بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آخرین نشان مردی | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آخرین نشان مردی

بریده‌هایی از کتاب آخرین نشان مردی

نویسنده:مهرداد صدقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۲۲۸ رأی
۴٫۲
(۲۲۸)
مامان می‌پرسد: حالا چرا گلچین می‌کنی‌شون خب همه رو بگو من هم آب گلویم را قورت می‌دهم و می‌گویم: «به نظر من هم یا همه رو بگین یا هیش‌کدوم. این‌جوری که بعضیا باشن بعضیا نباشن بدتره» بابا به مامان می‌گوید: «آخه بعضی‌هاشون یه جوری‌اَن. مثلاً یه هم‌کلاسی داریم فامیلش فرهمنده. حامد هم دیده‌ش. از اون بی‌اعصاب‌های متکبر. من موندم خداوکیلی با این اخلاقش آخر سر گیر کدوم دیوونه بدتر از خودش میفته!» مامان هم می‌گوید: «تو نگران دختر مردم نباش» مامان راست می‌گوید. فعلاً من بیشتر از بابا نگران هستم. هم نگران خانم فرهمند، هم نگران اینکه بابا بفهمد آن دیوانه فرضی احتمالاً منم، هم نگران اینکه خانم فرهمند که از من و بابا خوشش نمی‌آید، بفهمد من از او خوشم می‌آید و بابایم هم اصلاً از او خوشش نمی‌آید. شاید بهتر باشد برای رد گم کنی فعلاً خودم را جلوی مامان و بابا به خانم شهابی علاقه‌مند نشان دهم.
FAYA
بعد از شنا وقتی می‌خواهیم لباس بپوشیم، بابا درحالی‌که انگار روح ارشمیدس در وجودش حلول کرده به بابابزرگ که حوله برداشته تا برود لباسش را عوض کند، اشاره می‌کند و در گوش من می‌گوید: «پیداش کردم!» احتمالاً یا در سفری که به شمال داشتیم، و یا در یکی از دفعاتی که پدربزرگ خانه ما بوده، اشتباهی لباس بابا را برداشته و مال خودش را جا گذاشته. همان لباسی که از کشوی من سردرآورده. بابا به بهانه کمک کردن به بابابزرگ، حوله را دورش می‌پیچد. بعد هم انگار مارکی که روی لباس گذاشته را می‌بیند و به شوخی و با صدایی بلند چیزی راجع به بابابزرگ می‌گوید که فقط من سر درمی‌آورم: «خوشم می‌آد استادجان برای لباس زیر فقط لباسِ مارک می‌پوشه!»
FAYA
من که دیگر کاملاً احساساتی شده‌ام آن‌قدر ادابازی درمی‌آورم که بابا بزرگ را حسابی می‌خندانم. بابا هم با من همکاری می‌کند. حس می‌کنم امشب مجوز دارم ادای هر کدام از فامیل‌ها را بخواهم می‌توانم دربیاورم. بابا از خنده‌های بابابزرگ و اداهای من فیلم می‌گیرد و می‌گوید: «حال می‌ده این فیلم‌ت رو بفرستیم برای همون چی بود اسمش؟ عطیه؟...نه نه آتنا!»
FAYA
زن‌دایی هم که لباس مجلسی جدیدی خریده و می‌ترسد تا عید دوباره چاق‌تر شود، ظاهراً به خاطر لباسش تا یکی را زورکی عروس یا داماد نکند، ول کن نیست و می‌گوید: حامدجان من از الان نوبت آرایشگاه بگیرم دیگه ها؟
FAYA
طوبی خانم می‌گوید: نمی‌گم حق نداشتن برن ولی قبلش لااقل باید یه خبر به ما می‌دادن. الان حس می‌کنم به ما به چشم پاتریکِ باب‌اسفنجی نگاه می‌کردن. مامان هم می‌گوید: همین الان از هر جا باشه شمارهٔ اردوغان رو گیر می‌آرم بهش می‌گم دو نفر از مخالفینت اون ور دارن برای خودشون می‌چرخن. نشونه شونم اینه که ماشینشون پر از نون و ماسته طوبی خانم یکدفعه چیزی یادش می‌آید و به مامان می‌گوید: اونا گفتن سفر می‌ریم به یاد روزهای خوش جوانی که هیچی نداشتیم. نگو منظورشون از هیچی من و تو بوده!
FAYA
هر دو یک لیست بلندبالا برای ملزومات سفر تهیه کرده‌اند که هیچ شباهتی به آن برنامهٔ نان و ماست خوردن ندارد. موقع رفتن، دم در با هم لیست ملزومات سفر را چک می‌کنند که چیزی جا نمانده باشد. سیخای کباب؟ برداشتم. کنسرتِ ماهی؟ منظورت کنسروه؟ آره، تُنِ لوبیا هم چند تا برداشتم خوبه. شامپو مامپو زیاد برندار تو هتلا بهترش هست. از همون جا ور می‌داریم، بقیه‌شو سوغاتی می‌آریم. آقای عطاری صدایش را پایین می‌آورد و موارد بعدی را می‌پرسد: گذرنامه؟ آره مایو و عینک؟ آره ....
FAYA
موقع ازدواج تو انتخاب همسر دقت نکردی اشکال نداره ولی تو انتخاب پدرزنت حتماً دقت کن!
M Banoo
فکر کنم باید خودِ موضوع پایان‌نامه را عوض کنم و بگذارم: «بررسی اثر عناوین بخش‌های پایان‌نامه بر روی افزایش تنش‌های خانوادگی!»
M Banoo
آقای موتوری روی زمین افتاده و نیسان هم کنارش نگه داشته. ظاهراً نیسان طبق معمول بدون راهنما می‌خواسته بپیچد و موتوری هم طبق معمول بدون توجه به او داشته سبقت می‌گرفته.
محمدحسین
اگه این‌طوریه پس دیگه ولش نکن. چی بگم آخه. فکر کنم ‌ تو دلت می‌خواد به جای اینکه از هشت نفر شکست بخوری ترجیح می‌دی از یه نفر هشت بار شکست بخوری.
نازی
چشمم به یک تکه زغال کوچک می‌افتد که با تمام قوا دارد گوشه دمپایی بابا را ذوب می‌کند. بابا می‌خواهد بادبزن را بگیرد اما دایی نمی‌دهد. اگر آن زغال پایش را بسوزاند به جای بادبزن به داد بزن تبدیل می‌شود.
soroosh7561
وقتی کسی که باید باشد، نباشد، حتی اگر در جمع هزاران نفر هم باشی باز حس می‌کنی تنهایی.
ahmad
آدم عاشق حتی با نفس کشیدنش هم خودش رو لو می‌ده
ahmad
پس ازدواج چی؟ می‌دونی که مردا به یه سنی که می‌رسن باید هم خودشون رو بدبخت کنن هم یه نفر دیگه رو
ahmad
مامان می‌پرسد: «تو اصلاً چرا گوشیت رو می‌بری دستشویی؟» بابا هم با دستپاچگی بیشتری می‌گوید: «باور کن اونجا از بیکاری، اخبار مخبارا رو می‌خونم»
آسمان
چشمم به یک تکه زغال کوچک می‌افتد که با تمام قوا دارد گوشه دمپایی بابا را ذوب می‌کند. بابا می‌خواهد بادبزن را بگیرد اما دایی نمی‌دهد. اگر آن زغال پایش را بسوزاند به جای بادبزن به داد بزن تبدیل می‌شود. همینکه پای بابا می‌سوزد، بابا دمپایی را از پایش درمی‌آورد و با همان دمپایی زغال‌ها را باد می‌زند.
Maik Makfi
هرچه به روزهای دفاع از پایان‌نامه‌ام نزدیک می‌شوم، استرسم بیشتر می‌شود. خیلی از شب‌ها هم خواب اعصاب خرد کن و کابوسی راجع به جلسه دفاعم می‌بینم. مثلاً چند شب پیش خواب دیدم وسط جلسه پایان‌نامه داعش حمله کرده. حتی یکی از آن‌ها شمشیرش را زیر گلوی دایی‌ام گذاشته بود و می‌گفت اگر نگویی اعداد پایان‌نامه‌ات را از کجا آورده‌ای، کارش را تمام می‌کنیم. با اینکه اعداد پایان‌نامه‌ام اصلاً چیز محرمانه و مهمی نبود اما بابا داد می‌زد «حامد بهشون نگو پر رو می‌شن». دیروز عصر هم خواب دیدم بر علیه پایان‌نامه من شعری سروده‌اند و همه جا پخش شده.
رضوان
مامان به قول خودش از فوتبال فقط دو تیم «بارسلون و آرسلون!» را می‌شناسد، دایی هنوز فکر می‌کند رونالدو و رونالدینیو و کریستین رونالدو همه یک نفر هستند. بابا هم تنها فوتبالیستی که می‌شناسد علی دایی است به خصوص به خاطر گل‌هایی که توی جام جهانی زده. البته همان اسم علی دایی هم به این خاطر در ذهنش مانده چون یک پسر دایی دارد به اسم علی و به او «علیِ دایی» می‌گوید.
رضوان
بابا به قول خودش برای اینکه از اخبار عقب نماند؛ حتی وقتی دستشویی هم که می‌رود گاهی گوشی را با خودش ببرد. البته در این جور مواقع خوشبختانه دیگر یاد گرفته که دستش روی ضبط و انتشار پیام صوتی نرود!
رضوان
منتظر جوابش هستم و به گوشی چشم دوخته‌ام. درحالی‌که دستم همچنان دارد می‌سوزد، هر دفعه با دیدن تایپ کردنش قلبم از جا درمی‌آید. نوشته: «به زمان نیاز دارم. زمانی طولانی» دیگر چیزی نمی‌نویسم. همان تایپ کردن‌ها را به منزله جواب تلقی می‌کنم و از همان لحظه این‌طور تفسیر می‌کنم که اگر با من نبودش هیچ میلی، اصلاً جوابم را نمی‌داد. شاید بخندید اما ترجیح می‌دهم با همین امید روزگارم را بگذرانم. صد بار دیگر پیامش را می‌خوانم و چشمم فقط روی کلمه‌های «شاید بعداً» می‌ایستد. به قول او حس می‌کنم باید بگذارم زمان بگذرد تا «شاید بعدها» اتفاق دیگری بیفتد. زمان بگذرد تا بعدها با گذشت او به فرزندم نگویم این نیز بگذرد.
maeede

حجم

۱۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۱۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۷۶,۰۰۰
۳۸,۰۰۰
۵۰%
تومان