهای پهن شد. معلوم بود از آن سفرههایی است که احتمالاً فقط عیدها یا برای مهمانهای مخصوص باز میشدند.
Alla
با خودم گفتم اگر پزشکی هم قبول شوم و پزشک معروفی شوم، هر کس پرسید انگیزهٔ شما چه بوده که توانستید پزشک معروفی شوید، فقط خواهم گفت: "به خاطر ترس از سرکوفتهای دامادمان.
keep
آقای جاجرمی که دید ساکتم گفت: "انسان خیلی موجودِ عجیبیه آقا محسن. من هر روز که اخبارِ گوش مِدم، وقتی مثلاً مِگه یک ستاره در چندصدهزار کیلومترِ نوری کشف شد، اولش با خودم مگم اون ستاره برای چی کشف شد؟ این خبرِ من برای چی شنیدم؟ بعد با خودم فکر مُکنم شاید مخواسته بگه ما چی کوچیکیم. شاید، برعکس، مخواد بگه چی بزرگیم و اصلاً مخواسته بگه این همه ستاره و کهکشان برای من یکی به وجود آمده. اصلاً این دنیا با همهٔ عظمتش برای من خلق شده. منم برای این دنیا خلق شدهم. پس نه اون ستاره الکی خلق شده، نه الکی کشف شده، نه من الکی خلق شدهم. فقط باید، برخلاف اون ستاره، خودمان خودمانِ کشف کنیم."
شهاب
به دایی گفتم: "نمشه اون نونا رِ توی یک پارچه بپیچیم و روش بشینیم تا جا باز بشه؟" دایی گفت: "کاچه جان نون برکتهها ... روش بشینیم که نون بربری مشه نونِ باگِت!"
☆𝙆𝙖𝙧𝙞𝙣☆
دایی، که انگار خیلی سرخوش شده بود، با صدای بلند به زندایی گفت: "چطوری عشق من؟" آقاجان با صدایی بلندتر، از توی حمام، گفت: "خوبم."
آفتاب
اینکه بدانی تهِ سال تحصیلی باید امتحان نهایی و کنکور بدهی باعث میشود از هیچچیز لذتبخشی لذت نبری و قیافهٔ جلسهٔ کنکور جلوی چشمهایت بیاید.
سیّد جواد
سر جلسهٔ امتحان حسابی عرق کرده بودم؛ هم به خاطر استرس هم به خاطر پوشیدن دو تا شلوار روی هم. حس میکردم الان مثل برنج دم میکشم و چون پاهایم قد میکشند تقلبم لو میرود!
Parvane
از اینکه بیخیال درس خواندن شده بودم هم احساس رضایت داشتم هم احساس عذابوجدان
راحله
آقای اسماعیلی به برگه نگاه کرد و گفت: "چهار و نیم."
ـ اجازه، انفاق نمُکنین؟
ـ منظورت ارفاقه؟
ـ بعله.
ـ خاک تو سرت! جز اسمت همه رِ اشتباه نوشته بودی. چهار نمرهش ارفاقه تازه. اون نیم نمره یَم معلوم نیست از روی کی نوشته بودی.
غلامی خودش را به سرنوشت سپرد و رفت کنار. نفر بعدی سعید بود.
Z_pahlevani
از اونایی که وقتی چارده پونزده میگیری فکر کنه تو مُخی؛ نه اینکه مثل بعضیا حتی اگه هیفده هیجده یَم بگیریم، بازم فکر مُکنن تو پُخی.
- 𝘔𝘪𝘯𝘦𝘳𝘷𝘢
در شروع مسیر سرعتِ من بدک نبود. اما کمکم کم آوردم. آقاجان، درحالیکه خودش هم نفسنفس میزد، به من گفت: "رهرو آن نیست که آهسته و پیوسته رود ..." هم من هم آقاجان حدس میزدیم یک جای مصرع اشکال دارد؛ اما، به خاطر خستگی، لااقل به ذهن من که نرسید. آقاجان، بعد از چند لحظه، با اعتمادِبهنفسِ بیشتری، مصرع بعدی را با صدای بلندتری خواند.
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود.
دایی اکبر، که جلوتر بود، پرسید: "علی آقا، الان این دو تا چی فرقی با هم داشتن؟" آقاجان هم با خونسردیِ متقاعدکنندهای گفت: "لحنِشان با هم فرق داشت." دایی اکبر یک "ها"ی تأییدی گفت و معلوم شد او هم سردرنیاورد اشکال کجا بوده است. حدود یک ساعت کوهنوردی کردیم تا رسیدیم پایِ
المپیان؟:)
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان