بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مردی به نام اوه | صفحه ۱۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مردی به نام اوه

بریده‌هایی از کتاب مردی به نام اوه

نویسنده:فردریک بکمن
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۳از ۲۲۶ رأی
۴٫۳
(۲۲۶)
«من ایرانی‌ام، پس شیرینی‌ها هم ایرانی هستند.» اُوِه می‌گوید «ایرانی؟ اهل همون سرزمین فوق‌العاده؟» «بله درسته.» اُوِه می‌گوید «اگر درست باشه که خیلی خوبه!» خندهٔ زن اُوِه را غافلگیر می‌کند.
LeNa
وقتی آدم یک نفر را از دست می‌دهد، دلش برای خیلی از نکته‌های کوچک تنگ می‌شود؛ برای خنده‌هایش، این‌که چگونه در خواب خودش را از یک دنده، روی دندهٔ دیگر می‌انداخت، یا این‌که آدم دیوار را به خاطر او رنگ می‌زد.
LeNa
روز بعد به قسمت مالی راه‌آهن رفت تا بقیهٔ حقوق پدرش را پس بدهد. زن‌هایی که در این قسمت کار می‌کردند، اولش اصلاً متوجه نشدند که او دقیقاً چه می‌خواست. اُوِه برای‌شان توضیح داد که پدرش در شانزدهم ماه از دنیا رفته و آن‌ها حتماً انتظار ندارند که او ۱۴ روزِ باقی‌مانده از ماه را سر کار حاضر شود. و چون پدر حقوق ماهیانه را ابتدای ماه دریافت کرده، باید مابه‌التفاوت آن به اداره برگردانده شود.
LeNa
او مردی سیاه‌وسفید بود. همسرش رنگ بود؛ تمام رنگ‌های او
LeNa
مردم همیشه دربارهٔ اُوِه می‌گفتند او «ترش‌رو» ست، ولی اصلاً این‌طور نبود، او فقط همیشه نیشش باز نبود، آیا باید به این دلیل با اُوِه مثل یک جنایتکار رفتار می‌شد؟ اُوِه که چنین عقیده‌ای نداشت. ولی وقتی آدم مجبور باشد تنها شخصی را که در تمام عمرش او را درک کرده به خاک بسپارد، چیزی درون او می‌شکند. گذشت زمان این‌جور زخم‌ها را مداوا نمی‌کند.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
اُوِه با خودش فکر می‌کند سونیا حتماً خوشش می‌آمد. از دیدن تغییراتی که با آمدن این زن خارجی باردار و خانوادهٔ غیرقابل‌کنترلش در شهرک به وجود آمده بود، لذت می‌برد. چه‌قدر بهانه برای خندیدن پیدا می‌کرد. خدا می‌داند که اُوِه چه‌قدر دلش برای خنده‌های او تنگ شده است.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
چند دقیقهٔ بعد، اُوِه دستش را به سمت پلاستیک خرید دراز می‌کند و چیزی راجع‌به «هفت هزار و نهصد و نود و پنج کرون! تازه بدون صفحه‌کلید!» می‌گوید و راجع‌به «غارتگران و دزدهای سر گردنه»، با تأکید بر کلمهٔ غارتگران. بعد با پا ضربه‌ای به در می‌زند.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
شام دیشب واقعاً حرف نداشت؛ اُوِه تا این حد می‌تواند خودش را راضی به اعتراف کند. پروانه طبق تعارف گفته بود که سیب‌زمینی و گوشت و سس را هر کس می‌تواند درست کند. شاید. ولی پلوِ زعفرانی‌ای که درست کرده بود، واقعاً خوردنی و خاص بود. اُوِه که دو بشقاب خورد، گربه فقط یک و نیم بشقاب.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
پاتریک هم تمام مدت به شکل دوستانه سعی می‌کرد اُوِه هنگام نشان دادن چیزی روی صفحه‌نمایش کامپیوترش، دایماً اثر انگشتش را آن‌جا باقی نگذارد.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
سونیا یک‌بار این‌طور گفت «برای فهمیدن مردهایی مثل اُوِه و رونه، آدم باید متوجه باشه که این‌ها مردهایی هستند که به‌اجبار در دوران دیگه‌ای زندگی می‌کنند. مردهایی مثل اون‌ها از زندگی فقط چند چیز ساده می‌خوان؛ یک سقف بالای سرشون، یک خیابون آروم، یک خودرو و یک همسر وفادار، شغلی که به اون‌ها وجههٔ اجتماعی ببخشه و خونه‌ای که دایم چیزی تو اون خراب شه تا اون‌ها بتونند سرگرم تعمیرش باشند.»
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
مثلاً آن زمان که پزشکان تشخیص‌شان را اعلام کردند؛ چهار سال پیش. سونیا زمین‌وزمان را زودتر از اُوِه بخشید، ولی اُوِه خشمگین شد. شاید به این دلیل که احساس می‌کرد یک نفر باید به جای سونیا خشمگین شود. چون دیگر بس بود. چون دیگر نمی‌توانست تحمل کند که تمام بدبختی‌ها یقهٔ کسی را بگیرد که حقش واقعاً این نیست.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
او هیچ‌وقت از کافی‌شاپ خوشش نیامده است. البته سونیا این‌طور محیط‌ها را خیلی دوست داشت. به قول خودش، می‌توانست تمام روزهای یکشنبه آن‌جا بنشیند و فقط مردم را تماشا کند. اُوِه هم کنار او می‌نشست و سعی می‌کرد روزنامه بخواند. هر یکشنبه همین بساط بود.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
رونه فقط کمی حرف می‌زد، اُوِه هم که اصلاً حرف نمی‌زد. ولی سونیا آن‌قدر نادان نبود که متوجه نشود حتا مردانی مثل اُوِه هم خوشحال می‌شوند از این‌که کسی را داشته باشند که مجبور نباشند با او حرف بزنند.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
چه مرد قوی و قابل‌احترامی بود، و حالا لباس‌هایش به تنش زار می‌زنند. رونه پیر شده؛ به‌نظر اُوِه خیلی پیر، آن‌قدر که واقعاً ناراحت می‌شود. نگاه رونه لحظهٔ کوتاهی دوباره حرکت می‌کند، بعد لبش می‌پرد. می‌گوید «اُوِه؟» اُوِه جواب می‌دهد «بله، اُوِه‌م، پاپ نیستم.» پوست آویزان صورت رونه ناگهان جمع و به خنده تبدیل می‌شود
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
دخترک سه‌ساله می‌گوید «مامان، اُوِه دلقک رو کتک زدن!» و چنان خنده سر می‌دهد انگار بهترین تجربهٔ عمرش را کرده است.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
وقتی به رخت‌کن برگشت، ساعت پدرش ناپدید شده بود. بین لباس‌هایش را که روی نیمکت قرار داشت، گشت، کف زمین را کاملاً گشت و تک‌تک کمدها را زیرورو کرد. در زندگی یک مرد لحظه‌ای می‌رسد که باید تصمیم بگیرد می‌خواهد چه مردی باشد، مردی که به دیگران اجازه می‌دهد او را زیر پا له کنند، یا نه. شاید به این ربط داشت که تام گناه دزدی کردنش را گردن او انداخته بود. شاید به آتش‌سوزی، شاید به بیمه‌نامه‌های تقلبی. شاید به آن پیراهن سفیدپوش‌ها. شاید هم همین مسئله باعث شد که طاقتش تمام شود
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
گربه کمی دیگر به اُوِه زل زد. بعد چنان با فیس‌وافاده از جایش بلند شد انگار بخواهد تأکید کند که اگر از جایش بلند شده، به خاطر اُوِه نیست، بلکه به این خاطر است که کار بهتری دارد.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
دوباره سکوت برقرار می‌شود؛ سکوتی مثل سکوت بین دو هفت‌تیرکش قهار که ناگهان متوجه می‌شوند اسلحه‌های‌شان را در خانه جا گذاشته‌اند.
کاربر ۱۸۵۲۶۶۱
وقتی آدم یک نفر را از دست می‌دهد، دلش برای خیلی از نکته‌های کوچک تنگ می‌شود؛ برای خنده‌هایش، این‌که چگونه در خواب خودش را از یک دنده، روی دندهٔ دیگر می‌انداخت، یا این‌که آدم دیوار را به خاطر او رنگ می‌زد.
Mahsa Bi
مرگ یک پدیدهٔ منحصربه‌فرد است. انسان‌ها طوری زندگی می‌کنند انگار این پدیده اصلاً وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسی‌ترین و مهم‌ترین دلایلی است که آدمیزاد اصلاً زندگی می‌کند.
کیمیا

حجم

۳۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

حجم

۳۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان