بریدههایی از کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
۳٫۵
(۶۹)
سالها است به این نتیجه رسیدهام که خوشبختترین آدمها ــ اگر اصلاً توی این خرابشده آدم خوشبختی وجود داشته باشد ــ کودکان هستند و پیرزنهای بیسواد.
faatemeehyd
در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند.
faatemeehyd
«از نظر من تو یه تخته کم نداری. یعنی هیچکدوم از ما یه تخته کم نداریم و اگه قرار باشه کسی یا چیزی توی این دنیا یه تختهش کم باشه بهنظر من خود این دنیای عوضیه. دنیای عوضی با قانونهای عوضیترش. وقتی دنیا یه تختهش کم باشه، اون وقت هر اتفاقی ممکنه بیفته.»
faatemeehyd
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همهٔ زیباییهای فهمیدنهایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز درنخواهند یافت. نه، هرگز درنخواهند یافت. حتا ذرهای درنخواهند یافت. و خوب میدانم جز من، جز این منِ ازنَفَسافتاده، هیچ روحی نمیتواند او را آنچنان که هست، آنچنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردنش نباشد، ادراک کند. و این، این گذاشتن ناگهانی نقطه در دل کلمه، این سلاخی و کشتارِ کلمه، پُرمعناترین و بزرگترین و غمبارترین و غریبترین و تلخترین و عمیقترین تراژدی روح انسانی است.
faatemeehyd
من هیچگاه از زیبایی چهرهای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، اینچنین درمانده نمیشوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. انگار در او شنا میکردم. نه آنچنان که در استخری حقیر که دایم سرتان بخورد به دیوارهای چهار طرفش یا پاهاتان برسد به کف کمعمقش. دریا بود انگار. میگفت بیا و من فرو میرفتم در او. میدویدم در او. انگار دیوار نداشت. کف نداشت. سقف نداشت. تُنگ تنگی نبود که ماهی روحتان مدام دیوارههایش را لمس کند.
هر چه بود آب بود و امکان. امکان دویدن. پریدن. شنا کردن. جیغ کشیدن. ستایش کردن. سجده کردن. گریستن. و همین مرا بیشتر میهراساند. همهٔ ترس من از این حقارت بود. از محاط شدن در کسی که پایانی نداشت. دستکم برای من نداشت. برای همین بود که نقطه را گذاشتم
faatemeehyd
نمیخواستم آن قصهٔ اهورایی باز تکرار شود. نمیخواستم سوار سرسرهای شوم که نتوانم میانهٔ راه متوقف شوم. یکبار دچارش شده بودم. نمیخواستم باز مرثیه تکرار شود.
faatemeehyd
داشت شروع میشد که خفهاش کردم. درست وسط جمله بود که نقطه گذاشتم. نمیخواستم کلام تمام شود. نمیخواستم جمله معنا پیدا کند. نیمهشب بود، گمانم. ناگهان آمد. یا بهتر بگویم داشت میآمد که من یک گام پس رفتم. نقطه را گذاشتم و عقب کشیدم. نقطه را گذاشته بودم وسط کلمه. حتا فرصت تمام شدن کلمه را هم نداده بودم چه برسد به تمام شدن جمله. نمیدانم نقطه را کجای کلمه گذاشته بودم. شاید روی دال یا بر قوس واو یا روی لبهٔ دندانهٔ سین. بس که با شتاب این کار را کرده بودم. بس که میترسیدم. دستهام انگار مرتکب قتل شده باشند، از هیجان و اضطراب میلرزیدند. انگار کسی را نیامده کشته بودم. دستهام را گذاشته بودم روی گلوش و فشار داده بودم. وقتی داشت خفه میشد، چیزی نگفت. تقلا نکرد. التماس نکرد. فقط نگاهم کرد. صبر کرد تا ذرهذره بمیرد. دستهام را آنقدر آنجا نگه داشتم تا چشمهام خیس شدند. تا انگشتانم سست شدند. تا حس کردم دارم سُرمیخورم در چیزی که نمیدانم چیست.
faatemeehyd
لحظهای بیهوا برگشتم تا نگاهش کنم که دیدم با فهمش چنان مرا در کنج حقارت بارِ داناییام درهم کوبید که روحم مچاله شد. به زانو درآمد.
mehr❤ban
الیاس دربارهٔ ترس از آدمها عقیدهٔ جالبی داشت. یکبار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد.
