بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟ | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟

بریده‌هایی از کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟

نویسنده:مونا زارع
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۴۰۶ رأی
۳٫۵
(۴۰۶)
فکرش را می‌کردی کسی عاشق من شود و همان روز که به عجیب‌ترین مهمانی زندگی‌ام دعوت شده بودم که شبیه بازپخش سریال‌های بی‌سروته بود قصهٔ ازدواجم رقم بخورد؟! با این‌که چند وقت است از ایران رفته‌ای، می‌دانم سنت‌ها و آیین ایرانی چه‌قدر برایت ارزش دارند، اما بی‌انصافی است که برای این آیین ذوق‌زده شوی؛ ختنه‌سوران! این‌که اولین‌بار کدام آدم ساده‌ای فکر کرده برای این اتفاق باید شام بدهد بماند، درد این است که هنوز آدم‌هایی در قرن بیست و یکم باقلاپلو و سالاد الویه و ژله به خوردِ فامیل و همکار و همسایه می‌دهند و تا صبح خودشان را می‌لرزانند که پسرشان اولین جراحی زیبایی‌اش را با موفقیت پشت‌سر گذاشته.
Behzad Ezzati
دایناسورها و خواستگارهای واقعی در یک برههٔ زمانی زندگی می‌کرده‌اند و جفت‌شان یک بلا سرشان آمد که منقرض شدند، اما انگار فقط یک نفرشان ته غار جا مانده بود و خنکی و تاریکی غار نگذاشته بود این‌همه سال فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید
bluestar
هنوز بوی عطر همیشگی‌اش می‌آمد. از آن عطرها که از دماغ آدم بالا می‌رود و از پیشانی رد می‌شود و می‌رود پشت کله‌ات سرجای خودش می‌ماند؛ انگار عطر را با شیشه‌اش در مغزت فرو کرده‌ای
bluestar
هنوز هم سروصداهای بابا از آشپزخانه می‌آمد. کوباندن لیوان‌ها تمام شده بود و وارد فاز دوم بیدار کردن بقیه شده بود. قابلمهٔ فلزی را می‌انداخت روی سرامیک و زیرلب می‌گفت «آخ، چی شد!» هر هفته همهٔ این کارها را به‌ترتیب جلو می‌برد و مثل هفتهٔ قبل تکرار می‌کرد و هربار برای‌مان سناریوِ تعجبش را اجرا می‌کرد
bluestar
صدای رادیوِ بابا از اتاق بغل می‌آمد. عادت داشت جمعه‌ها رادیو را روشن کند و لیوان‌های آشپزخانه را محکم سرجای‌شان بکوباند تا بیدار شویم.
bluestar
زمانی خنده را انتخاب کردم که عمواسدالله درحالی‌که در رخت‌خوابش چمباتمه زده بود و به زن بادکرده‌اش نگاه می‌کرد، راهکار داد که عقل‌مان را به کار بیندازیم و چهارتا آجر بگذاریم چهار طرفش تا روی زمین بماند. این‌که عموی بااحساسم می‌خواست همان کاری را با جسد بادکردهٔ شریک زندگی‌اش بکند که در پیک‌نیک با سفرهٔ یک‌بارمصرف می‌کرد، نشان می‌داد خانوادهٔ ما از ریشه چیزی به نام احساسات سرش نمی‌شود.
mary
هنوز که هنوز است عمواسدالله با این هیکل و دو من سبیل به کیسهٔ صفرا می‌گوید صفورا! همیشه هم از آن به‌نیکی یاد می‌کرد؛ چون همنام زن‌عمو بود. هر قدر هم بهروز می‌گفت به‌خدا صفرا فقط یک عضو بوگندوی بی‌ریخت است، باز هم عمو در خانه خودش را لوس می‌کرد و جلو هر کس‌وناکس داد می‌زد «کیسه‌صفورای من کیه؟» زن‌عمو هم هربار لبش را گاز می‌گرفت و می‌گفت «من من. زشته جلو بچه‌ها. پسر بزرگ داریم!» نه این‌که فکر کنی بهروز پزشکی می‌خواند یا دکتر است، نه. از وقتی در یکی از دوره‌های کمک‌های اولیه ثبت‌نام کرده و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل‌های ندیدبَدید ما دکتر صدایش می‌کردند.
mary
«چه‌قدر بزرگ شده‌ای» همیشه اولین جمله‌ای است که دوست‌های دوران بچگی به‌هم می‌گویند تا یاد هم بیاورند حالا قضیه فرق کرده.
zeinab.ghl
اصلاً مگر دنیا چند روز است که آدمیزاد وقتش را بگذارد برای پیدا کردن نیمهٔ گم‌شده‌اش، وقتی قرار است همان نیمهٔ گم‌شده نتواند یک شیلنگ دست‌شویی را درست نصب کند؟!
کاربر ۱۴۷۸۳۹۳
یعنی یک‌سری مرد در دنیا وجود دارند که می‌روند ده سال درس می‌خوانند راجع‌به ما! یعنی مردهایی هستند که ما زنان این‌قدر برای‌شان جذاب هستیم که بروند درس‌مان را بخوانند و همهٔ این‌ها یعنی ما زن‌ها یک موضوع تخصصی هستیم
کاربر ۱۴۷۸۳۹۳
از همان عروسیِ دیشب؛ دقیقاً همان وقت که همهٔ مردها دم‌در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند، دقیقاً همان موقع که کسی نبود برایم قیافه بگیرد و عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم و من با کفش پاشنه ده‌سانتی شلق‌شولوق، بچهٔ تا نصف تنبان خیس‌شده را خرکش کنم و با مژهٔ مصنوعی نصفه‌ونیمه اشکم را دربیاورد که نمی‌رویم دنبال عروس، چون خسته است؛ دقیقاً همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست.
کاربر ۱۴۷۸۳۹۳
یعنی برای مامان فرقی نمی‌کند چه مریضی‌ای داریم، فقط می‌داند که به آدم مریض سوپ می‌دهند. حالا چه زکام شویم، چه دست‌وپای‌مان بشکند، چه شیزوفرنی حاد بگیریم، باز هم مامان سوپ می‌پزد.
حانیه
فکر نمی‌کنم کسی باشد که برای زن‌عمویش دلش بلرزد. عشق به زن‌عموها در افسانه‌ها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت. اتاقش پُر بود از کوبلن‌های نیمه‌دوخته و عکس‌های پسرش بهروز
mahdiue khanoom
پارک دانشجو همیشه جایی بود که اگر با ترکیب پیژامهٔ نخی آبی گوسفندنشان و دمپایی لاانگشتی و پالتو یقه‌خزدار و چتری صورتی همراه یک تختهٔ طراحی در آن راه می‌رفتی، کسی چپ که نگاهت نمی‌کرد هیچ، آرتیست هم صدایت می‌کردند.
Hana
یک‌بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار می‌کند و خیال می‌کرد اگر ذهنش روی قورمه‌سبزی نپخته متمرکز شود، قورمه‌سبزی به سمتش می‌آید و خودش، خودش را می‌پزد.
Hana
یک‌بار از پشت پنجره برایم گفت دارد روی قانون جذب کار می‌کند و خیال می‌کرد اگر ذهنش روی قورمه‌سبزی نپخته متمرکز شود، قورمه‌سبزی به سمتش می‌آید و خودش، خودش را می‌پزد.
Hana
اگر باهم ازدواج کنیم باید یک اتاق خانه‌مان را بدهیم به بابا، چون خوش ندارد دخترش با یک مرد تنها در خانه بماند و ازدواج‌مان هم برایش دلیل قانع‌کننده‌ای نیست.‌
Hana
دیگر خودم می‌خواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. منظورم از زندگی جدید آن چیز عمیق و منقلب‌کننده‌ای نیست که تو فکر می‌کنی. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادوکلن‌ها را با لاک‌ها عوض کردم و پوست‌تخمه‌های ته کیفم را خالی کردم و زندگی جدید شروع شد.
Hana
مردک آن‌قدر پخته بود که ماهیچه‌هایش مغزپخت شده بودند و اگر چنگال فرو می‌کردی توی گوشت تنش، شبیه گوشت خورشتی وا می‌رفت، آن وقت من می‌خواستم زنش شوم.
Hana
مردک آن‌قدر پخته بود که ماهیچه‌هایش مغزپخت شده بودند و اگر چنگال فرو می‌کردی توی گوشت تنش، شبیه گوشت خورشتی وا می‌رفت، آن وقت من می‌خواستم زنش شوم.
Hana

حجم

۱۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

حجم

۱۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان