بریدههایی از کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!
۳٫۸
(۹۳)
«بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.»
farez
آدمها به آن اندازهای که مهربان هستند احمق نیستند
.ً..
ممکن است کسی خویشاوند خونی آدم باشد ولی این دلیل نمیشود که آدم دوستش داشته باشد.
زهرا۵۸
زمان استراحتم دوروبرشان میپلکیدم تا با شنیدن داستان خلافکاریهایشان ایدهای چیزی به ذهنم برسد. مثلاً فکر کنم «بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.» یا «بالاخره فهمیدم که آزادی بزرگترین هدیهایه که به انسان ارزونی شده.» دوست داشتم این آدمها را مثل فندق بشکنم و مغزشان را غربال کنم و درسهایی استخراج کنم حاصل یک عمر پشیمانی. متأسفانه از آنجایی که بیشتر عمرشان را پشت میلههای زندان سپری کرده بودند، زنان و مردان همکارم هیچچیز جز از زیر کار دررفتن یاد نگرفته بودند.
☆rose☆
هر چه بیشتر اینطرف و آنطرف میرفتم بیشتر میفهمیدم جز خانوادهای که پشت سر گذاشته بودم برای کس دیگری مهم نیستم.
Nilch
«بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.»
Lucifer
مادرم پیشنهاد داد تا بچه را بفروشیم، به عنوان شغل پارهوقت همگی برویم برگ تنباکو بچینیم ــ هر کاری که بشود آنقدر پول درآورد که هزینهٔ خانهٔ سالمندان تأمین شود ــ ولی حتا گربهمان هم میدانست که پدرم نمیتواند مادرش را در آسایشگاه بگذارد.
این برخلاف مذهبش بود. یونانیها چنین کارهایی نمیکردند. خیلی خسیس بودند، به همین خاطر بود که پیوندهای خانوادگیشان هیچوقت گسسته نمیشد.
زهرا۵۸
باید این کارها را میکردم چون هیچچیز بدتر از اضطراب ناشی از انجام ندادنشان وجود نداشت.
Fatima
بهای شهرت، از دست دادن حریم خصوصی است.
Melika
«بالاخره فهمیدم که...» چه چیزی را فهمیدم؟ من بهزور چیزی میفهمیدم. بعضی وقتها میفهمیدم که یک لیوان شکستهام یا در ماشین زیادی شوینده ریختهام، ولی مسائلِ مهمتر از من میگریختند.
☆rose☆
پدرم همیشه میگفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست میگفت، چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم. از جنبهٔ علمیاش آگاهی ندارم ولی به محض اینکه سیگاری شدم عادتهای عصبیام کمکم ناپدید شدند. شاید اتفاقی بود و شاید هم تیکهایم در برابر دشمنی که علیرغم مضراتش برای سلامتی از نظر اجتماعی مقبولتر از جیغ کشیدن از ته حلق بود عقبنشینی کردند. اگر سیگار نمیکشیدم شاید باید داروهایی مصرف میکردم که همان اندازه برایم خرج داشت ولی مرا از این تجهیزات محروم میکرد: فندکهایی که میتوانستم دمبهساعت بازوبستهشان کنم، زیرسیگاریهایی که بهانهای مشروع برای بلند شدن از روی صندلی دستم میدادند و سیگارهایی که باعث میشدند دست و دهانم بیکار نمانند.
m86
باید عکسهایشان را برعکس میگرفتیم تا لبخندی بر لبانشان ببینیم.
Mitir
دوست داشتم سرشان را بکوبم به دیوار و بگویم «لامصّبا اینقدر احمقبازی درنیارین و یهکم بهتر شین!» بعد کبودیهای روی بدنشان را میدیدم و متوجه میشدم یک نفر قبلاً روش مرا امتحان کرده.
سارا
ناله میکردند، زوزه میکشیدند و دادوفریاد راه میانداختند. در نشئگی داروها چرند میبافتند و هوهو میکردند و آب دهان میریختند.
Lucifer
چیزی که بیشتر از همه از آن نفرت داشتم ذهنم بود. شاید میشد با فشار یک دکمه خاموشش کرد ولی این دکمهٔ لعنتی را پیدا نمیکردم.
Andrey
مردی در حیاط ایستاده بود که پیشبند داشت و داشت کباب درست میکرد. بوق زدم و دست تکان دادم، انتظار داشتم چنگالش را بیندازد و پا بگذارد به فرار، واکنشی که قاعدتاً باید نسبت به دیدن یک شامپانزه پشت فرمان نشان میداد.
sam b
وقتی به کلاس نهم میرسی و هنوز چشمت به یک پانتومیم نیفتاده تازه میفهمی در یک دهکوره زندگی میکنی
sam b
ما بچهها یک کمیته تشکیل دادیم و جلوِ در راجعبه طلاق قطعی پدر و مادرمان بحث کردیم. توسط دیدهبانهایی که بیرون اتاقخوابِ پدر و مادرم کشیک میدادند به اطلاع ما رسید که مادرمان ظاهراً یک زیرسیگاری پرتاب کرده. تیم شناسایی اعزام شد و با یک رادیوِ داغان و بخش آگهی املاک روزنامه بازگشت که با ستارهها و فلشهای مختص مادرمان علامت خورده بود. آپارتمان موردنظرش چند اتاقخواب داشت؟ اگر میرفت کداممان را با خود میبرد؟ اگر با پدر و یایا میرفتیم خیالمان از بابت حریم شخصیمان راحت بود ولی چه فایده وقتی فقط به خاطر توجههای مادرمان بود که زنده مانده بودیم؟
زهرا۵۸
مهم نبود چه داشتیم؛ خانه، دوتا ماشین، تعطیلات. باز هم برایم کافی نبود. این وسطها اشتباه مهلکی صورت گرفته بود. زندگییی که در اختیار من قرار داده شده بود به هیچ عنوان پذیرفتنی نبود ولی هیچوقت از این آرزو دست نکشیدم که خانوادهٔ حقیقیام بالاخره یک روز بیایند و زنگ در را با انگشتانی که با دستکش سفید پوشیده شده فشار بدهند و فریاد بزنند «اوه، لُرد چیزلچین، خدا را شکر که بالاخره شما را پیدا کردیم.» و کلاه سیلندرشان را از شادی به هوا پرتاب کنند.
مادرم گفت «همچین اتفاقی نمیافته، باور کن اگه میخواستم بچه بدزدم یکی رو میدزدیدم که هر وقت کتم رو پرت میکردم روی کاناپه دهنم رو سرویس نکنه. نمیدونم چهطوری اتفاق افتاد، ولی تو مال منی. اگه خیلی از این موضوع سرافکندهای ببین من از داشتن تو چی میکشم.»
زهرا۵۸
وقتی خواهرانم را ربودند پدرم برگهٔ درخواست باج را ریزریز کرد و در آتش انداخت، آتشی که در شومینهٔ کناردست قدیس مومیاییشدهٔ واقع در سرای پذیرایی خانهٔ تابستانیمان در الفکتوری همواره شعله میکشد. ما با جنایتکارها مذاکره نمیکنیم، در شأن ما نیست. هرازگاهی یاد خواهرانم میافتیم و ته دل آرزو میکنیم که حالشان خوب باشد. ولی اجازه نمیدهیم این مسئله زیاد ذهنمان را اشغال کند چون چنین چیزی به آدمرباها اجازه میدهد تا حس پیروزی بهشان دست دهد. خواهرانم فعلاً حضور ندارند ولی خدا را چه دیدی، شاید یک روز با شوهر و بچههایشان برگردند. عجالتاً من تنها فرزند خانوادهام و وارث ثروت بیاندازهشان.
زهرا۵۸
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومان