بریدههایی از کتاب بهترین داستان های کوتاه چخوف
۴٫۱
(۵۰)
«اما همه به خوبی درک میکردند که او از خواهرش چهار سالی بزرگتر بود و هنوز ازدواج نکرده بود و بغضش نه از روی حسادت بلکه از این آگاهی اندوهآور مایه میگرفت که وقتش داشت میگذشت و شاید گذشته بود.
م.ر
بنابراین، زندگی برای انسان سراسر زیانبار است و مرگ سودآور. البته این استدلال کاملاً درست بود اما، در عین حال، غمانگیز هم بود و دلِ آدم میگرفت. چرا دنیا باید به صورتی درآمده باشد که زندگی انسان، که تنها یک بار به او داده میشود، بدون حاصل بگذرد؟
م.ر
دکتر آهی کشید و آهسته گفت: «خب، خب، بله... بیمار ما آنفلوآنزا گرفته و تب داره. توی شهر تیفوئید پیدا شده، چه میشه کرد؟ خدا را شکر، پیرزن عمرشو کرده.»
«یه سال دیگه میخواد، دکتر، که هفتاد سالش بشه، قربون.»
«خب، خب، خیلی عمر کرده. هر چیزی پایانی داره دیگه.»
م.ر
خدا انسانو خلق کرده تا زنده باشه، شادی داشته باشه، غم داشته باشه، غصه داشته باشه، اما تو هیچی نمیخوای، پس زنده نیستی، سنگی، کلوخی! سنگ چیزی نمیخواد، تو هم چیزی نمیخوای.
م.ر
آزاد که بودم توی کورسک زندگی میکردم، کت و شلوار تنم بود، حالا طوری خودمو عادت دادهم که برهنه روی زمین میخوابم و علف میچرم و آرزو دارم همه زندگیِ منو داشته باشن. دنبال هیچی نیستم و از هیچکس ترسی ندارم.
م.ر
اُلگا ایوانُف با اطمینان آمده بود تا همه چیز را از شوهر پنهان کند و توانایی این کار را هم داشت، اما با دیدن خنده شاد و فروتنانهای که تمام چهرهاش را پوشانده بود و احساس سعادتی که توی چشمهایش میدرخشید احساس کرد که فریب دادن این مرد همچون تهمت زدن، دزدی کردن یا کشتن آدم کاری ناممکن است و درست در همان جا و همان موقع تصمیم گرفت که هر چه اتفاق افتاده به او بگوید.
م.ر
نباید خیال کرد که غم سبب اتحاد مردم میشود چون آنقدر که در میان آدمهای اندوهگین بیعدالتی و ستمدیده میشود در میان آدمهای دلشاد دیده نمیشود.
م.ر
«دارو باید شیرین باشه، حقیقت باید زیبا باشه؛ از روزگار آدم تاکنون در بر همین پاشنه میچرخیده. ازین گذشته، همه چیز هم باید طبیعی باشه، درین کار سر سوزنی نباید تردید به خود راه داد. طبیعت خود از سر مصلحتاندیشی کلکهای زیادی به کار میبره، حقههای زیادی... .»
م.ر
دادستان دو سه جوانی را از نظر گذراند که اخراج شده بودند و زندگیشان به فلاکت کشانده شده بود و به این نتیجه رسید که مجازات، در بسیاری موارد، به جای آنکه حاصلی داشته باشد به شرارت دامن میزند.
م.ر
در مهمانیها همیشه گستاخ و وقیح بود؛ اما حالا، با آن لباس معمولی احساس کرد آدمی معمولی است که آمده است درخواست کند لطفی به او بکنند؛ و از آنجا که به نظرش رسید ممکن است او را نپذیرند ناگهان احساس حقارت کرد و ترسید.
م.ر
معمولاً حرف هر چقدر سنجیده و دلنشین باشد تنها بر آدمهای بیغم تأثیر میگذارد و کسانی را که اندوهگین یا خوشحالند کمتر راضی میکند؛ چون بیشترِ وقتها سکوت بهتر از هر واژهای خوشحالی یا اندوه را توصیف میکند. عشاق وقتی لب فروبستهاند بهتر زبان یکدیگر را درک میکنند و خطابهای گرم و پرشور بر سر گور یک مرد، تنها بر آدمهای بیگانه تأثیر میگذارد و در نظر همسر و بچههای او سرد و بیاهمیت است.
میم. خ
ظاهراً آدمهای خوشبخت تنها به این دلیل احساس خوشبختی میکنن که آدمهای بدبخت در سکوت رنجهاشونو تحمل میکنن و اگه به خاطر این سکوت نبود خوشبختی امکانپذیر نبود.
ددد
«دونههای انگورفرنگی سفت و ترشمزه بود؛ اما، به قول پوشکین، دروغی که به ما اعتلا میبخشه برامون از صد تا راستِ معقول عزیزتره.
ددد
اگه، فرض کنیم، از شکار برگشته باشی خونه و بخوای با اشتهای کامل غذا بخوری، نباید خودتو دست افکار روشنفکرانه بدی؛ فکر و دانش چیزهایی هستن که اشتهای آدمو کور میکنن. تو خودت هم میدونی اونجا که پای خوردن پیش میآد، فیلسوفها و دانشمندها حرفی برای گفتن ندارن
ددد
چخوف از اعتقادات خود نیز سخن گفت، به خوشبختی اشاره کرد و گفت که خوشبختی در آن است که لحظهها را دریابیم، مطابق خواستههای خود زندگی کنیم، و بگذاریم تا فردیت هر انسان، پیش از آنکه پژمرده شود، رشد کند و ببالد.
ددد
ظاهراً آدمهای خوشبخت تنها به این دلیل احساس خوشبختی میکنن که آدمهای بدبخت در سکوت رنجهاشونو تحمل میکنن و اگه به خاطر این سکوت نبود خوشبختی امکانپذیر نبود. بنابرین نوعی هیپنوتیسمِ جهانی وجود داره. باید پشتِ درِ خونه هر آدمِ خوشبختی یه آدمِ چکشبهدست نگه داریم تا با ضربههای مداوم به یاد آدمهای خوشبخت بیاره که آدمهای بدبخت هم وجود دارن و اون هرچقدر هم خوشبخت باشه، زندگی دیر یا زود چنگال خودشو بهش نشون میده و بدبختی ـ بیماری، فقر، زیان ـ بالاخره بهش غلبه میکنه و هیچکس هم خبر پیدا نمیکنه، درست همون طور که اون خودش بدبختیهای دیگرونو نه میبینه و نه دربارهشون میشنوه. اما آدم چکشبهدست وجود نداره، آدم خوشبخت به زندگی ادامه میده و فراز و نشیبهای زندگی، مثل بادی که نمیتونه گزندی به برگهای درخت سپیدار برسونه، تأثیر چندانی در زندگی اون نداره و زندگی بر وفق مرادشه.»
baran
و به این نتیجه رسیدم که آدم وقتی با موضوع عشق روبهرو میشه یا در استدلالهاش باید از چیزی مایه بذاره که بالاتر و مهمتر از خوشبختی و بدبختی، فضیلت و رذیلت و اینجور مفاهیمه، یا اصلاً دورِ هر چه استدلاله خط بکشه.
Naarvanam
آدمهایی که در انزوا زندگی میکنند همیشه چیزی در قلبشان هست که میخواهند دربارهاش حرف بزنند
Naarvanam
با این همه، یه حقیقت چون و چراناپذیر درباره عشق بیان شده و اون اینه که: عشق راز بزرگییه. و هر چیز دیگهای که درباره عشق گفته یا نوشته شده راهحلی ارائه نداده بلکه پرسشهایی بوده که بیپاسخ مونده. توضیحی که در یک مورد مناسب بوده در ده مورد دیگه نامربوط بوده و، بهنظر من، بهترین نظر اینه که بگم هر مورد توضیح خاص خودشو لازم داره و نمیشه به موارد دیگه تعمیمش داد. به قول دکترها با هر مورد باید بهطور جداگانه برخورد کرد.»
Naarvanam
گفتهم که آزادی موهبته و آدم بدون آزادی به هیچ جا نمیرسه، درست مثل هوا که آدم بدون اون نمیتونه به زندگی ادامه بده، اما باید صبر کنیم. بله، اینها رو من گفتهم و حالا میپرسم: به خاطر چه چیزی باید صبر کنیم؟» ایوان ایوانیچ در اینجا نگاهی حاکی از خشم به بورکین انداخت و گفت: «از شما میپرسم، به خاطر چه چیزی باید صبر کنیم؟ ملاحظه چه چیزی رو باید کرد؟ به من میگن، اِنقدر عجول نباشین، هر عقیدهای بهتدریج به بار میشینه، بهموقع خودش. اما کی هستن کسانی که این حرفو میزنن؟ چه دلیلی داره که نظرشون درست باشه؟ شما به نظمِ طبیعیِ امور اشاره میکنین، به منطقِ حقایق اشاره میکنین، اما میخوام ببینم، مطابق کدام نظم، کدام منطق
Naarvanam
حجم
۴۳۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۵۸۳ صفحه
حجم
۴۳۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۵۸۳ صفحه
قیمت:
۲۳۳,۰۰۰
۱۶۳,۱۰۰۳۰%
تومان