بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

بریده‌هایی از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۶۹ رأی
۳٫۵
(۶۹)
اگر یک نفر از این اتوکشیده‌ها بدون دلیل و با نیم‌خط نوشته میلیون‌ها نفر را بکشد، چه اتفاقی می‌افتد؟ قسم می‌خورم آب از آب تکان نمی‌خورد. یعنی مشتی اتوکشیدهٔ دندان‌سفیدِ دیگرِ مثل خودشان نمی‌گذارند که اتفاقی بیفتد. در واقع به کمک هزاران قانونی که عوضی‌هایی مثل خودشان نوشته‌اند نجات پیدا می‌کنند. اما اگر آدمی که اتوکشیده نیست تنها یک نفر را با هزاران دلیل بکشد، بی‌برو برگرد دارش می‌زنند.
زهرا۵۸
نمی‌خواستم آن قصهٔ اهورایی باز تکرار شود. نمی‌خواستم سوار سرسره‌ای شوم که نتوانم میانهٔ راه متوقف شوم. یک‌بار دچارش شده بودم. نمی‌خواستم باز مرثیه تکرار شود. موج نیرومندی بود که می‌آمد و من دیگر خسته‌تر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتا به جایی یا به کسی پناه ببرم. و این‌همه، و شدت این موج ویرانگر، به خاطر آن بود که او می‌دانست. یعنی می‌فهمید. و هیچ‌چیز و هیچ‌چیز و قسم می‌خورم هیچ‌چیز، نه؛ هیچ‌چیز مثل فهمیدن مرا درهم نمی‌کوبد. وقتی کسی ادراک نمی‌کند، یا کم ادراک می‌کند من می‌توانم دانایی‌ام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بُهت و شگفتی‌اش کیف کنم. اما او می‌فهمید. او به‌شدت و با سادگی اعجازآوری همه‌چیز را می‌فهمید. آن‌قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می‌گذاشت و بعد با یک حرف ساده یا یک پرسش، یا یک کلمه ــ که از آن پیدا بود عمق همهٔ تقلاهای روح مرا فهمیده است ــ به آن شلیک می‌کرد.
زهرا۵۸
داشت شروع می‌شد که خفه‌اش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمی‌خواستم کلام تمام شود. نمی‌خواستم جمله معنا پیدا کند. نیمه‌شب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت می‌آمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمی‌دانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبهٔ دندانهٔ سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که می‌ترسیدم. دست‌هام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب می‌لرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دست‌هام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه می‌شد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذره‌ذره بمیرد. دست‌هام را آن‌قدر آن‌جا نگه داشتم تا چشم‌هام خیس شدند. تا انگشتانم سست شدند.
زهرا۵۸
داشتم می‌گفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدم‌ها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم اما این موضوع چیزی را دربارهٔ عوضی بودن این دنیا تغییر نمی‌دهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواسته‌اند کرده‌اند. شرط می‌بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دل‌سوزی و شرافت و این‌جور چیزها نبوده. لابد نتوانسته‌اند بکنند.
Moongirl
نمی‌خواستم سوار سرسره‌ای شوم که نتوانم میانهٔ راه متوقف شوم.
.
من که برای خبرهای صفحهٔ اول تمام روزهای دنیا تره هم خُرد نمی‌کنم. تو اگر یک‌ذره شبیه الیاس بودی باید جای خبرهای صفحهٔ اول روزنامه‌ات را با صفحهٔ هجده عوض می‌کردی. آدم‌ها مُدام دارند توی جزییات صفحهٔ هجده روزنامه‌ها از بین می‌روند و آن وقت تو چسبیده‌ای به کلیات صفحهٔ یک؟
fr
من که برای خبرهای صفحهٔ اول تمام روزهای دنیا تره هم خُرد نمی‌کنم. تو اگر یک‌ذره شبیه الیاس بودی باید جای خبرهای صفحهٔ اول روزنامه‌ات را با صفحهٔ هجده عوض می‌کردی. آدم‌ها مُدام دارند توی جزییات صفحهٔ هجده روزنامه‌ها از بین می‌روند و آن وقت تو چسبیده‌ای به کلیات صفحهٔ یک؟
fr
Hasti: د.د ‫Mehraveh: چی؟ ‫Hasti: این مخفف یه جمله‌س که گفتنش برای من خیلی سخته. گاهی ناگهان می‌آد و باید زود بگم تا از دستش خلاص بشم. عینهو بار سنگینی که ناگهان بذارن روی دوشت. عینهو گوی داغی که گذاشته باشند کف دست آدم. باید زود بندازیش. باید زود بگیش.
khorasani
سربالایی هم یه‌جور سرازیریه. سرازیر هم یه‌جور سربالاییه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی.»
khorasani
همهٔ زیبایی‌های فهمیدن‌هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز درنخواهند یافت. حتا ذره‌ای درنخواهند یافت. و خوب می‌دانم جز من، جز این منِ ازنَفَس‌افتاده، هیچ روحی نمی‌تواند او را آن‌چنان که هست، آن‌چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد، ادراک کند
book 🦔 worm
Hasti: خوبه. ‫Mehraveh: چی خوبه؟ ‫Hasti: این‌که خندیدید
book 🦔 worm
دست‌هاش را توی دست‌هام می‌گیرم. انگار دو تکه یخ توی دست گرفته‌ام.
book 🦔 worm
احساس کرده‌ام که حتا اگر آسمان به زمین نیامده باشد، فاصلهٔ زمین و آسمان بدجوری کم شده است. آن‌قدر کم که احساس خفگی می‌کنم.
book 🦔 worm
سال‌ها است به این نتیجه رسیده‌ام که خوشبخت‌ترین آدم‌ها ــ اگر اصلاً توی این خراب‌شده آدم خوشبختی وجود داشته باشد ــ کودکان هستند و پیرزن‌های بی‌سواد.
shima mousavi
می‌گوید وقتی خداوند چیزی را از کسی می‌گیرد چیز دیگری به او می‌دهد. می‌گوید گاهی به جای یک چیز که از کسی می‌گیرد چند چیز به او می‌دهد.
shima mousavi
الیاس دربارهٔ ترس از آدم‌ها عقیدهٔ جالبی داشت. یک‌بار به من گفت از هر کس که کم‌تر گریه کند بیش‌تر می‌ترسد. گفت به‌نظر او وحشت‌ناک‌ترین و خطرناک‌ترین آدم‌های این دنیای عوضی کسانی هستند که حتا یک‌بار هم گریه نکرده‌اند.
shima mousavi
: نوشته بودی: «فقط دیوونه‌ها، فقط عاشق‌ها، فقط اون‌ها که خیلی‌خیلی متفاوتند...» خوب که چی؟ چرا جمله‌ت رو کامل نکرده بودی؟ ‫Hasti: تو می‌تونی هر چیزی که دلت بخواد ته اون جملهٔ سربریده بذاری و کاملش کنی. من اما چیزی بهش اضافه نمی‌کنم. من می‌خوام اون رو توی همین وضعیت ناتمام نگه دارم تا کلماتش به التماس بیفتند. می‌خوام این کلمات عوضی که عرضهٔ گفتن یه دوست داشتن ساده رو هم ندارند برای گرفتن «فعلی» از من به زانو دربیاند. بذار این جمله خبر مرگش در همین وضعیت بمونه و جون بکنه تا بمیره.
Ra8.M
هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدم‌ها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم اما این موضوع چیزی را دربارهٔ عوضی بودن این دنیا تغییر نمی‌دهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواسته‌اند کرده‌اند.
لیلا یزدی
اوایل کوچک بود. یعنی من این‌طور فکر می‌کردم. اما بعد بزرگ و بزرگ‌تر شد. آن‌قدر که دیگر نمی‌شد آن را در غزلی یا قصه‌ای یا حتا دلی حبس کرد. حجمش بزرگ‌تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم‌شان بزرگ‌تر از دل می‌شود، می‌ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن‌شان ــ بس که بزرگ‌اند ــ باید فاصله بگیرم، می‌ترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگی‌اش را نمی‌توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصه‌اش کنم، به‌شدت ترسیده‌ام. از حقارت خودم لجم گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحم. فکر می‌کردم همیشه کوچک‌تر از من باقی خواهد ماند. فکر می‌کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریدهٔ من باقی خواهد ماند. اما نماند. به‌سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن‌قدر که من مقهور آن شدم. آن‌قدر که وسعتش از مرزهای «دوست داشتن» فراتر رفت. آن‌قدر که دیگر از من فرمان نمی‌برد. آن‌قدر که حالا می‌خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهٔ توانی که برایم باقی مانده است می‌گویم «دوستت دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه‌ای هم که شده، بیندازم زمین.
faatemeehyd
گاهی فکر می‌کنم انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سخت‌تر است.
faatemeehyd

حجم

۶۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۲ صفحه

حجم

۶۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان