بریدههایی از کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!
۳٫۸
(۹۳)
یک مهمان ناخوانده و ناشناس باعث میشود جایی آشنا را جور دیگری ببینی، انگار برای اولینبار.
sadaf
بقیهٔ هیچهایکرها به من گفته بودند که همیشه یک چیز کوچک همراهشان دارند، یک چاقو یا اسپری گاز اشکآور، ولی همیشه بهشان میخندیدم و میگفتم بهترین سلاح ذهن انسان است.
sadaf
بعدها به این نتیجه رسیدم که مادرم از من بازیگر بهتری است. بازیگری با قیافه گرفتن و ادا درآوردن فرق دارد. وقتی با ظرافت انجام شود شباهت بیش از اندازهای با دروغگویی دارد. وقتی آن را از لباس و ایماواشاره برهنه کنی خودش را به عنوان حقیقتی بیچونوچرا عرضه میکند.
sadaf
مادرم که داشت استیشنش را پارک میکرد گفت «آیا پیچانده شدیم؟»
جواب دادم «قطعاً، همینطور بسیار شدید.»
گفت «ولش کن، بهت قول میدم ده سال دیگه هیچی از این آدمها یادت نیاد. زمان باعث میشه همهچی رو فراموش کنی.
sadaf
بعد از دوران کوتاه استقلال که بهسختی هم به دستش آورد تازه به این حقیقت احترام گذاشت که آدمها به آن اندازهای که مهربان هستند احمق نیستند.
Mitir
لیسای شاد دقیقاً تجسم آن چیزی بود که بهنظر من افسردهکننده میآمد. هیچچیزی او را از هزاران دختری که در طول روز میدیدم جدا نمیکرد ولی تفاوت داشتن با بقیه برای او هیچ اهمیتی نداشت. در عادی و شبیه بقیه شدن مراتب موفقیت را پلهبهپله میپیمود.
Mitir
ما هر کاری از دستمان برآید انجام میدهیم ولی با کمترین خودنمایی. محال است ما را در حال دست تکان دادن از روی ارابهٔ کارناوال یا رژه رفتن کنار آدمهایی که الکی خودشان را مهم میدانند ببینید، چون چنین اعمالی باعث میشود توجه مردم بیش از این به ما جلب شود. همیشه طفیلیهایی را که چنین کارهایی میکنند دیدهاید ولی این کارشان رقتانگیز و احمقانه است و بالاخره باید روزی سزای این اعمال مضحکشان را ببینند. آنها گرسنهٔ چیزی هستند که هیچ اطلاعی از آن ندارند ولی ما خوب میدانیم که بهای شهرت، از دست دادن حریم خصوصی است. نمایش شادی در ملأعام تنها باعث تحریک آدمرباهایی میشود که در محلهٔ پُردارودرخت و مرغوب ما پرسه میزنند.
Saied mahdi hosseini
فقیر نبودیم. طبق نظر پدر و مادرم خیلی با فقر فاصله داشتیم، فقط آنقدر دور نبودیم که من بتوانم به خواستههایم نزدیک شوم.
Mitir
از روی وفاداری است که پشت سر مُردهها حرف نمیزند یا اینکه واقعاً چیزی برای گفتن ندارد؟ آخر مگر میشود از کسی که سالها روی پایش خوابت برده چیزی یادت نماند؟
b.sepide
سابقاً اتاق شخصی خودم را داشتم، مکانی تمیز و مرتب که در آن با خیال راحت میتوانستم مخفیانه به عاداتم بپردازم. ولی حالا یک هماتاق به من تحمیل کرده بودند، یک غریبه که با حقِ خدادادش برای وجود داشتن به روند عادی زندگی من گند زده بود. فکرش هم وحشتناک بود.
Afsaneh Habibi
مدتی فکر میکردم اگر عاداتم را با یک کمد پر از لباسهای اجقوجق همراه کنم همه بهجای یک عقبافتادهٔ معمولی به چشم یک آدم نامتعارف نگاهم خواهند کرد. اشتباه میکردم. فقط یک ابله تصدیقشده ممکن بود در راهروِ مدرسه با یک خفتان بلند بگردد، اما باز هم بهنظرم بهتر بود به مدالهای بیشماری که به گردنم آویزان کرده بودم یک زنگولهٔ گاو هم اضافه کنم. با هر تکانِ سرم جلنگجلنگ صدا میدادند و توجه بقیه را جلب میکردند. میدانستم بدون آنها محال است کسی نگاهم کند.
Afsaneh Habibi
بعدها به این نتیجه رسیدم که مادرم از من بازیگر بهتری است. بازیگری با قیافه گرفتن و ادا درآوردن فرق دارد. وقتی با ظرافت انجام شود شباهت بیش از اندازهای با دروغگویی دارد.
Melika
فکر کردم بد نیست بگویم اسبهای وحشی را رام کردهام و با دست خالی قزلآلا صید کردهام ــ ولی اینها مهم نبودند، مهم این بود که بیترس از هر پیشآمدی با زندگی شاخبهشاخ شده بودم.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
داد زد «ساعت دوِ نصفهشب اینجا چه غلطی میکنین؟» عادت داشت به زمان واقعی سه چهار ساعت اضافه کند تا اتهامی را که میزد سنگینتر کند. خورشید هنوز وسط آسمان بود و میگفت نصفهشب است. انگشتت را بگیر طرف ساعت و او فقط داد میزند «مزخرف نگو، برو بخواب ببینم.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
تلویزیون زهر جنایت را میگیرد و کارآگاه را تبدیل میکند به چیزی در حد یک دستهبیل.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
درست در مرز لذت بردن، چند لحظه مانده به شکستن رمز پیچیدهٔ آهنگ، مغزم سد راه میشد. حقهاش این بود که کاری کند تا دیگر آهنگ را دوست نداشته باشم، صبر کند تا از جایگاه اولش در فهرست پایین بیاید و به من بباوراند که دیگر برای هیچکس اهمیتی ندارم.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
مادرم پیشنهاد داد تا بچه را بفروشیم، به عنوان شغل پارهوقت همگی برویم برگ تنباکو بچینیم ــ هر کاری که بشود آنقدر پول درآورد که هزینهٔ خانهٔ سالمندان تأمین شود ــ ولی حتا گربهمان هم میدانست که پدرم نمیتواند مادرش را در آسایشگاه بگذارد.
صاد
هر چه بیشتر اینطرف و آنطرف میرفتم بیشتر میفهمیدم جز خانوادهای که پشت سر گذاشته بودم برای کس دیگری مهم نیستم.
.ً..
«یه چیزهایی تو زندگی هست با ارزشتر از طلا.»
.ً..
«تو انگار از دماغ فیل افتادی. مشکلت همینه. من دوروبر آدمهایی مثل تو بزرگ شدم. راستش رو بهت بگم؟ یه دقیقه هم نمیتونستم تحملشون کنم. هیچکس نمیتونه.»
.ً..
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومان