بریدههایی از کتاب زندگی، جهان و همه چیز
۴٫۲
(۴۱)
چند وقت پیش سقوط کردم تو یه مرداب و مجبور شدم پنج سال از زندگیم رو تو یه غارِ نمور سر کنم.»
مرد مشتاقانه پرسید «بهتون خوش گذشت؟»
مشروب آرتور پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.
مرد کوتاهقد گفت «چه سرفهٔ زیبایی. اجازه میدید با شما در سرفه همراه بشم؟»
سرفه کردن مرد اونقدر عجیب و خارقالعاده بود و آرتور رو اونقدر غافلگیر کرد که سرفهٔ آرتور پرید تو گلوش و خواست دوباره سرفه کنه که فهمید که همین الآنش هم داره سرفه میکنه.
هر دو، دو دقیقهٔ تمام به دونوازی سرفه ادامه دادند. آرتور بالاخره موفق شد گلوش رو صاف کنه و به سرفه کردن پایان بده.
مرد کوتاهقد گفت «چه انرژیزا بود.» اشکهای گوشهٔ چشمهاش رو پاک کرد. «چه زندگی جالبی دارید شما. خیلی ممنون.»
بامهربانی با آرتور دست داد و میون جمعیت گم شد. آرتور از تعجب سرش رو تکون داد.
Mrym
خورشید چهارده ساعت بعد با ناامیدیِ تمام در جهتِ مخالفی که طلوع کرده بود غروب و حس کرد که تمام انرژیش رو بیهوده هدر داده.
چند ساعت بعد دوباره پیداش شد، تمامی توان خودش رو جمع و شروع کرد به بالا رفتن از آسمون.
اما اینبار اتفاقی رخ داد. یه تشک به یه روبات برخورد.
تشک گفت «سلام روبات.»
روبات صدایی نامفهوم درآورد و به کارش ادامه داد؛ کارش این بود که با سرعتی بسیار آهسته در دایرههای بسیار کوچیک دور خودش بچرخه.
تشک پرسید «خوشحالی؟»
روبات از حرکت ایستاد و به تشک نگاه کرد. با تمسخر بهش نگاه کرد. معلوم بود که با تشک ابلهی سروکار داره. تشک با چشمهای گشاد به روبات نگاه میکرد.
روبات مکث کوتاهی کرد. زمان این مکث رو تا ده درجه بعد از ممیز بهدقت حساب کرده بود. براساس محاسبهٔ او این مدت مکث کافی بود تا نفرتش رو از هر چی تشک و تشکگونه نشون بده. بعد از این مکث کوتاه دوباره به حرکتش ادامه داد و با سرعتی بسیار آهسته در دایرههای بسیار کوچیک دور خودش چرخید.
Mrym
جلوِ فورد زانو زد.
گفت «این آقا پلیسه. چهکار کنیم؟»
فورد شونههاش رو بالا انداخت. پرسید «تو میخوای چهکار کنی؟»
آرتور گفت «من میخوام که تو به من بگی که من پنج سال گذشته رو تو خواب گذروندم و همهچیز یه خوابوخیال بوده.»
فورد دوباره شونههاش رو بالا انداخت و گفت «تو پنج سال گذشته رو تو خواب گذروندی و همهچیز یه خوابوخیال بوده.»
آرتور از جاش بلند شد. گفت «خب سرکار پلیس. من پنج سال گذشته رو تو خواب گذروندم و همهچیز یه خوابوخیال بوده. اگه از این آقا بپرسید میتونه ادعای من رو تأیید کنه چون خودش تو خوابهای من حضور داشته.»
matina
پرواز کردن یه هنره. یا بهتر بگیم یه ترفند داره. ترفند اینه که آدم یاد بگیره که چهجوری خودش رو بندازه رو زمین اما موفق نشه.
matina
که فایده نداره که آدم خودش رو از نگرانیِ دیوونه شدن دیوونه کنه. بهتره که آدم از همون اول تسلیم و دیوونه بشه و سلامتِ مغزی رو برای بعداً نگه داره.
matina
چشمهای خستهش رو بست، رادیو رو روی موجِ ایستگاه جازِ ملایم گذاشت و فکر کرد که اگه این عصرهای یکشنبهٔ لعنتی نبودند یهجوری میتونست با این جاودانگی کنار بیاد.
matina
«تصور کن بابامجان که هیچوقت به فکرت هم نرسیده باشه که تو دنیا تنهایی چون هیچوقت به این فکر نکرده بودی که شکل دیگری از وجود هم امکانپذیره.»
Massoume
«اصل داستان اینه که فایده نداره که آدم خودش رو از نگرانیِ دیوونه شدن دیوونه کنه. بهتره که آدم از همون اول تسلیم و دیوونه بشه و سلامتِ مغزی رو برای بعداً نگه داره.»
Massoume
«دکترم بهم گفته که غدهٔ وظایفِ شهروندیم خیلی ضعیفه و ترشح هورمونهای اخلاقیم از بدو تولدم پایینه. برای همین از نظامپزشکی برگهٔ معافیت از نجات همهجور جهانها رو گرفتم.»
samarium
«دکترم بهم گفته که غدهٔ وظایفِ شهروندیم خیلی ضعیفه و ترشح هورمونهای اخلاقیم از بدو تولدم پایینه. برای همین از نظامپزشکی برگهٔ معافیت از نجات همهجور جهانها رو گرفتم.»
samarium
میگن که زمان بدترین جا برای گم شدنه. آرتور دنت نمونهٔ خوبی برای اثبات این حرفه چون تا حالا هزاربار در زمان و مکان گم شده بود. با این تفاوت که وقتی آدم در مکان گم میشه حداقل میتونه خودش رو سرگرم کنه.
zohreh
هیچکدوم از این ماجراهای شگفتانگیز و توضیحناپذیر، به شگفتی و توضیحناپذیریِ قوانینِ بازیِ اولترا کریکت بروکیانی، که در بُعدهای بالاتر جهان بازی میشه، نیستند. این قوانین اونقدر پیچیدهاند که وقتی همهشون در یه مجلد گردآوری شدند، میدانهای جاذبهٔ دوروبر اون جلد درهم ریخت و یه سیاهچاله به وجود اومد.
امیرعباس قادری
میون همهٔ نژادهای کهکشان فقط از انگلیسیها برمیاومد که وحشتناکترین جنگی رو که تاریخ جهان و کائنات به خودش دیده در خاطرهٔ جمعیشون به یاد بیارن و به چیزی تبدیل کنند که به عنوان یه بازی بینهایت خستهکننده و بیمعنی شناخته شده. البته این نظر من نیست.
امیرعباس قادری
دو تیرکِ افقی مستقر بر سه ستون برق میزدند. چندتا دختر روی این دو تیرک نشسته بودند. شاید قرار بود سه فرشته باشند اما فرشتهها معمولاً لباس بیشتر و مناسبتری به تن دارند.
امیرعباس قادری
آرتور یه لحظهٔ خیلی مبهم احساس کرد که معنی این ماجرا چیه اما نتونست باورش کنه.
به خودش گفت، امکان نداره که جهان اینجوری کار کنه. امکان نداره. به خودش گفت، این همونقدر بیمعنی و ابزورده که... همونقدر بیمعنیه که... جلوِ این تفکرات رو گرفت. بیشتر چیزهای کاملاً ابزوردی که میتونست تصورشون بکنه اتفاق افتاده بودند.
این هم یکی از اونها بود.
امیرعباس قادری
میدانِ مشکل دیگران خیلی سادهتر و مؤثرتره و مهمتر از اون صد سال با یه باتری قلمیِ ساده کار میکنه. پایهٔ این میدان، تمایل طبیعی انسانهاست که اون چیزی رو که نمیخوان ببینند، یا انتظارش رو ندارند، یا نمیتونند اون رو توضیح بِدَن، نبینند
امیرعباس قادری
تکنولوژیِ نامرئی کردن اجسام اونقدر پیچیدهست که در نهصد و نود و نُه میلیون و نهصد و نود و نُه هزار و نهصد و نود و نُهبار از یک میلیارد، خیلی سادهتر و مؤثرتره که چیزی رو که میخوایم نامرئی کنیم یه جای دیگه بذاریم و بدون اون کارهامون رو انجام بدیم.
امیرعباس قادری
آرتور خوشبخت بود. از اینکه بالاخره یه روز همهچیز طبق برنامه پیش میرفت خیلی خوشحال بود. همین بیست دقیقه پیش بود که تصمیم گرفته بود دیوونه بشه و حالا داشت روی چمنِ زمینِ ماقبلِ تاریخ دنبالِ یه مبلِ چسترفیلد میدوید.
امیرعباس قادری
«میگه پرواز کردن یه هنره. یا بهتر بگیم یه ترفند داره. ترفند اینه که آدم یاد بگیره که چهجوری خودش رو بندازه رو زمین اما موفق نشه.» لبخند خفیفی زد. به زانوها و آرنجهاش اشاره کرد که زخموزیلی بودند.
امیرعباس قادری
اصل داستان اینه که فایده نداره که آدم خودش رو از نگرانیِ دیوونه شدن دیوونه کنه. بهتره که آدم از همون اول تسلیم و دیوونه بشه و سلامتِ مغزی رو برای بعداً نگه داره.
امیرعباس قادری
حجم
۲۲۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
حجم
۲۲۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰۵۰%
تومان