بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مردی به نام اوه | صفحه ۱۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مردی به نام اوه

بریده‌هایی از کتاب مردی به نام اوه

نویسنده:فردریک بکمن
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۳از ۲۲۶ رأی
۴٫۳
(۲۲۶)
این روزها دیگر کسی بلد نیست قهوه درست کند، همان‌طور که دیگر کسی نمی‌تواند با دست بنویسد. حالا همه کامپیوتر و اسپرسوساز دارند. واقعاً جامعه دارد به کدام سمت می‌رود، وقتی دیگر هیچ‌کس بلد نیست به شکل معقولی با دست بنویسد و قهوه درست کند؟ به کدام سمت؟ این سؤالی بود که اُوِه از خودش می‌پرسید.
Faezeh ☕
«وقت ناهار، بله، این تنها چیزیه که مردم امروز بهش فکر می‌کنند.»
Faezeh ☕
سکوتی مثل سکوت بین دو هفت‌تیرکش قهار که ناگهان متوجه می‌شوند اسلحه‌های‌شان را در خانه جا گذاشته‌اند.
Faezeh ☕
اگر آدم‌ها غم را باهم تقسیم نکنند، غم آدم‌ها را تقسیم می‌کند.
elham chamani
این روزها مردم برای عملکردهای صادقانه و عاقلانه و بی‌نقص احترامی قایل نیستند، فقط باید ظاهر کار خوب باشد و در کامپیوتر ذخیره شود
صبا
او نه وامی دارد، نه هیچ بدهکاری دیگری. هیچ‌کس مجبور نیست بعد از مرگ او به دردسر بیفتد.
کاربر ۱۴۷۷۵۴۹
اُوِه همان روز دوشنبه، در زمان استراحت، تمام کارها را ردیف کرد پول قبر را پرداخت و در کنار قبر همسرش یک جا رزرو کرد. به وکیلش زنگ زد، نامه‌ای نوشت و آن را همراه با مهم‌ترین مدارک، از جمله قرارداد فروش خانه و دفترچهٔ سرویس ساب، داخل یک پاکت گذاشت. این پاکت حالا در جیب بغل کتش قرار دارد. تمام لامپ‌ها را خاموش کرد و صورت‌حساب‌ها را پرداخت. او نه وامی دارد، نه هیچ بدهکاری دیگری. هیچ‌کس مجبور نیست بعد از مرگ او به دردسر بیفتد.
کاربر ۱۴۷۷۵۴۹
بعد سربه‌سر اُوِه می‌گذاشت و درحالی‌که می‌خندید، می‌گفت «نمی‌تونی سر منو کلاه بذاری؛ تو داخل خودت می‌رقصی، جایی که کسی نتونه ببینه. و به همین خاطر تا ابد دوستت خواهم داشت چه بخوای، چه نخوای.»
Arefehmh
یک‌بار وقتی اُوِه از سونیا پرسید چرا همیشه می‌خواهد حتماً سرزنده و خوشحال باشد، سونیا گفت «رگه‌ای از نور خورشید کافیه تا زوایای تاریک زیادی رو روشن کنه.»
Arefehmh
اُوِه از مسائلی سر درمی‌آورد که بتواند آن‌ها را در دست بگیرد. بتون، سیمان، شیشه و فولاد. ابزارآلات. چیزهایی که بتوان آن‌ها را محاسبه کرد. او می‌توانست با نقاله و دستورالعمل‌های واضح و آشکار کار کند. با نقشه‌های ساختمانی و طراحی، با چیزهایی که بتوان آن‌ها را روی کاغذ کشید. او مردی سیاه‌وسفید بود. همسرش رنگ بود؛ تمام رنگ‌های او.
Arefehmh
از قرار معلوم تعویض کف‌پوش اتاق و تعمیر کردن شیر آبی که چکه می‌کرد و عوض کردن حلقه‌های لاستیک زمستانی به دست خود آدم، دیگر فاقد ارزش بودند. توانایی دیگر ارزش به حساب نمی‌آمد. وقتی آدم می‌توانست همه‌چیز را با پول بخرد، دیگر این چیزها چه ارزشی داشتند؟ اصلاً مرد چه ارزشی داشت؟
Arefehmh
قبلاً این‌جا جنگل بود، ولی حالا پُر شده از خانه، و صد البته که همه با وام خانه‌ها را می‌خرند. امروزه همه این کار را می‌کنند؛ اجناس را قسطی می‌خرند، ماشین‌های برقی سوار می‌شوند و به‌محض این‌که لازم شود یک لامپ را عوض کنند، برقکار را خبر می‌کنند. کف‌پوش‌شان لمینت است و از اجاق‌های برقی استفاده می‌کنند و الی آخر. جماعتی که فرق بین یک رول‌پلاک مناسب برای استفاده در دیوارهای بتونی و سیلی زدن به صورت را نمی‌دانند. چنین جماعتی هستند آدم‌های این روزگار.
Arefehmh
این روزها مردم دیگر چیزهای به‌دردبخور ندارند. هر چه دارند، آشغال است و به‌دردنخور. بیست جفت کفش دارند، ولی هیچ‌وقت نمی‌دانند پاشنه‌کش‌شان کجاست. خانه را با مایکروفر و تلویزیون‌های مسطح پُر کرده‌اند، ولی حتا اگر آن‌ها را با تیغ موکت‌بری هم تهدید کنی، نمی‌توانند بروند و یک رول‌پلاک درست‌وحسابی بیاورند.
Arefehmh
همه‌جا پُر شده از مردهایی که ریش‌های مسخره می‌گذارند و مدام شغل و همسر و مدل ماشین‌شان را عوض می‌کنند؛ با دلیل یا بی‌دلیل.
Arefehmh
این روزها دیگر کسی بلد نیست قهوه درست کند، همان‌طور که دیگر کسی نمی‌تواند با دست بنویسد. حالا همه کامپیوتر و اسپرسوساز دارند. واقعاً جامعه دارد به کدام سمت می‌رود، وقتی دیگر هیچ‌کس بلد نیست به شکل معقولی با دست بنویسد و قهوه درست کند؟ به کدام سمت؟ این سؤالی بود که اُوِه از خودش می‌پرسید.
Arefehmh
اُوِه و رونه به نسلی تعلق دارند که ارزش مرد با عملش سنجیده می‌شه، نه با حرف زدنش.»
09184023228
هیچ‌وقت از اُوِه سؤال نشد که قبل از آشنایی با سونیا چگونه زندگی کرده بود. اگر کسی از او می‌پرسید، جوابش این بود که اصلاً زندگی نکرده بود
LeNa
در زندگی یک مرد لحظه‌ای می‌رسد که باید تصمیم بگیرد می‌خواهد چه مردی باشد، مردی که به دیگران اجازه می‌دهد او را زیر پا له کنند، یا نه.
LeNa
«رگه‌ای از نور خورشید کافیه تا زوایای تاریک زیادی رو روشن کنه.»
LeNa
اگر چیزی باشد که او از صمیم قلب دلش برای آن تنگ شده باشد، این است که یک‌بار دیگر بتواند دست‌های سونیا را در دستانش بگیرد. سونیا به شیوهٔ خاص خودش انگشت اشاره‌اش را کف دست اُوِه قرار می‌داد. وقتی این کار را می‌کرد، این احساس به اُوِه دست می‌داد که در دنیا هیچ‌چیز غیرممکنی وجود ندارد. بیش از هر چیز دلش برای این احساس تنگ شده است.
LeNa

حجم

۳۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

حجم

۳۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان