بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر! | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!

بریده‌هایی از کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!

۳٫۸
(۹۳)
چه‌طور خودش می‌توانست بیست و چهارساعته از ترس از دست دادن یک‌قران دوزارش لبش را بجود و کسی هم مجازاتش نکند؟ مادرم سیگار می‌کشید و خانم چست‌نات هم مچ دستش را روزی بیست سی‌بار ماساژ می‌داد ــ فقط من نباید دماغم را بچسبانم به شیشهٔ ماشین؟
سیلوئِت
خانم چست‌نات، عجب زن عجیب‌وغریبی است. چرا دوست دارد بیاید این‌جا و کلید برق اتاق من را لیس بزند وقتی خودش یکی دارد؟ شاید مست بوده
سیلوئِت
بعد از مدتی به این نتیجه رسیدیم که بین دوستان پدرمان هیچ‌کس نیست که بتواند بند کفشش را تنهایی ببندد یا بدون کمک ماسک اکسیژن نفس بکشد. به استثنای کفش‌فروش هیچ‌کدام از این عتیقه‌ها را ندیده بودیم ولی موقعی که می‌خواستیم مرغ سرخ کنیم یا از دستگاه خرد کردن زباله استفاده کنیم ذکر خیرشان را می‌شنیدیم. «یه دوستی دارم که یه جفت دستکش می‌خره ولی مجبوره یه لنگه‌ش رو بندازه دور. دست راستش رو در حال انجام همین کاری که تو الان داری می‌کنی از دست داد. وقتی دستش رو کرده بود تو دستگاه زباله‌خردکن یه گربه خودش رو مالید به کلید و دستگاه روشن شد. الان مجبوره کراوات با گرهِ قلابی بزنه و تو رستوران هم پیشخدمت‌ها استیکش رو می‌برن. دوست داری این‌جوری زندگی کنی؟»
زهرا۵۸
پدرم نه قادر بود مادرش را دک کند و نه حاضر بود مسئولیتش را بپذیرد. این مشکل خانوادهٔ ما را به دو اردوگاه مجزا تبدیل کرد. یک گوشه مادر و خواهرانم خمیر نان از کف کفش‌شان می‌کندند و گوشه‌ای دیگر من و برادر و پدرم جیرینگ‌جیرینگِ سکه‌های‌مان را درمی‌آوردیم.
زهرا۵۸
عقیدهٔ پدرم این بود که هیچ‌چیز به اندازهٔ کارِ بعد از مدرسه شخصیت آدم را نمی‌سازد. خودش با سورتمه روزنامه می‌فروخته و خواروبار تحویل مردم می‌داده، حالا ببین عجب آدم موفقی شده!
سارا
از وقت صرف کردن با آدم‌هایی که هیچ‌چیز از من نمی‌دانستند لذت می‌بردم. آزاد بودم تا خودم را از نو اختراع کنم. بسته به حال‌وهوایم شخصیتم را انتخاب می‌کردم
Andrey
انتقام من شیرینی رسیده‌ترین میوه‌اش را به تلخی بدل خواهد کرد.
Andrey
پدرم همیشه می‌گفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست می‌گفت، چون آن‌جا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم.
Andrey
از شرش خلاص می‌شدم و بعد می‌رسیدم به نفر بعدی و بعد نفر بعدی تا این‌که در انتها فقط خودم بمانم
Andrey
شادی حقیقی جایی است که اصلاً انتظارش را نداریم. شاید به شکل یک نسیم خودش را آشکار کند، شاید هم به شکل یک مشت بادام‌زمینی، ولی وقتی سر برسد آن را با خِرد عامیانهٔ خودمان درک خواهیم کرد.
Mitir
همیشه برایم عجیب بود که بقیه به چنین چیزهایی دقت می‌کنند. چون اعمال من به قدری شخصی و خصوصی بودند که همیشه فکر می‌کردم نامرئی هستند. وقتی گیر می‌افتادم می‌گفتم شاهد ماجرا اشتباه کرده.
لیلی
گوش کردن به لیست چهل‌تایی آهنگ‌های محبوب از رادیو باعث شده بود نظری احمقانه و کلیشه‌ای نسبت به عشق پیدا کنم. خودم هرگز حسش را تجربه نکرده بودم ولی می‌دانستم معنایش این است که هرگز مجبور نیستی بگویی متأسفی. چیز باشکوهی بود. عشق هم گل سرخ بود و هم چکش. هم کور بود و هم بینا و باعث می‌شد دنیا به کارش ادامه دهد.
Melika
«بالاخره فهمیدم که آزادی بزرگ‌ترین هدیه‌ایه که به انسان ارزونی شده.»
.ً..
زمان باعث می‌شه همه‌چی رو فراموش کنی. خودت می‌بینی.
.ً..
بعدها به این نتیجه رسیدم که مادرم از من بازیگر بهتری است. بازیگری با قیافه گرفتن و ادا درآوردن فرق دارد. وقتی با ظرافت انجام شود شباهت بیش از اندازه‌ای با دروغگویی دارد. وقتی آن را از لباس و ایماواشاره برهنه کنی خودش را به عنوان حقیقتی بی‌چون‌وچرا عرضه می‌کند.
fatemeh molana
همیشه از بقیه انتظار داشتم که به من اعتماد کنند ولی دیگر به کسی اعتماد نداشتم.
Nilch
همیشه به‌شان می‌خندیدم و می‌گفتم بهترین سلاح ذهن انسان است. احمق.
Nilch
هر نشستی یک نقطهٔ اوج دارد. تمام سعی‌ام را کردم که آن لحظه را درک کنم. همین‌طور دلواپس آن فرود اجتناب‌ناپذیری بودم که بعد از اوج می‌آید. مهمان‌ها شروع می‌کنند به تکرار حرف‌هایی که قبلاً هم زده بودند، یا مواد و نوشیدنی‌شان تمام می‌شود و تازه می‌فهمند تنها نقطهٔ اشتراک‌شان همین‌ها بوده.
Nilch
آدم‌ها به آن اندازه‌ای که مهربان هستند احمق نیستند.
زهرا۵۸
وقتی رفتم شیکاگو پدرم مخالفت کرد ولی وقتی گفتم می‌خواهم به نیویورک بروم ابعاد مخالفتش حتا در قیاس با گذشته غول‌آسا بود. «نیویورک! دیوانه شدی؟ پس یه چاقو هم با خودت ببر، چون بگذار بهت بگم، نیویورکی‌ها زنده‌زنده قورتت می‌دن.» از دوستانی حرف زد که گانگسترها جیب‌شان را خالی کرده بودند و با چوب بیس‌بال خدمت‌شان رسیده بودند. وقتی در نیویورک بودم هم برایم بریدهٔ صفحهٔ حوادث روزنامه‌ها را می‌فرستاد که درشان جزئیات قتل تراژیک دونده‌ها و توریست‌ها ذکر شده بود و در حاشیهٔ تمام‌شان هم می‌نوشت «این می‌تونست تو باشی!»
زهرا۵۸

حجم

۱۳۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

حجم

۱۳۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۵۰%
تومان