«گنجایش خوشحالیِ من رو میتونی تو یه قوطیکبریت جا بدی. حتا بدون اینکه قبلش کبریتها رو از توش دربیاری.»
مینا
مثل اینکه دیگه کسی تو فاز زندگیِ در صلح کنار هم نیست
i_ihash
میدانِ مشکل دیگران خیلی سادهتر و مؤثرتره و مهمتر از اون صد سال با یه باتری قلمیِ ساده کار میکنه. پایهٔ این میدان، تمایل طبیعی انسانهاست که اون چیزی رو که نمیخوان ببینند، یا انتظارش رو ندارند، یا نمیتونند اون رو توضیح بِدَن، نبینند.
arash
راستش رو بخوای تعداد بارهایی که به من شلیک شده، منفجر شدهم، بهم توهین شده، تیکهتیکه شدم و نرسیدم چای بخورم اونقدر زیاده که آدم خندهش میگیره.
مینا
به راه رفتن در دایرههای بسیار کوچیک ادامه داد. یه پاش، که لاغر و فولادی بود، تو مرداب به چیزی گیر کرده بود و فقط دور خودش میچرخید.
تشک پرسید «حالا چرا دور خودت میچرخی؟ چرا اصلاً به راه رفتن ادامه میدی؟»
ماروین درحالیکه دور خودش میچرخید گفت «که به خودم ثابت کنم.»
مینا
راهنمای کهکشان دربارهٔ پرواز کردن نوشته بود پرواز کردن برای آدمها یه هنره، یا بهتر بگیم، یه ترفندی داره.
ترفندش اینه که آدم یاد بگیره طوری خودش رو بندازه زمین که به زمین نخوره، مثل تیری که به هدف نخوره و از اون رد بشه.
...Mehrshad.
آرتور دنت هر روز صبحِ زود با فریادی وحشتزده از خواب میپرید و ناگهان ملتفت میشد که کجاست.
مشکل آرتور این نبود که غاری که در اون زندگی میکرد سرد بود، مشکل این هم نبود که غارش نمور و بوگندو بود. مشکل اصلی او این بود که غار وسط ایسلینگتون قرار داشت و اتوبوس بعدی دو میلیون سال دیگه میرسید.
احسان
چون یه داور سختگیر و مُلالغتی کاشف به عمل آورد که:
arash
گفت «خب. گوش کنید. داستان اینه که این بچهها، چیزه، خب اینها هم حق دارند نظر خودشون رو داشته باشند. و به نظر اونها، اونها درست عمل کردهاند. به نظر عجیب میآد. اما فکر میکنم همه این رو قبول داشته باشند. اینها اعتقاد دارند به...»
دست کرد تو جیب پشتِ شلوار جینش (که مثل دمپاییهاش بخشی از لباس رسمیش بود) و یه تیکه کاغذ درآورد.
«به صلح، عدالت، اخلاق، فرهنگ، ورزش و زندگی خانوادگی و البته به نابود کردن همهٔ موجودات دیگهٔ جهان.»
شونههاش رو بالا انداخت.
گفت «اعتقادات بدتر از این هم وجود دارند.»
مینا
سرش رو چندبار تکون داد. انگار میخواست مغزش رو قانع کنه تا چند سانت عمیقتر تو جمجمهش جا بگیره.
مینا