بریدههایی از کتاب کتابفروش خیابان ادوارد براون؛ مجموعه داستانبههمپیوسته
۳٫۶
(۱۲۷)
مردی که روبهرویم ایستاده صورت ندارد. تنها از روی کتوشلوار سُرمهای و سر کچلش میتوانم مردانگیاش را حدس بزنم. بالای کتش چیزی شبیه آرم سازمان استاندارد سنجاق شده. دقیقتر که نگاه میکنم، دهان کوچکی به شکل مستطیل پایین صورتش میبینم. دو طرف سر هم دو گوش بزرگ آویزان است، اما اثری از چشم و بینی و لب نیست. شاید هم آنقدر کوچکاند که با چشم غیرمسلح دیده نمیشوند.
زهرا۵۸
«وقتی نابغهای در دنیا پیدا میشود، میتوانید او را از این نشانه بشناسید؛ تمام ابلهان علیهش متحد میشوند.» این جمله را توی مقدمهٔ کتاب اتحادیهٔ ابلهان میخوانم. با اینکه نابغه نیستم، درک میکنم. شاید به این دلیل که ابلهان ممکن است به سرشان بزند و علیه افراد عادی هم باهم متحد شوند.
زهرا۵۸
از آنهمه مشتری بالقوه هیچکس وارد مغازه نمیشود، جز یک نفر که کارت ویزیتش را به من میدهد و میگوید هر وقت دنبال شغل جدیدی میگشتم، میتوانم بروم پیشش. کارت را میگیرم. تشکر میکنم و او هم از مغازه بیرون میرود.
روی کارت آدرس و شمارهتلفن سیرک مهتاب نوشته شده.
زهرا۵۸
با همان صدای جوجهکلاغ سرماخورده توضیح میدهم شغلم کتابفروشی است. پیشنهاد میکنم به جای اجرای پانتومیم بیایند توی مغازه و از کتابها دیدن کنند. خودم هم میروم توی مغازه. آدمها از جایشان تکان نمیخورند. انگار خطی جادویی جلوِ مغازه کشیدهاند که هر کس پایش را آنطرف خط بگذارد، قورباغه میشود.
زهرا۵۸
درمان بیخوابی بدون خوردن دیازپام فقط با خوندن سه صفحه خوشههای خشم قبل از خواب... بدو بیا داخل... کتابهای آبی، زرد، بنفش مناسب با رنگ دکور خونههای بالای شهر... برای هدیهٔ فامیل بلور و کریستال نخر، بیا کتابهای دستدوم ارزون ببر، کتابای ایرانی نایاب، کتابای فرنگی با ترجمهٔ دریابندری...» کمکم چند نفر دورم جمع میشوند. من همچنان نعره میزنم و دستهایم را مثل سنج بههم میکوبم. اما هیچکس توی مغازه نمیرود. مثل سوسیس همان جا ایستادهاند و مرا نگاه میکنند.
زهرا۵۸
صدایم را بَم میکنم و همزمان با دست زدن داد میزنم. «کتابهای تازه... رمان، داستان، شعر... بدوبدو تموم شد. ده کتابی که قبل از مرگ باید بخونید... آتیش زدم به مالم... جنگوصلح فقط ده هزار تومن... حراج واقعی... سهتا کلیدر ببر یه سلوک هدیه بگیر... داستانهای عاشقانه، عارفانه، شاعرانه، بفرمایید داخل مغازه... مجموعهٔ کامل جین آستین برای دخترای دمبخت... کتابهای برندهٔ نوبل، منبوکر، پولیتزر فقط نُه هزار و نهصد و نود و نُه تومن... اگه هملت با امضای نویسنده میخوای، بیا داخل مغازه...
زهرا۵۸
عابرها بدون اینکه به کرمهای خوشمزهٔ توی ویترین نگاه کنند بیتفاوت از کنارشان رد میشوند، مثل رباتهای تاریخمصرفگذشتهای که پیچومهرههای گردنشان زنگ زده، بدون اینکه گردنشان را به چپوراست بچرخانند، در مسیر مستقیمی میروند و میآیند، میروند و میآیند، میروند و میآیند، میروند و میآیند. حوصلهام از اینهمه رفتوآمد تکراری سر میرود، باید کار جدیدی بکنم؛ «باید هر طور شده آدمها را بکشانم توی مغازه.» این شعار را توی مغزم فریاد میزنم و میروم بیرون.
زهرا۵۸
حالوهوای کتابهای ویترین خسته است؛ طاعون، مرگ ایوان ایلیچ، گوربهگور، تهوع، در جستوجوی زمان ازدسترفته، سمفونی مردگان، مرگ قسطی، خاطرات پس از مرگ براس کوباس و... یکجورهایی شبیه قبرستان شده. ویترین مغازه مثل کرم قلاب ماهیگیری است؛ باید آنقدر تحریککننده و جذاب باشد که مشتریها را بکشاند تو.
برای خوشمزهتر کردن طعمه، جای کتابهای خسته را با کتابهای جدید عوض میکنم؛ خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت، ارباب حلقهها، در قند هندوانه، تارک دنیا موردنیاز است، فارسی شکر است، داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستدختری در فرانکفورت دارد، کافهٔ زیر دریا، عطر سنبل، عطر کاج، دیوارگذر، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، اومون را، گهوارهٔ گربه، نیکولاکوچولو و... کرم قلابم را شاد میچینم.
زهرا۵۸
دستمال گردگیری را برمیدارم. گوشهٔ دستمال را کمی آب میزنم و کتابهای کثیف را کیسه میکشم. باباگوریو قلقلکش میگیرد، غرور و تعصب از خجالت سرخ میشود، ناتوردشت سوت میزند، شوخی میخندد و سیمای زنی در میان جمع آواز میخواند. بعد از تمام شدن حمام کتابهای توی قفسه، میروم سراغ کتابهای ویترین.
زهرا۵۸
«یه شب پدر لباس نو برام خرید و با اینکه تنگ بود بهزور تنم کرد. گفت میریم مهمونی. تا حالا نرفته بودیم اونجا. هیچکسی رو نمیشناختم و هیچ بچهای هم نبود باهاش بازی کنم. وقتی خانم معلم رو دیدم که با سینی چای اومد توی پذیرایی، یهو گفتم "برپا." خودم هم بلند شدم. همه خندیدن. یه سال از فوت اولین مادرم گذشته بود که خانم معلم اومد خونهٔ ما. قرار شد از اون روز به بعد صداش کنم مامان.»
زهرا۵۸
شکمم آنقدر برآمده شده که وقتی میایستم و به پایین نگاه میکنم، نمیتوانم انگشت شست پای چپم را ببینم. روی انحنای گلابیشکلش دست میکشم، شبیه یک بادکنک پُرباد شده، هر چند مطمئنم داخلش باد نیست، چون برخلاف بادکنک وقتی بادش را خالی میکنم، اندازهاش تغییری نمیکند. تقریباً مطمئنم داخلش بچه هم نیست، چون نه لگدی احساس میکنم نه حالت تهوع دارم. غیر از اینها، از لحاظ فیزیولوژیکی هم شکمم توانایی میزبانی بچه را ندارد و تمام راههای ورود و خروج بچه مسدود شدهاند.
زهرا۵۸
میخوام توی این کتابفروشی یه پرفورمنس اجرا کنم.»
«پرفورمنس؟!»
«پرفورمنس دیگه... پرفورمنس آرت... آخه، چهطوری بگم برای عوام هم قابلفهم باشه؟»
برای اینکه غیرمستقیم نشان بدهد منظورش از «عوام» در آن مکالمهٔ دونفره کیست، طوری به من نگاه میکند که اگر با دست بهم اشاره میکرد و اسموفامیلم را میگفت، اشارهٔ غیرمستقیمتری بود.
«خب، بذار خیلی ساده بگم... آرت یعنی هنر... درسته؟!... پس این کانسپتی که میخوام اجرا کنم به فارسی میشه پرفورمنس هنر... متوجه شدی چی میگم؟»
بعید میدانم داریوش آشوری هم میتوانست پرفورمنس آرت را سلیستر ترجمه کند.
زهرا۵۸
با دست راست گوشی تلفن را برمیدارم به اورژانس زنگ بزنم. هنوز شمارهٔ سوم را نگرفتهام که صداوسیما هم فتح میشود. دیگر نه چیزی میبینم نه میشنوم. خوشبختانه مغزم هنوز کار میکند. حدس میزنم سکتهٔ ناقص زدهام. در آخرین لحظات به خودم دلداری میدهم حتماً یک نفر حالوروزم را میبیند و زنگ میزند به اورژانس. گوشی از دستم میافتد و پایتخت سقوط میکند.
زهرا۵۸
میخواهم از روی صندلی بلند شوم که احساس میکنم چیز سفتی به پای راستم میخورد. با تعجب به پایم نگاه میکنم. پای چپم را میبینم که مثل یک تکه چوب خشک روی پای راست افتاده. چندبار از طرف مغز به پای چپ فرمان میدهم که حرکت کند و از روی پای راست برود کنار، اما نرونهای عصبی نمیتوانند پیام را منتقل کنند. ارتباط پای چپ با مرکز فرماندهی قطع میشود. بعد از چند ثانیه، دست چپ هم از کنترل خارج میشود و مثل یک تکه گوشت آویزان میافتد کنار صندلی. حس رییسجمهوری را دارم که از توی تلفن خبر کودتا را شنیده. نیروهای نظامی سنگربهسنگر نقاط حساس شهر را فتح میکنند.
زهرا۵۸
بالاخره داستان مناسبی برای یک گربهٔ خیس گرسنه پیدا میکنم.
ساعت۱۲:۰۰
«... اما در مقایسه با زمان جونز همهچیز ترقی کرده بود. اسکوئیلر بهسرعت اعدادی را پشتسر هم میخواند تا به حیوانات نشان دهد حالا از زمان جونز جوِ بیشتر، یونجهٔ فراوانتر و شلغم زیادتری دارند، ساعات کمتری کار میکنند، آب آشامیدنیشان گواراتر، عمرشان طولانیتر و بهداشت نوزادان بهتر شده است. در طویله کاه بیشتری دارند و مگس کمتر آزار میدهد. حیوانات تمام این مطالب را باور میکردند. در واقع خاطرهٔ دورهٔ جونز تقریباً محو شده بود. میدانستند که زندگی امروزشان سخت و خالی است، غالباً گرسنهاند، سردشان است و معمولاً جز هنگام خواب کار میکنند. ولی بیشک روزهای قدیم از امروز هم بدتر بوده است...»
زهرا۵۸
هر وقت شام کم بود، برایم قصه میگفت زودتر بخوابم و گرسنگی یادم برود، اما برای این کار بدترین داستانها را انتخاب میکرد. شبی که مادرم قصهٔ هانسل و گرتل را خواند، تمام درها و دیوارهای قهوهای خانه را گاز زدم، اما مزهاش اصلاً شبیه خانهٔ شکلاتی توی داستان نبود.
زهرا۵۸
تجربهام نشان داده روزهای بارانی مردم کمتر کتاب میخرند، درست مثل روزهای آفتابی.
زهرا۵۸
هر وقت مگسی را میدیدم که روی میوه یا شیرینی نشسته، یواشکی عینک ذرهبینی مادربزرگم را برمیداشتم و با دقت به آن نگاه میکردم. گاهی دستهایش را بههم میمالید، گاهی هم پاهایش را، اما بیشتر وقتها کاری نمیکرد و با چشمهای درشتش به روبهرو خیره میشد. کنجکاو بودم بفهمم دختر است یا پسر. اما هر چهقدر نگاه میکردم، هیچ علامتی پیدا نمیکردم. برای اینکه دقیقتر نگاه کنم، با روزنامهٔ لولهشدهای ضربهای سریع و برقآسا توی سرش میزدم تا بتوانم جنازهاش را کالبدشکافی کنم. اما معمولاً مگس فرزتر بود و ظرف شیرینی چپه میشد زمین و با فاصلهٔ کمی صدای مادرم بلند میشد و مجبور میشدم آزمایش را نیمهکاره رها کنم و بدوم توی حیاط.
زهرا۵۸
دود سفید شبیه اندام یک زن میشود. لباسهای قدیمی پوشیده و قیافهای شبیه کولیها دارد. وقتی هنر ششم از سریِ هنرهای هفتگانه را وسط کتابفروشی به اجرا میگذارد، مطمئن میشوم اسمرالداست. برای تحریک کردن حسِ خوبِ دیگری پیدا میشود؛ صدای آهنگ را بیشتر میکنم تا حس شنوایی عابرهای پیاده تحریک بشود.
دستهایم را باز میکنم و پاهایم را همریتم با آهنگ به زمین میکوبم. گردنم را به چپوراست تاب میدهم، اما مسیر نگاهم در خط مستقیمی که به اسمرالدا ختم میشود ثابت مانده. به یکقدمیاش که میرسم، دستش را طرفم دراز میکند. میخواهم دستش را بگیرم که آهنگ تمام میشود. اسمرالدا دوباره دود میشود و برمیگردد پیش گوژپشت نتردام. حالم گرفته میشود.
زهرا۵۸
صورتهای زیادی را میبینم که به شیشهٔ ویترین چسبیدهاند و زل زدهاند به من. هیچکدامشان حتا جرئت نکردهاند بیایند تو. با خودم فکر میکنم شاید چیز ترسناکی اینجاست که نمیگذارد بیایند تو. برای اینکه بفهمم از چی میترسند، کتابی را از توی یکی از قفسهها بیرون میآورم. لبخند دوستانهای میزنم و جلد کتاب را به طرفشان میگیرم. توضیح میدهم اگر بیایند تو، این کتاب را مفتی هدیه میدهم. آدمها با دیدن کتاب جیغ میکشند و فرار میکنند.
حدسم درست بود: از کتاب میترسند. سرخورده از این کشف، کتاب را به قفسهاش برمیگردانم. وقتی اسمش را روی جلد میخوانم، نظرم در مورد فرار مردم کمی عوض میشود: دعوت به مراسم گردنزنی.
زهرا۵۸
حجم
۱۴۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
حجم
۱۴۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومان