بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ناگفته های جنگ | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ناگفته های جنگ

بریده‌هایی از کتاب ناگفته های جنگ

نویسنده:احمد دهقان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۵ رأی
۴٫۳
(۱۵)
. جریان جلسه ناگهان برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت: "من خیلی عذر می‌خواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان می‌رویم به دنبال اجرا. هیچ نگران نباشید.» برادر خرازی هم همین طور. همه‌شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور. این طور که شد، گفتم: "بسیار خوب، این قدر هم وقت دارید. سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید.»
شیدا
محکم مأموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر می‌کردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد، برادر شهیدمان ـ که ان‌شاءالله جزء ذخیره‌ها مانده باشد ـ احمد متوسلیان، فرماندهٔ تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) بود. ایشان در این زمینه‌ها خیلی جسور بود. گفت: "چه جوری شد؟! نفهمیدیدم این طرح از کجا آمد؟» منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده، ناگهان شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید. من گفتم: "همین طور که عرض کردم، این دستور است و جای بحث ندارد.» تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد. احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد. من یک خرده تندتر شدم و گفتم: "مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور را ابلاغ کردیم، نه بحث را.»
شیدا
چشم‌هایمان از خوشحالی درخشید. مثل اینکه کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که می‌خواهد به اجرا دربیاورد، به طور یقین پیروزی است. یعنی ما پیروزی را در آن جرقهٔ ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.
شیدا
مردم فداکار ومتعهد دزفول، با وانت و کمپرسی و هر وسیله‌ای که داشتند، از جادهٔ عَلَم‌کوه برای ما وسایل می‌آوردند واگر اسیر یا مجروح بود، می‌بردند. آمده بودند اسیرها را ببرند. خودشان تعریف می‌کردند هر ماشین که می‌رفت، فقط یک ایرانی با آن‌ها بود؛ آن یک نفر هم راننده‌اش بود. این قدر در نیرو صرفه‌جویی می‌شد. و خنده‌دارتر و جالب‌تر اینکه، در مسیر، چون جاده خسته‌کننده بود، عراقی‌ها رحمشان می‌آمده و به راننده‌ها می‌گفتند که ما هم رانندگی بلدیم و جایشان را با هم عوض می‌کردند!
شیدا
یک بسیجی می‌آید برود عقب و به بُنه سری بزند. در مقابل یک شیار قرار می‌گیرد. می‌بیند بیست نفر در مقابلش دست‌ها را بالا بردند. همه‌شان هم اسلحه داشتند. یکه می‌خورد. یک نفر بسیجی کم‌تجربه، ناگهان ببیند بیست نفر در مقابلش هستند! یکی‌شان فارسی بلد بوده. می‌گوید: "اگر ما را نکشی، هفتصد هشتصد نفر دیگر هم هستند که ما به شما نشان می‌دهیم.» این را که می‌شنود، فکر می‌کند همین بیست نفر را هم ببرم، بس است. می‌گوید: "نه، حالا شما بیایید برویم.»
شیدا
یک تیپ زرهی دشمن، با تانک‌های نو، در حال عقب‌نشینی از مسیر بدی رفته بودند و توی باتلاق‌های طرف‌های نی‌خزر افتاده بودند. نفراتش آمده بودند بالای تانک و اسیر شدند. تانک‌هایشان را نمی‌شد دربیاوریم. چند ماه صبر کردیم تا زمین خشک شد و بعد آن‌ها را بیرون کشیدیم.
شیدا
چهار پنج روز بعد از شروع عملیات، طراحی عملیات مال ما نبود. پیشروی از آن رزمندگان بود و تأییدش با ما. گفتند: "ما رفتیم جلو.» یا می‌گفتیم: "بروید چنانه را بگیرید.» می‌گفتند: "الان در چنانه هستیم.» می‌گفتیم که ارتفاعات فلان را بگیرید، می‌گفتند که ما از آنجا رد شدیم و داریم ارتفاعات فلان را می‌گیریم.
شیدا
ترس فرمانده تیپ موجب عقب‌نشینی شده بود. قپه‌های سرهنگی همراهم داشتم. یک فرمانده گردانی بود، به نام لهراسبی، که بین آن‌ها خیلی شجاعت داشت. لرستانی بود. قبلاً او را می‌شناختم. در عملیات طریق‌القدس خیلی فداکاری کرده بودم. دیدم روحیه‌اش عالی است. گفت: "می‌زنیم ما. مسئله‌ای نیست.» سریع گفتم: "تو فرمانده تیپ بشو.» باورش نمی‌شد. گفت: "مگر می‌شود؟ توی میدان جنگ...» گفتم: "این درجه‌ات؛ تو بشو فرمانده تیپ.»
شیدا
در تمام این مدت، ما فقط گیرنده خبر بودیم، نه هدایت‌کنندهٔ عملیات. چون همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. هیچ کس هم نبود که به ما جواب بدهد که واقعاً در آنجا چه می‌گذرد. چه کار دارند می‌کنند و چطور پیشروی می‌کنند. بالاخره، به نظرمان رسید که حالا که فرمانده تیپ اسیر داریم، به یکی از فرمانده تیپ‌های دشمن بگوییم بیاید تا ببینیم او چه می‌گوید. یعنی به جای خودی، از دشمن بپرسیم.
شیدا
ت متری دشمن رسیده‌ایم.» هوا تاریک بود و آن‌ها خیلی نزدیک شده بودند. توی اتاق جنگ حالتی شد که نمی‌توانم توضیح بدهم. رغبت فرمان دادن نداشتم. مردد بودم که آن‌ها نیم ساعت مانده به صبح و روشنایی، بگویم حمله کنند یا نه. آن‌ها خسته بودند از ساعت هفت و نیم راهپیمایی کرده بودند. ولی تانک‌های دشمن هم آماده بود و می‌خواست به ما حمله کند. چاره‌ای جز دستور نبود. اصلاً مثل اینکه یک عده فکر و دست و مغز مرا گرفته بودند و می‌گفتند این کار را بکن.
شیدا
دوازده و نیم شد یک و نیم. یک و نیم شد دو و نیم. این وحشت همراه شد با حالتی که آدم از خودش می‌پرسد: "من چه کار کردم؟ این چه جور برآوردی بود؟ این‌ها را کجا فرستادم؟ نکند راه را اشتباه می‌روند؟»
شیدا
دیدم که در نظریهٔ فردی، همه با قلب‌هایشان صحبت می‌کنند، ولی در نظریه جمعی با زبان تخصص حرف می‌زنند. تصمیم خودم را گرفتم. گفتم: "ابلاغ نمی‌کنم که برگردند. بگذار باشند.»
شیدا
توی اتاق جنگ وحشت کردیم.
شیدا
از طرف عین‌خوش، تیپ ۱۴ امام حسین (ع) که شهید خرازی فرمانده‌اش بود ـ خداوند با بزرگان بهشت محشورش کند ـ و تیپ ۸۴ خرم‌آباد به فرماندهی سرکار سرهنگ بیراموند از افسران لُر وارد عمل شدند. ترکیب خالص و خوبی بودند.
شیدا
جمع شدیم و پرسیدیم: "نتیجه چه شد؟» گفت: "رفتم خدمت حضرت امام و به ایشان گفتم وضعمان خیلی خراب است و واقعاً مانده‌ایم که چه کار کنیم. مهمات کم داریم، دشمن به ما حمله کرده، نیروهایمان کم است، اصلاً منطقه، یک منطقهٔ عجیب و غریبی است. خواهش می‌کنیم که حداقل استخاره کنید که حمله کنیم یا نه.» حضرت امام فرموده بودند: "من استخاره نمی‌کنم. ولی خودتان بروید به طلب خیر قرآن را باز کنید و نگران نباشید. مشکل‌تان حل می‌شود. بروید اقدام کنید.» فرموده بودند بروید عمل کنید، منتها نه به آن زبانی که ما در واژه‌های نظامی داریم که دستور یک فرمانده باشد. طبق دستور ایشان، قرآن به طلب خیر باز شد. سورهٔ فتح آمد. انسان چقدر باید اعتقاد داشته باشد که قرآن را باز کند و سورهٔ فتح بیاید.
شیدا
وقتی برگشتم، بچه‌ها داشتندتمرین عملیات و بدن‌سازی می‌کردند. دیدم مثل اینکه همه با هم هستند. هر کار کردم که بتوانم بشناسم کدام ارتشی است و کدام سپاهی، تشخیص مشکل بود. از روی دقت نظامی، متوجه شدم که ارتشی‌ها کدام‌اند و سپاهی‌ها کدام. ارتشی‌ها ژ ۳ داشتند و بسیجی‌ها کلاشینکف. همه با هم توی ستون راهپیمایی می‌کردند و خیلی جالب بود. اصلاً نشاط و حرکت در صحنه هویدا بود.
شیدا
این جمله در قلب من نشست و همیشه آن را در صحبت‌هایم برای مردم یا رزمندگان گفته‌ام. مطلب مهمی است. حضرت امام ـ عین جملات و کلمات خودشان بود که در ذهنم ماند ـ فرمودند: "این اصل رجعت انسان است به فطرتش. این‌ها چون نور دیده‌اند، قلبشان روشن شده و به حق آمدند.»
شیدا
پس از آن، خدمت حضرت امام رسیدیم. گفتم:‌ "حضرت امام، معجزه‌ای می‌بینیم در جبهه. سرهنگ پنجاه و هشت ساله‌ای که در نظام طاغوت خدمت کرده، در قرارگاه، هنگام دعای توسل، روی دست همهٔ ما زد.» امام این جمله تاریخی را فرمود: "این اصل رجعت انسان است به فطرتش.»
شیدا
دو یا سه ساعت، ارتشی و سپاهی‌ها حرف زدند؛ راجع به اینکه چه کار کنیم. ولی هیچ یک نقطهٔ روشنی نشان ندادند که برای نگه‌داری تنگه چزابه، با دست خالی،‌ چه کنیم. در آخر هم شهید مصطفی ردانی‌پور گفت: "برادرها، همهٔ بحث‌ها را کردید. اگر موافق باشید، چراغ را خاموش کنیم و دعای توسل بخوانیم.»
شیدا
به خط دوم رسیدیم. جلوی چشمم یک خمپاره خورد به سر یک بسیجی. چند لحظهٔ پیش از او عبور کرده و رد شده بودیم. هفت یا هشت قدم که رفتیم، خمپاره خورد و دیگر او را ندیدیم. خیلی کوچک بود. شانزده یا هفده سال داشت. متلاشی و تکه‌تکه شد.
شیدا

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۲۴ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۲۴ صفحه

قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰
۵۰%
تومان