بریدههایی از کتاب وزارت ترس
۴٫۴
(۸)
از خودش پرسید: آیا بهتر این نیست که حتا در جنایتِ کسانی که عاشقشان بودی شریک میشدی و در صورت لزوم به اندازهٔ آنها احساس تنفر میکردی و آخرش هم با آنها به جهنم میرفتی تا اینکه فقط به فکر نجات روح خودت باشی؟
اما این استدلال جای بحث داشت و دشمنت را هم معذور میکرد، و چرا که نه؟ فکر کرد این استدلال به هر کسی که به اندازهٔ کافی عاشق بود تا بکشد یا کشته شود حق میداد. چرا نباید برای دشمنان هم همین حق را قایل شویم؟ اما این به آن معنا نبود که با حالتی متکبرانه در انزوا بایستی، از کشتن خودداری کنی و طرف دیگر صورتت را حوالهٔ دشمن بکنی. «اگر کسی قصد جانت را کرد...» نکته دقیقاً همین جا بود ــ برای خاطر شخص خود مرتکب قتل نشدن، در صورتیکه به خاطر و همراه با مردمی که عاشقشان بودی، بهتر بود که این خطر را بکنی و عذاب الاهی را به جان بخری.
Mahtab
«عیسامسیح به من نشان داده فریب پنجمی که ما را از خوشبختی محروم میسازد، فاصلهای است که بین ملت خود و دیگر ملتها ایجاد میکنیم. و من نمیتوانم اعتقادی جز این داشته باشم و در نتیجه اگر در لحظهای بیخبری، احساس دشمنی نسبت به کسی که دارای ملیتی غیر از خودم است در وجودم بیدار شود...»
دیگبی پیش خود فکر کرد این واقعیت ندارد، که با هیچکس در آن سوی مرزها خصومت شخصی ندارد و اگر میخواهد دوباره در جنگ شرکت کند، چیزی که او را به این کار وا میدارد، تنفر نیست، بلکه عشق است.
Mahtab
«بهنظر من از تنها کسانی که نمیتوانند حقالسکوت بگیرند یا قدیسین هستند یا بیخانمانهای دربهدری که چیزی برای از دست دادن ندارند.»
Mahtab
«این آلمانها واقعاً در این کار خبرهاند. همین کار را در مملکت خودشان انجام دادهاند. فهرستی از همهٔ رهبران، شخصیتهای برجسته، سیاستمداران، دیپلماتها، رهبران اتحادیههای کارگری، کشیشها... تهیه کردند و بعد بهشان اولتیماتوم دادند: یا از هر چیزی که دیدهاید چشمپوشی میکنید یا سروکارتان با دادستانی است. اگر اینجا هم همین شگرد را به کار برده باشند، جای تعجب چندانی نیست. میدانی، یک جور وزارت ترس تشکیل دادند ــ با کارامدترین رؤسا و معاونان و دستیاران، و مسئله فقط این نیست که اینجوری به آدمهای خاصی تسلط دارند، بلکه این است که هیچکس جرئت ندارد به کس دیگری اعتماد کند.»
Mahtab
خبر برایش شگفتآور بود. مطمئن نبود از شنیدنش خوشحال شده چون نمیدانست با بازگشت حافظهاش چه مسئولیتهایی به دوشش میافتد، زندگی معمولاً برای آدم بهملایمت جا میافتاد. وظایف آنقدر بهتدریج جمع میشوند که وجودشان بهسختی احساس میشود. حتا یک ازدواج موفق هم بهکندی شکوفا میشود. عشق کمک میکند تا در بند بودنِ آدم نامحسوس شود. آن وقت در یک لحظه و با یک اشاره چگونه میتوان غریبهای را که همراهِ باری از ادعاهای احساسی از در وارد میشود، دوست داشت؟
Mahtab
از کتاب سنگینتر چیزی نیست؛ البته بهجز آجر.»
Mahtab
«نه آقا، سنگ قبرها به فضا ابهت و شکوه میبخشیدند. بنای یادبود مرگ.»
آرتور گفت: «افکار سیاه، در رنگ سیاه؟»
«بستگی دارد چهطور نگاهش کنید آقا، نه؟»
Mahtab
کتابفروش گفت: «البته سنگ قبرها هم بودند.»
«قبرها هم آب میپاشیدند؟»
Mahtab
«بله، مجسمههایی درست کرده بودند که وقتی کسی از کنارشان رد میشد بهش آب میپاشیدند، و مغاکهایی که میساختند. چه ابتکارهایی که به خرج نمیدادند. وقتی به باغی واقعی میرفتی، هیچجایش احساس امنیت نمیکردی.»
«اما من همیشه فکر میکردم باغها را برای احساس امنیت و آرامش ساختهاند.»
«ولی خودشان که اینطور فکر نمیکردند.»
Mahtab
«شما انگار نه از چیزهای باابهت لذت میبرید و نه از چیزهای مضحک، آقا؟»
آرتور گفت: «شاید. من طبیعت ساده را ترجیح میدهم.»
Mahtab
حجم
۲۶۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۲۶۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان