بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

بریده‌هایی از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۶۹ رأی
۳٫۵
(۶۹)
در تنگ‌ترین و شلوغ‌ترین کوچه‌ها به‌سرعت می‌دویدم اما وقتی به عقب نگاه می‌کردم، بُهت‌زده می‌شدم: ایستاده بود درست پشت‌سرم. بی‌هیچ تقلایی. بی‌هیچ فشاری.
khorasani
من هیچ‌گاه از زیبایی چهره‌ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، این‌چنین درمانده نمی‌شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع.
book 🦔 worm
از این‌که مبهم‌ترین و نگفتنی‌ترین و باکره‌ترین و پنهان‌ترین و پرمعناترین و پاک‌ترین حرف‌ها را که با سلوک وحشتناک روحی کشف کرده بودم به سادگی بستن گرهِ روسری‌اش یا جلو کشیدن آن، یا عقب زدن موهای روی پیشانی‌اش می‌فهمید، دچار چنان هیجان سُکرآوری می‌شدم که مستی هیچ باده‌ای نمی‌توانست کسی را این‌چنین سرمست کند.
book 🦔 worm
در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواسته‌اند کرده‌اند
book 🦔 worm
می‌گوید وقتی خداوند چیزی را از کسی می‌گیرد چیز دیگری به او می‌دهد. می‌گوید گاهی به جای یک چیز که از کسی می‌گیرد چند چیز به او می‌دهد. می‌گوید وقتی او را از دست دادم حتماً چیز دیگری به دست خواهم آورد.
Mojgan998
Mehraveh: تو چه‌طور به کسی که تا حالا حتا ندیدیش می‌گی «دوستت دارم»؟ ‫Hasti: شاید یکی از دلایلش این باشه که من نمی‌دونم اون‌طرف این کلمات کی هست. نمی‌دونم چه شکلی هستی. این‌طوری هر شکلی که دوست داشته باشم می‌سازمت. اگه ببینمت دیگه می‌شی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی می‌تونی باشی که من دوست داشته باشم. دیشب یکی از اون‌هایی رو که می‌تونی باشی توی خواب دیدم
parnian
اگر در کلمات درمانده و بی‌پناه و ازنَفَس‌افتاده‌ای این کتاب کوچک اندک حرمتی هست، باری با فروتنی تمام آن را پیشکش می‌کنم به زن‌ها. به همهٔ زن‌ها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.
sosoke
فکر می‌کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریدهٔ من باقی خواهد ماند. اما نماند. به‌سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن‌قدر که من مقهور آن شدم. آن‌قدر که وسعتش از مرزهای «دوست داشتن» فراتر رفت. آن‌قدر که دیگر از من فرمان نمی‌برد. آن‌قدر که حالا می‌خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهٔ توانی که برایم باقی مانده است می‌گویم «دوستت دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه‌ای هم که شده، بیندازم زمین.
farzane
گاهی فکر می‌کنم انتظار وقوع فاجعه از خود فاجعه سخت‌تر است
farzane
الیاس نشسته بود زمین و دوربین را زوم کرده بود روی دست‌های قاتل. من که فرقی بین دست‌های او و دست‌های بازجو و دست‌های خودم نمی‌دیدم. واقعاً نمی‌دیدم. حالا هم نمی‌بینم. به‌نظر من که دست‌های آدم‌ها قبل و بعد از هر کار تغییری نمی‌کند. حتا اگر این کار کشتن کسی باشد.
farzane
مرد گفت: «سرازیری با شیب چه فرقی داره؟ جدی می‌پرسم. چه فرقی داره؟ به‌نظر من که معنی هر دوشون یکیه. منظورم اینه که شیب هم می‌تونه سربالایی باشه و هم می‌تونه سرازیری باشه. سربالایی هم یه‌جور سرازیریه. سرازیر هم یه‌جور سربالاییه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی.»
farzane
همان جا بود که با بی‌رحمی نقطه را گذاشتم. و دور شد. انگار مشقی نیمه‌تمام. یا سیبی کال. یا عشقی بی‌قاف. بی‌شین. بی‌نقطه.
farzane
همهٔ ترس من از این حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت. دست‌کم برای من نداشت
farzane
من هیچ‌گاه از زیبایی چهره‌ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، این‌چنین درمانده نمی‌شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. انگار در او شنا می‌کردم. نه آن‌چنان که در استخری حقیر که دایم سرتان بخورد به دیوارهای چهار طرفش یا پاهاتان برسد به کف کم‌عمقش. دریا بود انگار. می‌گفت بیا و من فرو می‌رفتم در او.
farzane
نمی‌خواستم آن قصهٔ اهورایی باز تکرار شود. نمی‌خواستم سوار سرسره‌ای شوم که نتوانم میانهٔ راه متوقف شوم. یک‌بار دچارش شده بودم. نمی‌خواستم باز مرثیه تکرار شود. موج نیرومندی بود که می‌آمد و من دیگر خسته‌تر از آن بودم که در برابرش بایستم یا حتا به جایی یا به کسی پناه ببرم
farzane
همان جا بود که با بی‌رحمی نقطه را گذاشتم. و دور شد. انگار مشقی نیمه‌تمام. یا سیبی کال. یا عشقی بی‌قاف. بی‌شین. بی‌نقطه. حالا من دور خواهم شد. تا آن‌جا که از افق مکالمهٔ نیرومند او در کسی یا چیزی پناه بگیرم. من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همهٔ زیبایی‌های فهمیدن‌هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز درنخواهند یافت. حتا ذره‌ای درنخواهند یافت. و خوب می‌دانم جز من، جز این منِ ازنَفَس‌افتاده، هیچ روحی نمی‌تواند او را آن‌چنان که هست، آن‌چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد، ادراک کند. و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتارِ کلمه، پُرمعناترین و بزرگ‌ترین و غم‌بارترین و غریب‌ترین و تلخ‌ترین و عمیق‌ترین تراژدی روح انسانی است.
مینا ملاجان
الیاس دربارهٔ ترس از آدم‌ها عقیدهٔ جالبی داشت. یک‌بار به من گفت از هر کس که کم‌تر گریه کند بیش‌تر می‌ترسد. گفت به‌نظر او وحشت‌ناک‌ترین و خطرناک‌ترین آدم‌های این دنیای عوضی کسانی هستند که حتا یک‌بار هم گریه نکرده‌اند.
Nino
در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواسته‌اند کرده‌اند. شرط می‌بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دل‌سوزی و شرافت و این‌جور چیزها نبوده. لابد نتوانسته‌اند بکنند.
Nino
«خدا چه شکلیه؟ می‌خوام نقاشیش رو بکشم.» بچه که بودم همیشه خداوند برای من شبیه نرگس‌خانم بود. پیرزن همسایهٔ دیواربه‌دیوارمان. صورتش گرد بود و خال سیاهی بالای لب داشت. «خانم کوهی می‌گه خدا از همه‌چیز بزرگ‌تره. می‌گه همه‌جا هست.» می‌گویم: «خانم کوهی درست می‌گه، عزیزم.
زهرا۵۸
الیاس دربارهٔ ترس از آدم‌ها عقیدهٔ جالبی داشت. یک‌بار به من گفت از هر کس که کم‌تر گریه کند بیش‌تر می‌ترسد. گفت به‌نظر او وحشت‌ناک‌ترین و خطرناک‌ترین آدم‌های این دنیای عوضی کسانی هستند که حتا یک‌بار هم گریه نکرده‌اند. شرط می‌بندم این اتوکشیده‌های عوضی اگر توی عمرشان یک‌بار گریه کرده باشند آن یک‌بار زمانی است که از شکم مادرشان زده‌اند بیرون.
زهرا۵۸

حجم

۶۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۲ صفحه

حجم

۶۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان