بریدههایی از کتاب مردی به نام اوه
۴٫۳
(۲۲۶)
آنقدر دلش برای سونیا تنگ شده که گاهی نمیتواند تحمل کند که هنوز در جسمش باقی مانده.
مهدیه...
«اُوِه، وقتی آدم به یک نفر چیزی میبخشه، گیرنده که طرف رحمت قرار نمیگیره، بلکه این بخشنده است که موردلطف الهی قرار میگیره.»
مهدیه...
برایش مسجل شد که او از خانهها خوشش میآید. شاید مخصوصاً به این دلیل که یک منطق آشکار در آنها نهفته بود. آدم میتوانست آنها را محاسبه و روی کاغذ رسم کند، اگر به شکل عاقلانهای عایقبندی نمیشدند، نم پس میدادند، اگر دیوار حمال درست ساخته نمیشد، فرو میریختند. خانهها عادل بودند. به هر کس آن چیزی را میدادند که حقش بود. چیزی که متأسفانه نمیتوان همیشه دربارهٔ انسانها گفت.
k.mehrabi
نه اینکه اُوِه از آدمهای چاق خوشش نیاید، اصلاً مردم آزادند هر طور که میخواهند بخورند و بپوشند و بگردند. فقط هیچوقت نتوانسته این موضوع را درک کند که چگونه ممکن است کار به اینجا بکشد. مگر آدم چهقدر میتواند بخورد؟ چهطور میتواند تبدیل به یک انسان دوبل شود؟ با خودش فکر میکند چنین آدمی باید حتماً پشتکار خیلی زیادی در خوردن داشته باشد.
magi
هیچوقت متوجه نشده چرا مردم در زندگیشان سعی میکنند راجعبه هر مسئلهای بیندیشند، و آن را هضم کنند، درحالیکه میتوانند آن را همانطور که هست قبول کنند. آدم همین است که هست و آن کاری را میکند که میتواند، و باید با شرایط کنار بیاید.
magi
توانایی دیگر ارزش به حساب نمیآمد. وقتی آدم میتوانست همهچیز را با پول بخرد، دیگر این چیزها چه ارزشی داشتند؟ اصلاً مرد چه ارزشی داشت؟
magi
او اصلاً نمیتواند حرف کسانی را بفهمد که میگویند منتظر دوران بازنشستگیشان هستند. چهطور میتوان یک عمر منتظر دوران اضافی بودن نشست؟ ول گشتن و سربار جامعه بودن، کدام مرد آرزوی رسیدن به این نقطه را دارد؟ به خانه بروی و فقط منتظر مرگ باشی؟ یا بدتر از آن: یکی بیاید و تو را به خانهٔ سالمندان ببرد، چون دیگر نمیتوانی از عهدهٔ کارهایت بربیایی
magi
«این عادی نیست که آدم کل روز رو تنها تو خونه بچرخه. تو هم که نیستی. حرف دیگهای ندارم، این که نشد زندگی!»
magi
رگهای از نور خورشید کافیه تا زوایای تاریک زیادی رو روشن کنه
Anonymous
آدم نباید طوری زندگی کند انگار همهچیز قابلجایگزین کردن است، انگار وفاداری هیچ ارزشی ندارد
Anonymous
فقط یک احمق تصور میکنه که حجم و نیرو باهم مساوی هستند؛ این رو به خاطر بسپر
Anonymous
هیچوقت متوجه نشده چرا مردم در زندگیشان سعی میکنند راجعبه هر مسئلهای بیندیشند، و آن را هضم کنند، درحالیکه میتوانند آن را همانطور که هست قبول کنند. آدم همین است که هست و آن کاری را میکند که میتواند، و باید با شرایط کنار بیاید.
Anonymous
توانایی دیگر ارزش به حساب نمیآمد. وقتی آدم میتوانست همهچیز را با پول بخرد، دیگر این چیزها چه ارزشی داشتند؟
Anonymous
اغلب ما برای زمانی زندگی میکنیم که پیشِ رویمان قرار دارد؛ چند روز، چند ماه، چند سال. یکی از دردآورترین لحظات زندگی، لحظهای است که آدم میبیند در وضعیت فعلیاش، احتمالاً میتواند بیشتر به گذشته نگاه کند تا به آینده. و وقتی آدم فرصت چندانی نداشته باشد، بعد باید چیزهایی را پیدا کند که زندگی کردن برای آنها ارزش داشته باشد؛ شاید با خاطرات.
Faezeh ☕
۳۹: مردی به نام اُوِه و مرگ
مرگ یک پدیدهٔ منحصربهفرد است. انسانها طوری زندگی میکنند انگار این پدیده اصلاً وجود خارجی ندارد، و با این وجود مرگ یکی از اساسیترین و مهمترین دلایلی است که آدمیزاد اصلاً زندگی میکند. بعضی از ما به وجود این پدیده زود پی میبریم، به نحوی که عمیقتر، سرسختانهتر یا دیوانهوارتر زندگی میکنیم. بعضیها به حضور دایمی آن نیاز دارند تا اصلاً متوجه شوند خلافش چیست. بعضیها جوری خودشان را با این پدیده مشغول میکنند که مدتها قبل از اینکه ورودش را اعلام کند، در اتاق انتظار نشستهاند. همهٔ ما از مرگ میترسیم، ولی ترس عده زیادی از آدمها این است که مرگ سراغ یک نفر دیگر برود. همیشه بزرگترین وحشت این است که مرگ ما را جا بگذارد، و ما تنها و بیکس باقی بمانیم.
Faezeh ☕
مردم همیشه دربارهٔ اُوِه میگفتند او «ترشرو» ست، ولی اصلاً اینطور نبود، او فقط همیشه نیشش باز نبود، آیا باید به این دلیل با اُوِه مثل یک جنایتکار رفتار میشد؟ اُوِه که چنین عقیدهای نداشت.
Faezeh ☕
سونیا همیشه میگفت «عشق مثل نقلمکان به یک خونهٔ جدیده. ابتدا آدم عاشقِ تمام اون چیزهاییه که بهنظرش بیگانه است، هر روز صبح از خواب بیدار میشه و از اون چیزی که به اون تعلق داره، شگفتزده میشه و از طرف دیگه در ترس دایمی به سر میبره که مبادا ناگهان سروکلهٔ یک نفر پیدا شه و بگه که آدم دچار اشتباه شده و قرار نبوده صاحب یک چنین خونهٔ قشنگی شه. ولی با گذشت زمان نمای خونه ترک برمیداره، قطعات چوبی لبپَر میشن و آدم تمام گوشهوکنار خونه رو میشناسه. آدم میفهمه که وقتی هوای بیرون سرده، باید چیکار کنه تا کلید در قفل گیر نکنه. کدوم سنگفرشها و کفپوشها زیر پا تسلیم میشن و آدم چهطور باید درِ کمد رو باز کنه تا قیژقیژ نکنه؛ و اینها دقیقاً همون اسرار کوچکی هستند که باعث میشن خونه، خونهٔ خود آدم شه.»
Faezeh ☕
اُوِه نمیتواند بگوید از چه زمانی خاموش شد. شاید از زمانی که در سر، شروع کرد با خودش به حرف زدن.
Faezeh ☕
پروانه خیلی زود فهمید اُوِه جزء آن دسته مردانی است که اگر مسیر را نشناسند، همچنان به راهشان ادامه میدهند، به این امید که زمانی مسیر آنها را بشناسد و خودش را به آنها نشان بدهد.
Faezeh ☕
اگر آدمها غم را باهم تقسیم نکنند، غم آدمها را تقسیم میکند.
Faezeh ☕
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
حجم
۳۹۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان