بریدههایی از کتاب کتابفروش خیابان ادوارد براون؛ مجموعه داستانبههمپیوسته
۳٫۶
(۱۲۷)
موتوری که از کنار پیرمرد رد شده بود برمیگردد و با کمک مردی که موبایلش دوربین فیلمبرداری ندارد، پیرمرد را سوار موتور میکنند و سهتَرکه میروند بیمارستان.
زهرا۵۸
چرا دکترها فکر میکنند توی کتابهای طنز قرار است همیشه اتفاقهای خوب بیفتد؟ آمبولانس یک ساعت توی ترافیک گیر میکند و وقتی میرسد که دیگر کار از کار گذشته. جمعیت و پیرمرد رفتهاند.
زهرا۵۸
توی پیادهرو یک موتور با سرعت از کنارش رد میشود. پیرمرد میترسد و با عصبانیت داد میزند «گوسالهٔ مادرمُرده، مگه کوری؟ اگه مملکت قانون داشت که توِ کرهخر جرئت نمیکردی اینطوری ویراژ بدی...»
با خودم فکر میکنم چهطور ممکن است از لحاظ ژنتیکی یک نفر هم گوساله باشد و هم کرهخر. پیرمرد جملهٔ نامفهوم دیگری هم میگوید و دست راستش را روی قلبش میگذارد و میافتد زمین. سریع خودم را میرسانم.
سکته کرده.
جمعیت زیادی دورش جمع میشود و فیلم میگیرد.
زنگ میزنم اورژانس.
زهرا۵۸
«ورق داری؟»
یک صفحه از دفترخاطراتم را میکَنم و میدهم بهش. میگوید «نه، نه، منظورم ورقِ بازیه، چهاربرگ، حکم.» نمیدانم چی توی قیافهام میبیند که خودش توضیح میدهد «برای بازی با پسرم میخوام. همهش حوصلهش سر میره میگه بیا بازی. منم فقط همین یه بازی رو بلدم. ولی ورقام مال دوران دانشجوییه، رنگوروش رفته.»
میگویم «اینجا فقط کتاب داریم. میتونی برای پسرت کتاب داستان بخونی.»
میگوید «نه آقا، بچههای امروزی رو نمیشناسی. اصلاً یه دیقه به حرفت گوش نمیدن، چه برسه به اینکه براشون کتاب بخونی.»
باز هم در مورد پدر و مادرهای امروزی چیزی نمیگویم.
زهرا۵۸
پیرمرد چند ثانیه مکث میکند و از توی بساطش سوت پلیس انگلیس را برمیدارد و دهانش میگذارد. همینطور که مدام سوت میزند، دو درِ قابلمه هم برمیدارد و مثل سنج بههم میکوبد. صداها غیرقابلتحمل میشوند. مرد فوتبالی بساطش را جمع میکند و میرود.
چند لحظه بعد از رفتن مرد، صداها قطع میشوند و پیرمرد با خوشحالی درامش را جمع میکند. انگار به هدفش رسیده. احتمالاً یک روز پیرمرد این جمله را در کتاب زندگینامهاش خواهد نوشت، «برای پیروز شدن در رقابت، لازم نیست آنقدر تلاش کنید که نفر اول بشوید، همینقدر که بتوانید رقیب را حذف کنید کافی است.»
زهرا۵۸
میگویم «میدونی آرتمیس کی بود؟»
مثل پیشگوی معبد دلفی که انگار از همهچیز خبر دارد، با خونسردی میگوید «الههٔ شکار و باکرگی.»
«دورهزمونه عوض شده. ما اون وقتا جرئت نمیکردیم پامون رو جلوِ پدر و مادرمون دراز کنیم.» اگر پدرم بود، احتمالاً این را بهش میگفت و احتمالاً اگر پدربزرگم بود، میزد توی گوشش. من هم همیشه به پدرم میگفتم «دراز کردن پا که جرئت نمیخواد.» البته نه با صدای بلند که بشنود. بزرگتر که شدم، فهمیدم به این اهمیت داشتن یا نداشتنِ دراز کردن پا میگویند شکاف نسلی. همیشه فکر میکردم این شکاف باید بین نسل ما و قدیمیها باشد، نه بین ما و نسل جدید.
زهرا۵۸
«اسمت چیه؟»
قیافهاش نشان میدهد هنوز نتوانسته معادلهٔ شرودینگر را حل کند؛ «آرتمیس، ولی میتونی آرتی صدام کنی.»
اسمش به قیافهاش نمیآید. زمان ما اسمهایی شبیه به این را فقط روی بچههایی میگذاشتند که ماشین کنترلی و مدادتراش برقی داشتند.
زهرا۵۸
«هر چه کشور محرومتر باشد، جام جهانی برایش اهمیت بیشتری دارد. این رقابتها در نروژ و سویس تغییر اندکی ایجاد کرد، اما در روآندا جام جهانی به طور موقت آدمکشیها را متوقف کرد.»
زهرا۵۸
هر کاری میکنم نمیتوانم ذهنم را از نامهٔ خواهرم دور کنم. پاکت نامه را زیر نور لامپ نگه میدارم و از پایین بهش نگاه میکنم. فایدهای ندارد. نامه را تا زده و چیزی از بیرون دیده نمیشود. چندبار طول مغازه را میروم و میآیم. چای میخورم. آواز میخوانم. فایدهای ندارد. مینشینم روی صندلی و برای اینکه حواسم پرت شود، کتاب خداحافظ گری کوپر را باز میکنم و الکی ورق میزنم. توی صفحهٔ ۲۸۵، زیر این جملهها را با خودکار سیاه خط کشیده، «از همین میترسم به یه چیز یا کسی عادت میکنی، اون وقت اون چیز یا کس قالت میذاره. اون وقت دیگه چیزی برات نمیمونه. میفهمی چی میخوام بگم؟ اونایی رو که میذارن و میرن دوست ندارم. اینه که اول خودم میرم. اینجوری خاطرجمعتره.»
زهرا۵۸
یه پروژهای هست به اسم "مارس وان". دنبال آدمایی میگردن که بخوان توی مریخ زندگی کنن. شرایط خاصی هم نمیخواد. فقط باید بتونم توی یه کپسول با امکانات خیلی کم زندگی کنم. خب من هم تجربهٔ پنج سال زندگی توی خوابگاه رو دارم که شرایطش خیلی شبیه اون کپسولاست. تازه حراست هم نداره. چند ماه پیش ثبتنام کردم. دو روز پیش جوابش اومد که قبول شدم. البته یه شرط کوچیک دیگه هم داشتن؛ دیگه هیچوقت نمیتونم برگردم زمین. من هم گفتم چی از این بهتر.»
زهرا۵۸
در خانوادهٔ ما، چیزی به اسم پولتوجیبی وجود نداشت و در برابر اعتراضهای بیپایان و برحق ما همیشه یک جواب تکراری میشنیدیم، «بگو چی لازم داری خودم برات میخرم» و در یک قانون نانوشته چیزهای لازم لوازم مدرسه، کفش و لباس بود و توپ هفتسنگ کالای لوکسی بود که هرگز جایگاهی برای تخصیص بودجه نداشت.
زهرا۵۸
باور کردنش برایم سخت است که یک پلیس به کتابفروشی آمده کتاب بخرد. حتا توی فیلمها هم ندیده بودم شخصیت پلیسِ داستان کتاب بخرد یا کتاب بخواند. پلیسها اگر هم ارتباطی با کتاب داشتهاند یا به سانسور و توقیف مربوط میشد یا سوزاندن کتابها.
زهرا۵۸
این توانایی را فقط در زنان دیدهام که میتوانند با یک جمله و حتا گاهی با یک نگاه موقعیت خود را از حالت تدافعی به حالت حمله تغییر بدهند.
زهرا۵۸
وقتی رسیدم خونه، دیدم زندایی و بچههاش اومدهن خونهٔ ما. خیلی خوشحال شدم. برام یهکم عجیب بود که چرا وسط هفته اومدهن خونهٔ ما و دایی هم همراهشون نیست، اما زیاد مهم نبود، چون پسرداییم دستگاه میکروش رو آورده بود و سریع نشستم به بازی کردن. حتا نپرسیدم بابا و مامان کجا رفتهن. شبش هم زندایی برامون سوسیستخممرغ درست کرد که خیلی دوست داشتم. گاهی عذابوجدان میگیرم چرا روزی که مادرم فوت کرد به من اینقدر خوش گذشت.
زهرا۵۸
کارت ویزیت سیرکِ مهتاب را میگذارم بین صفحات اتحادیهٔ ابلهان. کتاب را میبندم، ولی توی قفسه نمیگذارم تا فردا ادامهاش را بخوانم. بعید میدانم بتوانم چیزی بفروشم. چراغها را خاموش میکنم و کرکرهٔ مغازه را پایین میکشم.
زهرا۵۸
همیشه کارمندان دولت رو از فضای تهیای میشه شناخت که بیشتر آدمها با چیزی به اسم صورت پرش کردهن
زهرا۵۸
ریاست محترم کتابفروشی
با سلام و خسته نباشید
به اطلاع میرساند ریاست محترم سازمان ساعاتی پیش تغییر کردند و ریاست محترم جدید تمام قراردادهای قبلی را به حالت تعلیق درآورده است. بنابراین، تا اطلاع ثانوی مطالبات شما کأن لَم یَکن تلقی میشود.
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
با آرزوی توفیق روزافزون
امضا: معاونت مالی جدید
زهرا۵۸
با همان ریتم یکنواخت و کسلکننده میگوید «معاونت بخش مالی برای خرید این کتاب بودجهای به مبلغ سی و دو هزار ریال تخصیص دادهاند. نامهٔ درخواست تنخواه به دبیرخانه ارسال شده و در دست بررسی است. چک آن در اسرع وقت صادر خواهد شد.»
قلاب ویترینم لنگهکفش صید کرده. تنها چیزی که با این مشخصات میتوانم پیشنهاد بدهم یک دفترچهیادداشت شصتبرگ است. توی کشوِ میز یک دفترچهخاطرات اضافی دارم. برای اینکه حالش را بگیرم، دفتر را از توی کشو درمیآورم و میگویم «این خوبه؟»
دفتر را توی دستش میگیرد و سبکسنگین میکند. رادیوِ دهانش دوباره روشن میشود. «قطر این کتاب بسیار کوچک است و در شأن سازمان نمیباشد.»
زهرا۵۸
اجزاء صورتش را اشتباه انتخاب کرده. اگر قرار بود فقط یک عضو نداشته باشد، بهترین گزینه دهانش بود. فرو کردن دستمال گردگیری توی دهانش یکی از اقدامات مقتضیای بود که باید مبذول میداشتم. حتا اگر این کار را هم انجام میدادم، هنوز حق مطلب را برای به کار بردن کلمهٔ «متمنی است» ادا نکرده بودم. دوست دارم مثل اپراتورهای تلفن بگویم «لطفاً چند لحظه منتظر بمانید.» بعد هم یک آهنگ مزخرف برایش پخش کنم و وقتی عصبانیتش به حد هیستریک رسید، با خونسردی بگویم «کتاب موردنظر در شبکه موجود نمیباشد.»
زهرا۵۸
تقاضا دارم یک جلد کتاب نفیس به اینجانب تحویل نمایند.
لازم به ذکر است کتاب فوقالذکر از لحاظ شکل و محتوا باید مطابق با اهداف سازمان باشد. بدین منظور، شرایط احراز صلاحیت کتاب به شرح ذیل تقدیم میشود:
الف. موضوع آن سیاست، تاریخ، فلسفه و سایر علوم نباشد؛
ب. شعر و داستان نباشد؛
جیم. هیچگونه تفکری را تبلیغ ننماید؛
دال. خواندنش باعث لهو و لعب نشود؛
ه. شأن و جایگاه سازمان را لحاظ نماید؛
و. بانوان در آن حضور نداشته باشند.
با توجه به اصول ذکرشده، مُتمنی است به پیوست این گفتوگو، یک فَقره کتاب، صحیحوسالم، به اینجانب تحویل داده شود.
زهرا۵۸
حجم
۱۴۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
حجم
۱۴۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومان