بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین نشان مردی | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین نشان مردی

بریده‌هایی از کتاب آخرین نشان مردی

نویسنده:مهرداد صدقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۲۲۸ رأی
۴٫۲
(۲۲۸)
درحالی که دارم ادای حرف زدن را درمی‌آروم تلفنم دوباره زنگ می‌خورد. آن‌قدر خراب‌کاری کرده‌ام که دیگر جز خندیدن کاری از دستم برنمی‌آید! بابا هم می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد.
b.sepide
مامان که به اصرار بابا تازه در کلاس زبان ثبت نام کرده، می‌پرسد: «یو آل» که یعنی «همه شما». هتل یو آل یعنی چی؟ بابا هم با لبخند می‌گوید: فکر کنم هتل یو آل یعنی هتلی که وقتی برسیم اونجا بعدش من «همه شما» رو به خدا می‌سپارم.
b.sepide
ببین اینجا نوشته اکثر مردان موفقیت خود را مدیون همسرِ اولشون هستن و.... خودِ بابا دیگر ادامه جمله را نمی‌خواند و انگار تازه متوجه منظور آن جمله شده. مامان درحالی‌که برایش با مهربانی چای می‌آورد، می‌گوید: «ولی اکثر زن‌ها چون عدم موفقیتشون رو مدیون همسر اولشون هستن دیگه همون براشون بسه و بی‌خیال دومی می‌شن.»
b.sepide
«از شجاعت حامد خوشم اومد. اینکه امروز باباشو داشت می‌پیچوند، نشون می‌ده در آینده مستعده که زنشم بپیچونه و مرد موفقی می‌شه».
Dayana
بابا به من چشمکی می‌زند و می‌گوید: «بهت تبریک می‌گم خوشبختانه گیجی‌ش به طرف خودمون رفته»
Dayana
درحالی‌که نمی‌دانم چه بگویم، هرجور هست به خانم شهابی می‌رسانم شبِ مهمانی هم‌کلاسی‌های بابا دیشب بوده. خانم شهابی می‌گوید: «وای خاک تو سرم» کاملاً با او هم‌عقیده‌ام.
Dayana
فوراً چایی بابا را برداشتم و گفتم: «خب من کمرنگ دوست دارم. بیاین با این عوضش کنین.» بابا اما همان چایی کمرنگ را خورد و گفت: نمی‌خواد ایثار کنی. یادته گفتم چقدر بهتره که زودتر ازدواج کنی؟ آره خب اون جریان دیر یا زودش فرقی نمی‌کنه؛ کلاً کنسل.
Dayana
بابابزرگ اولین جوجه را به من می‌دهد و همه به چشم برادران یوسف به من نگاه می‌کنند. صد درصد کربن خالص را به معده می‌فرستم اما مجبورم بگویم «خیلی خوشمزه‌س».
M.jafari
بابا خودش را نیمرخ در آینه نگاه می‌کند و می‌گوید: هی‌هی، جوانی کجایی.... کم‌کم دارم خمیده می‌شم مامان می‌گوید: اتفاقاً با جَوونیت هیچ فرقی نکردی جدا؟ آره از همون موقع همین جور خم راه می‌رفتی
مامان نقّاش
یک هفته از هم‌دانشگاهی بودن با بابا می‌گذرد. بعضی روزها چون وقت نمی‌شود برویم خانه غذا بخوریم، با هم توی سلف غذا می‌خوریم. بابا دیروز می‌گفت: «اینو بخور قدر غذای مامانت رو بدون.» اما دیشب وقتی مامان شام درست کرده بود، یواشکی گفت: «اینو بخور قدر غذای سلف رو بدون!»
کاربر ۱۹۹۰۴۹۰
«من نمی‌دونم چرا پلاستیک زباله حتماً باید از این مارکی باشه که مامانت تاکید کرده. یعنی اگه اونا رو توی یه مارک دیگه بذاریم در شان آشغالا نیست؟!»
کاربر ۱۹۹۰۴۹۰
دنیا از این بازی‌ها زیاد داره، جدی نگیر.
n re
می‌پرسد: «یو آل» که یعنی «همه شما». هتل یو آل یعنی چی؟ بابا هم با لبخند می‌گوید: فکر کنم هتل یو آل یعنی هتلی که وقتی برسیم اونجا بعدش من «همه شما» رو به خدا می‌سپارم.
n re
به قول معروف وقتی کسی که باید باشد، نباشد، حتی اگر در جمع هزاران نفر هم باشی باز حس می‌کنی تنهایی
Arefe
خدا نگه‌دار تا «شاید بعدها»
FAYA
داغ دلم تازه می‌شود. بابا برای اینکه حرف را عوض کند، می‌گوید: «حامد کلاً دو نفرو زیر نظر داشت ماشالا یکی از اون یکی قشنگ‌تر و متقلب‌تر. پدر دامادم که از همه بدتر. الان همه‌مون تو کمیته انضباطی بابت تقلب پرونده داریم» بابابزرگ به من می‌گوید: «کلک نکنه تو از متقلب‌ها خوشت می‌آد؟ مشکل داری‌ها» بابا یواشکی می‌خندد و زیر لب به من می‌گوید «خب نوه مشکل‌دار، مشکل‌دار می‌شه دیگه» اسم مشکل که می‌آید قیافه‌ام عوض می‌شود. بابابزرگ که حس می‌کند شاید ناراحت شده باشم، می‌خواهد از دلم دربیاورد و می‌گوید: «شوخی کردم حامدجان. خداییش تو نوه‌هام تو یه چیز دیگه‌ای.» بابا هم به شوخی به بابابزرگ می‌گوید: «شما که به همه نوه‌ها همینو می‌گین»
FAYA
به بابا می‌گویم مامان گفته روغن سرخ‌کردنی بگیریم. هنوز بابا چیزی نگفته که «دینگ!» پیام دوم. پیام را می‌خوانم: «متأسفم. به علتی که خودتون می‌دونید، جوابم منفیه.» خانم فرهمند است. در کسری از ثانیه، حالم دگرگون می‌شود. بابا می‌گوید: «چرا ناراحت شدی؟ خب روغن نمی‌گیریم». حالا به قول شاعر، من اندیشه‌کنان غرق این‌پندارم که چرا از اول راستش را به خانم فرهمند نگفتم. بابا که متوجه شده کمی غیر عادی به نظر می‌رسم جریان را از من می‌پرسد. نگاهش به رفتنِ خانم فرهمند می‌افتد و می‌فهمد هر چیزی هست به‌خاطر خانم فرهمند است و زیر لب می‌گوید » ای لعنت به هر چی روغن سرخ‌کردنیه». دیگر نمی‌خواهم دروغ بگویم و برای بابا، ماجرای بابابزرگ را هم تعریف می‌کنم. حتی اینکه مجبور شدم بگویم او مشکل دارد و به خاطر او دروغ گفتم و شاید خدا برای همین تنبیهم کرده.
FAYA
وارد خانه که می‌شویم، مامان سلامی می‌دهد که یعنی «شیری یا روباه؟» هنوز معلوم نیست بابا می‌گوید: از خداشم باشه به بابا می‌گویم: «خب اون که از من درخواستی نداشته. این منم که هنوز کارم درست نشده و سربازی هم نرفتم و خونه و ماشین هم ندارم، برای ازدواج پا پیش گذاشتم» بابا با یک تغییر موضع فوراً می‌گوید: «خب منظورم تو بودی که باید از خداتم باشه!» توی خانه حس خوبی برقرار است. بابا و مامان یاد گذشته خودشان افتاده‌اند و بابابزرگ هم از مادربزرگ مرحومم خاطراتی نقل می‌کند. احساس می‌کنم دنیای عاشقانه، دنیای زیباتری است. شب با یادآوری آخرین نگاه و آخرین جمله‌های خانم فرهمند می‌خوابم؛ هر چند که خوابم هم نمی‌برد...
FAYA
بابابزرگ می‌گوید: «ولی ما از اینجا داشتیم می‌دیدیمتون. چقدر بچه‌های خوبی بودین». بابا هم می‌گوید: «من داشتم به بابابزرگت می‌گفتم الان این دو تا دارن به هم می‌گن اول یخچال ساید بای ساید می‌خریم. بعد ایشالا یه ماشین لباسشویی و بعدشم تلویزیون. ولی بابابزرگت می‌گفت نه، دارن می‌گن اول تخت می‌خریم، برای بقیه‌ش هم خدا بزرگه...» شوخی‌های بابا و بابابزرگ ادامه دارد و حالا از خدا می‌خواهم هرچه زودتر به خانه برسیم.
FAYA
حس می‌کنم زیباترین شب عمرم است. ناخودآگاه دست توی جیبم می‌برم اما یکدفعه رنگ و رویم می‌پرد. ای وای، موقع عوض کردن لباس، کیف پولم را جا گذاشته‌ام! حالا جرعه‌های باقیمانده همان نوشیدنی برایم مزه زهرمار می‌دهد! خدایا چکار کنم؟
FAYA

حجم

۱۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۱۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۷۶,۰۰۰
۳۸,۰۰۰
۵۰%
تومان