بریدههایی از کتاب مردی به نام اوه
۴٫۳
(۲۲۶)
اُوِه سرش را تکان میدهد و دوباره پایش را به زمین میکوبد. او اصلاً نمیتواند حرف کسانی را بفهمد که میگویند منتظر دوران بازنشستگیشان هستند. چهطور میتوان یک عمر منتظر دوران اضافی بودن نشست؟ ول گشتن و سربار جامعه بودن، کدام مرد آرزوی رسیدن به این نقطه را دارد؟ به خانه بروی و فقط منتظر مرگ باشی؟
Moonlight
دنیایی شده که آدم قبل از اینکه بیمصرف شود، کنار گذاشته میشود. کل کشور از جا بلند میشود و برای این واقعیت که دیگر هیچکس نمیتواند یک کار درست انجام دهد، کف میزند. تشویق بیپایان معمولی بودن.
kianosh
بهنظر اُوِه، آدم نباید طوری زندگی کند انگار همهچیز قابلجایگزین کردن است، انگار وفاداری هیچ ارزشی ندارد.
kianosh
پنداری آدم تا قبل از اینکه یک مشاور، با پیراهن حسابی تنگش درِ لپتاپش را باز نکند، دیگر نمیتواند خانه بسازد. انگار کولوسئوم و اهرام ثلاثه هم به همین شکل ساخته شدهاند. خدای من، در سال ۱۸۸۹ توانستند برج ایفل را بسازند، ولی امروزه نمیتوانند نقشهٔ سادهٔ یک خانهٔ یکطبقه را عین آدم بکشند، چون یک نفر مجبور است بدود و باتری گوشیاش را شارژ کند.
m1mmir
خدای من، در سال ۱۸۸۹ توانستند برج ایفل را بسازند، ولی امروزه نمیتوانند نقشهٔ سادهٔ یک خانهٔ یکطبقه را عین آدم بکشند، چون یک نفر مجبور است بدود و باتری گوشیاش را شارژ کند.
m1mmir
این روزها مردم برای عملکردهای صادقانه و عاقلانه و بینقص احترامی قایل نیستند، فقط باید ظاهر کار خوب باشد و در کامپیوتر ذخیره شود، ولی اُوِه کارها را آنطوری انجام میدهد که باید.
Moonlight
برایش مسجل شد که او از خانهها خوشش میآید. شاید مخصوصاً به این دلیل که یک منطق آشکار در آنها نهفته بود. آدم میتوانست آنها را محاسبه و روی کاغذ رسم کند، اگر به شکل عاقلانهای عایقبندی نمیشدند، نم پس میدادند، اگر دیوار حمال درست ساخته نمیشد، فرو میریختند. خانهها عادل بودند. به هر کس آن چیزی را میدادند که حقش بود. چیزی که متأسفانه نمیتوان همیشه دربارهٔ انسانها گفت.
ali mohseni
اُوِه دستدرجیب از وسط زندگی عبور میکرد، همسرش میرقصید.
کاربر ۲۷۸۶۹۸۳
همهٔ ما از مرگ میترسیم، ولی ترس عده زیادی از آدمها این است که مرگ سراغ یک نفر دیگر برود. همیشه بزرگترین وحشت این است که مرگ ما را جا بگذارد، و ما تنها و بیکس باقی بمانیم.
Mostafa F
زمان هم مسئلهٔ خودش را دارد. اغلب ما برای زمانی زندگی میکنیم که پیشِ رویمان قرار دارد؛ چند روز، چند ماه، چند سال. یکی از دردآورترین لحظات زندگی، لحظهای است که آدم میبیند در وضعیت فعلیاش، احتمالاً میتواند بیشتر به گذشته نگاه کند تا به آینده. و وقتی آدم فرصت چندانی نداشته باشد، بعد باید چیزهایی را پیدا کند که زندگی کردن برای آنها ارزش داشته باشد؛ شاید با خاطرات. بعدازظهرها، زیر نور خورشید، با کسی که آدم دستش را بگیرد، عطر غنچههای باغچه، یکشنبهها در کافه، شاید چندتایی نوه. آدم راهی را پیدا میکند تا برای آیندهٔ یک نفر دیگر زندگی کند.
العبد
ولی وقتی آدم مجبور باشد تنها شخصی را که در تمام عمرش او را درک کرده به خاک بسپارد، چیزی درون او میشکند. گذشت زمان اینجور زخمها را مداوا نمیکند.
العبد
مرگ یک پدیدهٔ منحصربهفرد است. انسانها طوری زندگی میکنند انگار این پدیده اصلاً وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسیترین و مهمترین دلایلی است که آدمیزاد اصلاً زندگی میکند. بعضی از ما به وجود این پدیده زود پی میبریم، به نحوی که عمیقتر، سرسختانهتر یا دیوانهوارتر زندگی میکنیم. بعضیها به حضور دایمی آن نیاز دارند تا اصلاً متوجه شوند خلافش چیست. بعضیها جوری خودشان را با این پدیده مشغول میکنند که مدتها قبل از اینکه ورودش را اعلام کند، در اتاق انتظار نشستهاند. همهٔ ما از مرگ میترسیم، ولی ترس عده زیادی از آدمها این است که مرگ سراغ یک نفر دیگر برود. همیشه بزرگترین وحشت این است که مرگ ما را جا بگذارد، و ما تنها و بیکس باقی بمانیم.
العبد
اینطور نبود که اُوِه با مرگ سونیا بمیرد؛ او فقط دیگر زندگی نکرد.
غم چیز عجیبوغریب و منحصربهفردی است
العبد
و اُوِه آنقدر مرد بدی نبود که متوجه نشود صداقت چیز خوبی است که نمیتواند اینجا بنشیند و با خیال راحت دروغپردازی کند.
Mostafa F
اگر آدمها غم را باهم تقسیم نکنند، غم آدمها را تقسیم میکند
العبد
اگر کسی زمانی از او میپرسید، جوابش این بود که قبل از ورود سونیا به زندگیاش او زندگی نکرده بود. و وقتی هم از زندگیاش بیرون رفت، همان وضعیت تکرار شد.
العبد
اگر آدمها غم را باهم تقسیم نکنند، غم آدمها را تقسیم میکند.
k.mehrabi
گذشت زمان اینجور زخمها را مداوا نمیکند.
مهدیه...
«عشق مثل نقلمکان به یک خونهٔ جدیده. ابتدا آدم عاشقِ تمام اون چیزهاییه که بهنظرش بیگانه است، هر روز صبح از خواب بیدار میشه و از اون چیزی که به اون تعلق داره، شگفتزده میشه و از طرف دیگه در ترس دایمی به سر میبره که مبادا ناگهان سروکلهٔ یک نفر پیدا شه و بگه که آدم دچار اشتباه شده و قرار نبوده صاحب یک چنین خونهٔ قشنگی شه. ولی با گذشت زمان نمای خونه ترک برمیداره، قطعات چوبی لبپَر میشن و آدم تمام گوشهوکنار خونه رو میشناسه. آدم میفهمه که وقتی هوای بیرون سرده، باید چیکار کنه تا کلید در قفل گیر نکنه. کدوم سنگفرشها و کفپوشها زیر پا تسلیم میشن و آدم چهطور باید درِ کمد رو باز کنه تا قیژقیژ نکنه؛ و اینها دقیقاً همون اسرار کوچکی هستند که باعث میشن خونه، خونهٔ خود آدم شه.»
مهدیه...
سونیا آنقدر نادان نبود که متوجه نشود حتا مردانی مثل اُوِه هم خوشحال میشوند از اینکه کسی را داشته باشند که مجبور نباشند با او حرف بزنند.
مهدیه...
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان