بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟ | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟

بریده‌هایی از کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟

نویسنده:مونا زارع
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۴۰۶ رأی
۳٫۵
(۴۰۶)
میان خرت‌وپرت‌های روی میزم دنبال بستهٔ آدامسم گشتم. قبل از هر اتفاقی باید آدامسم را می‌جویدم. بسته‌اش را پیدا نمی‌کردم. دستم را زیر میز کشیدم. یکی از آن جویده‌هایش را زیر میز چسبانده بودم. سفت شده بود. گذاشتمش زیر دندان کرسی‌ام و دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. یک تکه از طعم نعنایی که توی آدامس جویده‌شده جا مانده بود، توی دهانم پیچید. کله‌ام خنک شد.
پناه
برای مامان فرقی نمی‌کند چه مریضی‌ای داریم، فقط می‌داند که به آدم مریض سوپ می‌دهند. حالا چه زکام شویم، چه دست‌وپای‌مان بشکند، چه شیزوفرنی حاد بگیریم، باز هم مامان سوپ می‌پزد.
Amir
عشق به زن‌عموها در افسانه‌ها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت.
کالیو
تمامِ مدت با خنده‌های عصبی‌اش حرص می‌خورد که پدرشوهرش بالای تاقچهٔ اتاق عقد نشسته و پایین نمی‌آید؛ چون می‌خواهد قدش بلندتر از داماد باشد
مهدی فیروزان
«چه‌قدر بزرگ شده‌ای» همیشه اولین جمله‌ای است که دوست‌های دوران بچگی به‌هم می‌گویند تا یاد هم بیاورند حالا قضیه فرق کرده.
Massoume
روی مبلِ گوشهٔ اتاق لم دادم و چراغ موبایلم را روشن کردم و انداختم طرفش و گفتم «شما نمی‌خوای اون جورابو از رو صورتت برداری یه رخ به ما نشون بدی؟ شاید عاشقِ هم شدیم. خدا رو چه دیدی؟» لحظه‌ای سرجایش ماند و به طرفم برگشت و چاقوی ضامن‌دارش را به سمتم بیرون کشید و گفت «خانم مث این‌که من دزدما! یه‌کم بترس ازم.»
نسرین
گفتم «هر کی ازت برد، زنت می‌شه.» سیمین دهانش را تا پس کله‌اش باز کرد و کوبید به شانه‌ام و گفت «همینه! ایول!» چهرهٔ امیر درهم رفت و نگاهی به زانوهای شکستهٔ من و دهن بی‌دندان سیمین و اسکلت مرتعش عمه‌مستوره کرد. آب گلویش را قورت داد و مقوای منچ را کوبید روی زمین و گفت «قبول.»
نسرین
خانم وفایی هم رفت روی میز و کنار امین خودش را گولّه کرد و زیرلب گفت «نمی‌دونم چرا حس می‌کنم منم زیرلیوانی‌ام! بیا لیوانتو بذار روم! بیا.» قطعاً این‌که مادرشوهر آدم توهم زیرلیوانی بزند و نیمی از سال در نقش زیرلیوانی خشکش بزند، امتیاز کمی نبود؛ اما دوست نداشتم شوهرم هر روز توهم یک شی را بزند. پس‌فردایش اگر می‌خواست مسواک مردم بشود، چه غلطی می‌کردیم؟!
نسرین
و اگر باهم ازدواج کنیم باید یک اتاق خانه‌مان را بدهیم به بابا، چون خوش ندارد دخترش با یک مرد تنها در خانه بماند و ازدواج‌مان هم برایش دلیل قانع‌کننده‌ای نیست.‌
نسرین
یک هفته‌ای بود مامان سوپ به خوردش می‌داد. یعنی برای مامان فرقی نمی‌کند چه مریضی‌ای داریم، فقط می‌داند که به آدم مریض سوپ می‌دهند. حالا چه زکام شویم، چه دست‌وپای‌مان بشکند، چه شیزوفرنی حاد بگیریم، باز هم مامان سوپ می‌پزد.
نسرین
به‌هرحال لذتی که در بخشش هست، در انتقام هم هست، منتها بستگی به مزاجت دارد. خودت می‌دانی مزاج خانوادهٔ پدری من کمی دیرهضم و سفت بود!
yasamin
فکر نمی‌کنم کسی باشد که برای زن‌عمویش دلش بلرزد. عشق به زن‌عموها در افسانه‌ها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت
ghazal76
دایناسورها و خواستگارهای واقعی در یک برههٔ زمانی زندگی می‌کرده‌اند و جفت‌شان یک بلا سرشان آمد که منقرض شدند،
عشق کتاب
من و شهروز هر دوتایی‌مان از شش‌سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به اتاق من درست کرده بودیم که تیله‌های‌مان را از سوراخ دیوار رد کنیم. در نُه‌سالگی سوراخ دیوار به اندازهٔ ردوبدل کردن دفترمشق‌های‌مان بزرگ شد و در دوازده‌سالگی‌مان آقای طاهره یک حفره به اندازهٔ هیکلش روی دیوار خانه‌شان پیدا کرد که آن طرفش من توی اتاقم با موتورگازی شهروز در حال دور زدن بودم.
love.is.books
دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگ‌تر از یک موش بود. خیلی بزرگ‌تر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی جاها مو. با ناخن‌هایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و سرم را زیر تخت بردم. صحنه‌ای که دیدم فراموشم نمی‌شود. یک مرد با لباس خلبانی، درحالی‌که تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود، زیر تخت صفورا پنهان شده بود و من با ناخن‌هایم آن‌چنان دماغش را چنگ گرفته بودم که نفسش بالا نمی‌آمد. آن‌قدر هول شدم که می‌خواستم با همان دماغش از زیر تخت بکشمش بیرون، ولی با صدای جیغش فهمیدم دماغ جای دست مناسبی برای بیرون کشیدنش نیست.
پناه
خواستگاری برای جاوید یک رسم محسوب نمی‌شد، بلکه جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. در ذهنش حک شده بود هر دختری را می‌بیند، وظیفه دارد که عاشقش شود و برود خواستگاری‌اش تا مردانگی‌اش زیر سؤال نرود. یک روز هم که من رفته بودم اداره تا ظرف غذای بابا را که جا مانده بود، برایش ببرم، انعکاس من را روی شیشهٔ میز کارش دیده بود. خوب، جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم ندارد. عاشقش می‌شود.
Behi
اعتراض عمونادر بود که صدبار گفته بود آدم‌ها را سریع دوم‌شخص مفرد خطاب نکنم. به‌خصوص فرهاد را که دیده شده بود به خودش هم توی آینه می‌گفت «شما چه ناز شدی آقافرهاد! استدعا دارم بخورم‌تون.»
z.taghipour
خبر نداشت به خاطر خراب‌کاری‌های من تلفن‌مان به بی‌سیم کلانتری محل وصل است تا هر وقت گندی زدم، مامان فقط شمارهٔ دو را بگیرد.
Yasi
وقتی در زندگی‌ات به اندازهٔ کافی گند بزنی، یا باید بمیری یا خودت را به مُردن بزنی.
Yasi
قدیم‌ها هم روی اشیا تمرکز می‌کردم تا به سمت خودم تکان‌شان بدهم، اما هربار آخرش مجبور بودم خودم ریزریز بروم جلو و در خانه جیغ بزنم که چه‌قدر شاهکارم تا عزت‌نفسم از هم نپاشد.
Yasi

حجم

۱۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

حجم

۱۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان