بریدههایی از کتاب مردی به نام اوه
۴٫۳
(۲۲۶)
شاید غم از دست دادن فرزندانی که هیچوقت متولد نشدند، میتوانست آن دو را بههم نزدیک کند، ولی به غم نمیشد اعتماد کرد. اگر آدمها غم را باهم تقسیم نکنند، غم آدمها را تقسیم میکند.
Faezeh ☕
و بعد پنج کلمه میگوید که پروانه تا آخر عمرش فراموش نخواهد کرد، چون این بزرگترین تمجیدی است که اُوِه از او کرده و خواهد کرد.
«تو که کاملاً احمق نیستی.»
Faezeh ☕
ولی یا آدم میتوانست این قضیه را درک کند، یا نمیتوانست. و اگر نمیتوانست، پس توضیح دادن سایر دلایل هم بیمورد بود.
Faezeh ☕
چون به یادش میآید که مدتها پیش یک نفر به او یادآور شده بود بین اینکه آدم شرور باشد، یا مجبور شود شرارت کند، تفاوت محسوسی وجود دارد.
Faezeh ☕
ولی انگار یک حیوان وحشی مانع جلو رفتن او میشد، انگار خود شیطان با او کشتی میگرفت و او را که ناتوان و درمانده بود، خاک میکرد. این احساسی است که هر شب سراغش میآید تا زمانی که زنده باشد. احساس درماندگی و ناتوانی.
Faezeh ☕
وقتی به طبقهٔ بالا میرسد، لحظهای میایستد و چندبار نفس عمیق میکشد. درد سینهاش از بین رفته. قلبش دوباره عادی کار میکند. گاهگداری پیش میآید. دیگر به این مسئله فکر نمیکند. خودش خوب میشود. و از آنجا که دیگر به قلبش احتیاجی ندارد، پس مسئلهٔ مهمی نیست.
Faezeh ☕
این روزها مردم با برفروب و هر چیز که دمدستشان باشد، فقط راه را یک جوری باز میکنند. برفها را طوری به اطراف میپاشند که همهچیز قاطیپاطی میشود. انگار تنها چیزی که در زندگی حساب میشود، جلو رفتن است.
Faezeh ☕
با وجودی که در جمع شرکت نداشت، احساس تنهایی نمیکرد.
Faezeh ☕
برایش مسجل شد که او از خانهها خوشش میآید. شاید مخصوصاً به این دلیل که یک منطق آشکار در آنها نهفته بود. آدم میتوانست آنها را محاسبه و روی کاغذ رسم کند، اگر به شکل عاقلانهای عایقبندی نمیشدند، نم پس میدادند، اگر دیوار حمال درست ساخته نمیشد، فرو میریختند. خانهها عادل بودند. به هر کس آن چیزی را میدادند که حقش بود. چیزی که متأسفانه نمیتوان همیشه دربارهٔ انسانها گفت.
Faezeh ☕
حالا اگر شروع کند به مرتب کردن، فقط جایی باز خواهد کرد که کسالتآور خواهد بود. و اُوِه از جای خالی متنفر است.
Faezeh ☕
همسرش اغلب میگفت تمام راهها به «چیزی» ختم میشوند که سرنوشت را رقم میزند.
شاید برای او «چیزی» بود.
ولی برای اُوِه «یک نفر» بود.
Faezeh ☕
او ۵۹ ساله است. تمام چراغها را خاموش کرده، فنجان قهوهخوری را شسته و به سقف اتاقنشیمن یک قلاب آویزان کرده است. او آماده است.
Faezeh ☕
فرقی نمیکرد که در زندگی با چه مشکلاتی مواجه میشد، او عاشق خندیدن بود. به زندگی خوشبینانه و با دیدی مثبت نگاه میکرد،
شمع
اُوِه فقط میخواهد اجازه داشته باشد در کمال آرامش بمیرد. آیا این توقع زیادی است؟ بهنظر اُوِه که نه.
Faezeh ☕
اُوِه و پدر حرف زیادی باهم نمیزدند. ولی از بودن در کنار هم لذت میبردند. هر دو خوشحال بودند که آن دیگری ساکت و آرام سر میز آشپزخانه مینشست.
Faezeh ☕
هیچوقت متوجه نشده چرا مردم در زندگیشان سعی میکنند راجعبه هر مسئلهای بیندیشند، و آن را هضم کنند، درحالیکه میتوانند آن را همانطور که هست قبول کنند. آدم همین است که هست و آن کاری را میکند که میتواند، و باید با شرایط کنار بیاید.
Faezeh ☕
او قادر نیست دوران کودکیاش را خوب به خاطر بیاورد، ولی اعداد را خوب به یاد میآورد. هیچکس او را دست نمیانداخت و او هم هیچوقت این کار را انجام نمیداد. ورزشکار خوبی نبود، ولی بد هم نبود. هیچوقت در کانون توجه قرار نداشت، ولی نادیده هم گرفته نمیشد. او هم جزء یکی از آنهایی بود که حضور داشتند. از دوران کودکیاش چیز خاصی به یاد نمیآورد. او هیچوقت جزء آدمهایی نبوده که حافظهیشان را با مسائل غیرضروری و کماهمیت پُر کنند. فقط به یاد میآورد که زمانی نسبتاً خوشحال بود و بعد سالهایی از راه رسیدند که اوضاع کمی سختتر شد، ولی ارقام را خوب به یاد میآورد.
Faezeh ☕
او مردی سیاهوسفید بود.
همسرش رنگ بود؛ تمام رنگهای او.
Faezeh ☕
در مراسم خاکسپاری ترجیح میدهد جای مردی باشد که در تابوت دراز کشیده تا جای کسانی که با صندلیهای چرخدار به آنجا آورده میشوند، و در این مورد احتمالاً حق با اوست.
Faezeh ☕
آدم همین است که هست و آن کاری را میکند که میتواند، و باید با شرایط کنار بیاید.
یاسِنرگس(Yasna)
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان