بریدههایی از کتاب مردی به نام اوه
۴٫۳
(۲۲۶)
مرگ یک پدیدهٔ منحصربهفرد است. انسانها طوری زندگی میکنند انگار این پدیده اصلاً وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسیترین و مهمترین دلایلی است که آدمیزاد اصلاً زندگی میکند. بعضی از ما به وجود این پدیده زود پی میبریم، به نحوی که عمیقتر، سرسختانهتر یا دیوانهوارتر زندگی میکنیم. بعضیها به حضور دایمی آن نیاز دارند تا اصلاً متوجه شوند خلافش چیست. بعضیها جوری خودشان را با این پدیده مشغول میکنند که مدتها قبل از اینکه ورودش را اعلام کند، در اتاق انتظار نشستهاند. همهٔ ما از مرگ میترسیم، ولی ترس عده زیادی از آدمها این است که مرگ سراغ یک نفر دیگر برود. همیشه بزرگترین وحشت این است که مرگ ما را جا بگذارد، و ما تنها و بیکس باقی بمانیم.
قوقه نازم
همهٔ ما فکر میکنیم هنوز به اندازهٔ کافی زمان داریم تا با دیگران یکسری کارها را انجام دهیم و به آنها چیزهایی را که میخواهیم و باید، بگوییم. و بعد ناگهان اتفاقی میافتد که باعث میشود بایستیم و به کلماتی مثل «اگر» و «ای کاش» فکر کنیم.
قوقه نازم
در چهار دههای که باهم زندگی کردند، سونیا صدها دانشآموز را که دچار ضعف در خواندن و نوشتن بودند، وادار کرد آثار شکسپیر را بخوانند. و در همین مدت نتوانست اُوِه را قانع کند که حداقل یکی از آثار او را دست بگیرد. ولی همین آدم وقتی به خانهٔ فعلیشان نقلمکان کردند، هفتهها وقت گذاشت و هر شب به انباری رفت، و وقتی کارش تمام شد، زیباترین قفسههای کتابی که سونیا در عمرش دیده بود، در اتاقنشیمنشان قرار گرفت.
adilipour
در چهار دههای که باهم زندگی کردند، سونیا صدها دانشآموز را که دچار ضعف در خواندن و نوشتن بودند، وادار کرد آثار شکسپیر را بخوانند. و در همین مدت نتوانست اُوِه را قانع کند که حداقل یکی از آثار او را دست بگیرد. ولی همین آدم وقتی به خانهٔ فعلیشان نقلمکان کردند، هفتهها وقت گذاشت و هر شب به انباری رفت، و وقتی کارش تمام شد، زیباترین قفسههای کتابی که سونیا در عمرش دیده بود، در اتاقنشیمنشان قرار گرفت.
adilipour
پروانه مجبور است صندلی را کاملاً عقب هل دهد تا بتواند با شکم برآمدهاش سوار شود. بعد مجبور میشود دوباره صندلی را به سمت جلو هل دهد تا دستش به فرمان برسد.
کتابخوان_پردیس
هیچوقت از اُوِه سؤال نشد که قبل از آشنایی با سونیا چگونه زندگی کرده بود. اگر کسی از او میپرسید، جوابش این بود که اصلاً زندگی نکرده بود.
کتابخوان_پردیس
واقعاً نمیدانست چه بگوید تا تأثیر یک آدم بیسواد و احمق را روی سونیا نگذارد، ولی بعداً معلوم شد این مسئله آنقدرها هم که میترسیده، مشکل چندان بزرگی محسوب نمیشده. سونیا عاشق حرف زدن بود و اُوِه عاشق سکوت. اُوِه بعدها حدس زد که چرا مردم معتقدند آن دو همدیگر را تکمیل میکنند
کتابخوان_پردیس
وقتی آدم یک نفر را از دست میدهد، دلش برای خیلی از نکتههای کوچک تنگ میشود؛ برای خندههایش، اینکه چگونه در خواب خودش را از یک دنده، روی دندهٔ دیگر میانداخت، یا اینکه آدم دیوار را به خاطر او رنگ میزد.
کتابخوان_پردیس
اُوِه نجواکنان گفت «راستش یک لحظه میخواستم پول رو برای خودمون نگه دارم.» و دست پدر را محکمتر فشرد، انگار میترسید مبادا پدر دستش را رها کند.
پدر گفت «میدونم.» و دست پسر را محکمتر گرفت.
کتابخوان_پردیس
در اخبار اعلام شده که برف نخواهد بارید، ولی به عقیدهٔ اُوِه، این خودش نشانهٔ آن است که حتماً برف خواهد بارید.
کتابخوان_پردیس
تازه مردکِ دیوانه نامزد هم دارد. ده سال جوانتر از خودش. اُوِه او را «گوسفند موطلایی» صدا میکند. در شهرک قدم میزند و مثل پاندای مستی با کفشهایی که طول پاشنهاش به اندازهٔ طول یک آچار فرانسه است، تلوتلو میخورد. صورتش را عین سرخپوستها نقاشی میکند و چنان عینک آفتابی بزرگی به چشمش میزند که معلوم نیست عینک است یا کلاهخود، تازه یک سگ بینهایت کوچک هم دارد که ول میگردد، الکی پارس میکند و روی سنگفرشهای جلوِ خانهٔ اُوِه هم میشاشد. زنک فکر میکند اُوِه متوجه نمیشود، ولی اُوِه همهچیز را میفهمد.
کتابخوان_پردیس
او مردی سیاهوسفید بود.
همسرش رنگ بود؛ تمام رنگهای او.
rez1.314
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان