بههرحال لذتی که در بخشش هست، در انتقام هم هست، منتها بستگی به مزاجت دارد.
"Shfar"
یک هفتهای بود مامان سوپ به خوردش میداد. یعنی برای مامان فرقی نمیکند چه مریضیای داریم، فقط میداند که به آدم مریض سوپ میدهند. حالا چه زکام شویم، چه دستوپایمان بشکند، چه شیزوفرنی حاد بگیریم، باز هم مامان سوپ میپزد.
عباس
مادرت راست میگوید که هیچچیز عشق اول نمیشود. چون مضحکترین و احمقانهترین عشق است. مثل این است که بروی اولین رستوران بینراهی و غذایت را بخوری و فکر کنی بهترینش را خوردهای. نه عزیزم، از این خبرها نیست، بعدش که میروی جلوتر میبینی رستوران جلویی نهتنها گوشتش تازهتر است، دستشویی تمیز هم دارد.
عباس
عشق به زنعموها در افسانهها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت.
tNW/=
سروصداهای بابا از آشپزخانه میآمد. کوباندن لیوانها تمام شده بود و وارد فاز دوم بیدار کردن بقیه شده بود. قابلمهٔ فلزی را میانداخت روی سرامیک و زیرلب میگفت «آخ، چی شد!» هر هفته همهٔ این کارها را بهترتیب جلو میبرد و مثل هفتهٔ قبل تکرار میکرد و هربار برایمان سناریوِ تعجبش را اجرا میکرد تا بیشتر مطمئن شوم دختر همین پدرم.
ستایش
ده سال پیش که خاله از ایران رفت، همهٔ خانواده فشار زیادی را تحمل کردیم تا از دوریاش گریهمان بگیرد.
عباس
هزار و یک، هزار و دو، صدای رادیوِ بابا از اتاق بغل میآمد. عادت داشت جمعهها رادیو را روشن کند و لیوانهای آشپزخانه را محکم سرجایشان بکوباند تا بیدار شویم.
"Shfar"
از آن زشتهای تحصیلکردهٔ موفق بود که با دیدنش فایدهٔ خوشگلی ناامیدت میکند
"Shfar"
«.besser ein ende mit schrecken als ein schrecken ohne ende» اگر آلمانی بدانی، یعنی «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بیپایانه.»
عباس
دوری از خالهشهین سخت که نبود هیچ، آرامش خاصی به خانواده و به شهر میداد. یعنی اگر نمودار وضعیت آلودگی صوتی توی شهر نصب میکردند، بعد از ماشینها و وسایل سنگین، خالهشهین در رتبهٔ سوم نمودار جای میگرفت.
m.t