بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سه‌گانه‌ی خاورمیانه؛ جنگ عشق تنهایی | صفحه ۲۲ | طاقچه
کتاب سه‌گانه‌ی خاورمیانه؛ جنگ عشق تنهایی اثر گروس عبدالملکیان

بریده‌هایی از کتاب سه‌گانه‌ی خاورمیانه؛ جنگ عشق تنهایی

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۸۱ رأی
۴٫۳
(۱۸۱)
تو مُرده‌ای و مرگت کوهی‌ست که هر چه بر آن خاک می‌ریزم بزرگ‌تر می‌شود
رعنا
نه اصراری به زندگی دارم نه اصراری به مرگ! یعنی اگر گلوله‌ای به سمتم شلیک شود سرم را هم خم نخواهم کرد یعنی اگر برای بُریدنِ این رگ تیغ در خانه نباشد تا مغازه هم نخواهم رفت چرا که دیگر نه اصراری به زندگی دارم نه اصراری به مرگ!
آترین🍃
حالا که نیستم پیراهنم را اتو بزن دکمه‌هایم را ببند کفش‌هایم را برق بینداز بُگذار نبودنم مرتب باشد حالا که نیستم شعرهایم را بخوان می‌خواهم صدایت باشم دهانت، لب‌هایت قطره‌اشکی که از گونه‌ات بر زمین می‌افتد می‌خواهم زمینت باشم حالا که نیستم به دخترم بگو مرا نقاشی کند می‌خواهم توی کیفش باشم لابه‌لای کاغذهاش حالا که نیستم...
ماری کوری
و فکر می‌کنم اناری که بر شاخه خشکیده باید همین زمین باشد که خدا از کنارش عبور می‌کند و حتی میلی به چیدنش ندارد
ماری کوری
در میان بادها... در میان برف‌ها... در میان صخره‌ها... در میانِ پرندگان جنازه‌ی عقابی هستم که مرگ را شکار کرده است و تا ابد سیر خواهد بود
فاطمه میرزائی
به خانه‌ام برو چشم‌هایم را ببند شمع‌ها را خاموش کن و در نور شمعدانی‌ها بخوان: تنم را با شعر بشویید آخرین تلاش‌هایم را از زیرِ ناخن‌هایم پاک کنید سکوتم را ادامه دهید آن‌قدر که شکستنِ تار مویی را چون سقوطِ درختی در جنگل بشنوید چند دقیقه‌ همان جا بنشینید و بعد... بعد مرا در شکم مادرم خاک کنید
فاطمه میرزائی
روزها را تا می‌زنم ماه‌ها را در کُمد می‌گذارم سال‌ها را دور می‌ریزم شعر را مچاله می‌کنم بلند می‌شوم شماره‌ات را می‌گیرم شماره‌ات را می‌گیرم شماره‌ات را می‌گیرم خدا جواب می‌دهد گوشی را قطع می‌کنم و دستم از آرنج می‌افتد
فاطمه میرزائی
رو‌به‌روی دریا نشسته بودیم وُ دریا رفته بود برای‌مان موج بیاورد یادت هست؟
فاطمه میرزائی
پرتقال را پوست می‌کنم خالی‌ست سیب را پوست می‌گیرم رفته است باد می‌وزد و روشنایی از روز کنده می‌شود درختی میوه‌هایش را خورده است درختی سایه‌اش را خاک می‌کُند درختی آن‌قدر خسته است که خود را قطع کرده تا بر کُنده‌اش بنشیند
فاطمه میرزائی
رفت دست را گذاشت روبه‌روی خدا گفت: دستی که آزادی را فهمیده است دیگر به بازوی انسان بازنمی‌گردد
فاطمه میرزائی
دوستم از دمشق زنگ زده بود، می‌گفت: امروز عصر ماهواره داشت دائم‌الخمرهای لندن را نشان می‌داد که خوابگاه‌شان کوچک بود آن‌ها جایی برای زندگی نداشتند ما جایی برای مرگ
فاطمه میرزائی
زیبایی‌ها فرو‌ریخته و از زنان چیزی جز مرد نمانده است ما با مردها ازدواج می‌کنیم و بچه‌هامان را از زخم دست‌هامان به دنیا می‌آوریم
فاطمه میرزائی
دوستانم رفته بودند آن‌سوی مرزها بمیرند بچه‌ها به بندناف‌های‌شان چنگ می‌زدند تا به دنیا نیایند
فاطمه میرزائی
شب است و چهره‌ام بیش‌تر به جنگ رفته است تا به مادرم شب است
فاطمه میرزائی
مگر چمدانت چه‌قدر بود که تمام زندگی‌ام را با خود بردی؟
z.gh
فقط یادم هست چون درختی خشک به خانه آمدم و در را به روی همه‌ی فصل‌ها بستم مگر چمدانت چه‌قدر بود که تمام زندگی‌ام را با خود بردی؟
زهرا
در سرزمین من زیبایی و زشتی یکی‌ست و هر دو به یک اندازه به درد نمی‌خورند شعری به قلبم چسبیده است که برای نوشتنش باید قلبم را دربیاورم
حدیث
و از پنجره نگاه می‌کنم: بی‌خوابی‌ام رفته است حیاط دارد خاک باغچه را کنار می‌زند دارد ساعت‌های تنهایی‌اش را از کف حیاط جمع می‌کند دارد زمستان را به دیوار تکیه می‌دهد حالا در را باز کرده است و در کوچه دور می‌شود هیچ‌وقت این‌طور از پنجره به رفتنم نگاه نکرده بودم
lily
تو را ورق زدم و در گوشه‌ی سفید چشم‌هات نوشتم: اگر برف هم بودم با رنگ‌های دیگری می‌باریدم چرا که سبز دیرتر یخ می‌زند و شاخه‌ای که این‌طور ناگهان قطع شود و بی‌خبر بماند تا روزها به میوه‌های مُرده‌اش غذا می‌دهد و تو چه‌طور این‌ها را نمی‌دانی؟ این را ارّه‌ای که در میانِ زندگی و مرگ می‌رود وَ می‌آید هم می‌داند
lily
فقط یادم هست چون خرابه‌ای از پله‌ها بالا آمدم آجرهایم را از رویم کنار زدم استخوان‌ها را از آوارم بیرون کشیدم چهره‌ام را از صورتم کندم زنگ زدم به مادرم، گفتم: «سلام! من نیستم! نبودنم دلش گرفته بود می‌خواست با کسی...» فقط یادم هست آن روز چشم‌هام با قطار رفته بود و دستم طوری که انگار از خداحافظی تراشیده باشند در هوا سنگ شد
lily

حجم

۳۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۸۳ صفحه

حجم

۳۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۸۳ صفحه

قیمت:
۲۵,۵۰۰
تومان