بریدههایی از کتاب اعتراف
۴٫۰
(۱۳۱)
در تمام طول آن سال که تقریبا هر دقیقه از خود میپرسیدم: «چرا با طناب و گلوله به زندگیام خاتمه ندهم؟»، تمام این مدت در کنار آن جریانهای اندیشه و مشاهداتم که ذکرشان رفت، احساس آزارندهای قلبم را میفشرد. بر این احساس نمیتوانم نامی بگذارم جز خداجویی.
گفتم که این خداجویی احساس بود و نه استدلال عقلی، زیرا از جریان اندیشههای من سرچشمه نمیگرفت (و حتی دقیقا با آن در تضاد بود)، بلکه از قلبم برمیخاست
سپهر
پی بردن به اشتباه دانش عقلی به من کمک کرد از وسوسه عقلورزیِ بیهوده رها شوم. اعتقاد به اینکه شناخت حقیقت فقط به وسیله زندگی امکانپذیر است، مرا برانگیخت تا در درست بودن زندگیام شک کنم.
سپهر
من حقیقتی را دریافتم که بعدها آن را در انجیل پیدا کردم: مردم به تاریکی بیش از روشنایی علاقه یافتند، زیرا کارهایشان شرّ بود. زیرا هر کس کار بدی انجام دهد از نور نفرت دارد و به سوی نور نمیرود تا کارهایش برملا نشود.
سپهر
دریافتم این پرسشم که زندگی من چیست و این پاسخ که «شرّ» است کاملاً درست بود. تنها چیز نادرست آن بود که پاسخی را که فقط مربوط به من بود، به کل زندگی تعمیم میدادم: از خودم میپرسیدم زندگی من چیست، و پاسخ میگرفتم: شرّ و بیمعنا. و بهراستی نیز زندگی من ــ زندگیِ بنده امیالــ بیمعنا و شرّ بود و به همین دلیل پاسخ «زندگی شرّ و بیمعناست» فقط به زندگی من مربوط بود و نه به کلِ زندگی بشری
سپهر
در گمراهیِ ناشی از غرورِ عقلی آنقدر اطمینان داشتم من و سلیمان و شوپنهاور پرسش را چنان درست و مطابق با واقعیت مطرح کردهایم که هیچ شقّ دیگری امکانپذیر نیست، آنقدر اطمینان داشتم همه این میلیاردها انسان به گروهی تعلق دارند که هنوز به درجه درک عمق مسئله ما نرسیدهاند، که در جستوجو برای معنی زندگیام، حتی یک بار هم به این فکر نیفتادم که: «همه این میلیاردها انسان گذشته و حال، چه معنایی برای زندگیشان قائل بوده و هستند؟»
سپهر
معنای زندگی انسان، آفریدن زندگی است
mina
این که ما اینقدر از هیچ شدن میترسیم، و اینکه اینقدر میخواهیم زندگی کنیم، فقط بدان معناست که خود ما چیزی نیستیم جز همین تمایل به زندگی
mina
رفتهرفته داشتم درک میکردم در پاسخهایی که دین به ما میدهد، حکمت بسیار ژرف بشری حفظ شده است و من حق نداشتم آنها را بر پایه عقل نفی کنم و مهمتر از همه، فقط این پاسخها هستند که به پرسش زندگی جواب میدهند.
rare
حکمت فراوان، اندوه فراوان است و هر که بر دانش خود بیفزاید، بر غمش میافزاید.
rare
اگر فلسفه راستینی باشد، تمام کارش فقط همین است که این پرسش را بهروشنی مطرح کند. و اگر استوار بر سر وظیفهاش بماند، برای پرسش «من چیستم و کل جهان چیست؟» پاسخی نخواهد داشت جز: «همه چیز و هیچ چیز»، و برای پرسش «جهان برای چه وجود دارد و من برای چه وجود دارم؟» پاسخی نخواهد داشت جز: «نمیدانم.»
rare
«آیا در زندگی من معنایی هست که با مرگی که بهطور حتم در انتظار من است از میان نرود؟»
rare
فقط تا زمانی میتوان زندگی کرد که مستِ زندگی بود؛ ولی به محض آنکه هشیار میشوی، دیگر نمیتوانی نبینی که همه اینها فقط فریب است، آن هم فریبی ابلهانه! مسئله دقیقا همین است که حتی هیچ چیز خندهدار و رندانهای هم نمیتوان در آن یافت، فقط بلاهت است و بیرحمی.
rare
هنگامی که دیدم چگونه سری از تن جدا شد و چگونه این سر و این تن جداگانه به دیواره تابوت خوردند، دریافتم (نه با عقل، بل با تمامی وجود) که هیچیک از نظریههای خردمندانه بودنِ وضع موجود و پیشرفت نمیتوانند این عمل را توجیه کنند و اگر تمامی انسانهای جهان، با هر نظریهای که از زمان آفرینش جهان وجود داشته، بر این اعتقاد باشند که این عمل ضروری است، من میدانم که این عمل ضروری نیست و عمل ناپسندی است، و به همین دلیل ملاک قضاوت برای آنکه چه چیز خوب و ضروری است، نه حرفها و اعمال مردم است و نه پیشرفت، بلکه تنها ملاک من هستم و قلب خودم.
مریآنژ
من و عقل من پذیرفته بودیم که زندگی عاقلانه نیست. اگر عقلِ برتری وجود نداشته باشد (که وجود ندارد و هیچ چیز نمیتواند وجود آن را ثابت کند)، پس عقل برای من آفریننده زندگی است. اگر عقل نبود، پس اصلاً زندگی برای من وجود نداشت. پس چگونه این عقل که آفریننده زندگی است، زندگی را نفی میکند؟ یا از سوی دیگر: اگر زندگی نبود، عقل من هم نبود، یعنی عقل، زاده زندگی است. زندگی همه چیز است. عقل ثمره زندگی است و این عقل، خود زندگی را نفی میکند.
BiNam
من با تمام وجودم آرزو داشتم خوب باشم؛ ولی جوان بودم، هوی و هوسهایی داشتم، و در آن هنگامِ جستوجوی نیکی تنها بودم، کاملاً تنها. هر بار که میکوشیدم آن چیزهایی را بروز دهم که صادقانهترین آرزوهایم را شکل میدادند، یعنی این را که میخواستم از نظر اخلاقی انسان خوبی باشم، با تحقیر و ریشخند روبهرو میشدم؛ و به محض آنکه تسلیم تمایلات پست میشدم، تحسین و تشویق در انتظارم بود. جاهپرستی، قدرتطلبی، مقامدوستی، شهوتزدگی، غرور، خشم، انتقام: همه اینها مایه احترام بود. با سر سپردن به این تمایلات شبیه بزرگترها میشدم و احساس میکردم دیگران از من رضایت دارند.
BiNam
اکنون بر من روشن است که این وضع هیچ تفاوتی با دیوانهخانه نداشت؛ ولی در آن زمان آگاهیام بر این مسئله بسیار مبهم بود، آن هم به این شکل که من هم همانند همه دیوانگان، همه را دیوانه میخواندم. غیر از خودم.
marzieh abdolmaleki
آنچه آن را ناخوشی میپنداشت، همان چیزی است که برایش در دنیا از همه چیز مهمتر است، یعنی مرگ.
سید کتابی
30ـ 40 سال تمام زیستهام، زیستهام و دانش آموختهام، پیشرفت کردهام، جسم و روحم را پرورش دادهام، و حالا که عقلم قوام یافته است، حالا که به آن قلهای از زندگی رسیدهام که از فراز آن، کل زندگی را به چشم میبینم، حالا چگونه در نهایت حماقت بر این قله ایستادهام و بهروشنی دریافتهام که در زندگی هیچ نبوده و نیست و نخواهد بود.
MahSa
من، همانند هر انسان زنده دیگر، زیر بار عذاب ناشی از پرسش «چگونه زیستن»، با پاسخ «زیستن همگام با پیشرفت» درست حرف همان آدمهایی را میزنم که سوار بر قایقی در تلاطم باد و امواج گرفتار شدهاند و به جای پاسخ دادن به یگانه پرسش اصلی، یعنی «به کجا چنگ بزنیم؟» میگویند: «داریم به جایی کشیده میشویم.»
MahSa
من هم همانند همه دیوانگان، همه را دیوانه میخواندم. غیر از خودم.
MahSa
حجم
۹۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه
حجم
۹۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
تومان