تاسیـآن
در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی ــ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» ــ که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند.
sosoke
: «سرازیری با شیب چه فرقی داره؟ جدی میپرسم. چه فرقی داره؟ بهنظر من که معنی هر دوشون یکیه. منظورم اینه که شیب هم میتونه سربالایی باشه و هم میتونه سرازیری باشه. سربالایی هم یهجور سرازیریه. سرازیر هم یهجور سربالاییه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی.»
sosoke
الیاس دربارهٔ ترس از آدمها عقیدهٔ جالبی داشت. یکبار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت بهنظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتا یکبار هم گریه نکردهاند.
farzane
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتا دلی حبس کرد. حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ــ بس که بزرگاند ــ باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، بهشدت ترسیدهام.
farzane
میخواستم بنی با واقعیت کنار بیاید. یا شاید خودم. تا حالا هزاربار به خودم گفتهام میلیونها نفر از هم طلاق گرفتهاند، تو هم یکی مثل آنها. آسمان که به زمین نیامده است؟ اما بعد فوری احساس کردهام که حتا اگر آسمان به زمین نیامده باشد، فاصلهٔ زمین و آسمان بدجوری کم شده است. آنقدر کم که احساس خفگی میکنم.
farzane
: اون روزها حس میکردم مثل بیماری پخش شدهای توی بدنم. انگار توی تکتک سلولهام منتشر شده بودی.
Hasti: تو تا حالا توی کسی منتشر شدهای؟
Hasti: پرسیدم تا حالا حس کردهای توی کسی، توی روح کسی منتشر شده باشی؟
مریم بانو
فکر میکنی اگر یک نفر از این اتوکشیدهها بدون دلیل و با نیمخط نوشته میلیونها نفر را بکشد، چه اتفاقی میافتد؟ قسم میخورم آب از آب تکان نمیخورد.
یعنی مشتی اتوکشیدهٔ دندانسفیدِ دیگرِ مثل خودشان نمیگذارند که اتفاقی بیفتد. در واقع به کمک هزاران قانونی که عوضیهایی مثل خودشان نوشتهاند نجات پیدا میکنند. اما اگر آدمی که اتوکشیده نیست تنها یک نفر را با هزاران دلیل بکشد، بیبرو برگرد دارش میزنند
f_altaha
بعضی سؤالهای یکخطی را با صد جلد کتاب هم نمیشود پاسخ داد.
f_altaha
اکنون تا چشمها فرو رفتهام. نفسم را در سینه حبس کردهام و منتظرم. دیگر چیزی باقی نمانده است. شاید دقیقهای. ثانیهای. لحظهای. اندکی درنگ. تنها اندکی. تنها اندکی درنگ کافی است تا از پیشانی هم بگذرد. از پیشانی که گذشت دیگر تمام شده است. آن موج نیرومند. آن حرف نیمهتمام. آن گلولهها. آن تقابل نابرابر دو روح. و خیلی چیزهای دیگر. و همهچیز.
مریم
اگر در کلمات درمانده و بیپناه و ازنَفَسافتادهای این کتاب کوچک اندک حرمتی هست، باری با فروتنی تمام آن را پیشکش میکنم به زنها. به همهٔ زنها. این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی.
sogol
من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ــ بس که بزرگاند ــ باید فاصله بگیرم، میترسم
Nino
حجم
۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
حجم
۶۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان