- طاقچه
- ادبیات
- طنز
- کتاب گچ پژ
- بریدهها
بریدههایی از کتاب گچ پژ
۳٫۹
(۳۷۱)
به سمت قبله
سرشب، ایوان منزلتان خبرهایی بود... گویا علمک ماهوارهتان را سفتکاری میکردید.
کاش یک استانبولی از آن گچها هم، خرج دل ما میکردی، آن قدر نلرزد موقع روبهرو شدن با شما...
دستکم، شبیه آن دیش فلزی باش؛ دریافت کن این همه سیگنالی که تا حالا فرستادهایم.
nh74
به طبیبنماها بگو سپلشک. عشق مرض روانی نیست که برایش دوا بپیچند. خیلی هنر دارند شربت بیماری فرهاد را شیرین کنند.
طاغی
فقط برادرانه معروض میدارم وثوق مطلق و اعتماد بلاحدود به اولاد، عواقب خوشی ندارد. مثل اعتماد به شیر آبیرنگ مستراح است. مطلقاً خوشبین باشی، ناغافل دودمانت را میسوزاند.
طاغی
نقلِ کمبود امکانات نیست کریم آقا! بحث گُمبود امکانات است.
سعیده حمیدی
از این قِسم قرتیقربیلکبازیها بلد نیستم عزیز! هفت پشت من هم بلد نبوده. قبول کن این غربتیگریها را درآوردهاند امثال ما را تلکه کنند. یک مشت جوانک عاشق را...
عوض این خنزرپنزرهای فرنگی و خزعبلات فانتزی، پولش را میرویم سیدالکریم، کباب ـ ریحان. این صنف ادا اطوارها را بگذار برای لیمونادخورهای بالانشین. اینها برای بچههای «شاپور» به پایین، نه تنها یک جور زیادهخوری حساب میآید، کسر شأن هم هست.
بناءً علی هذا، قلوهکَن بکن از ذهنت این تخیلات کلنگی را. غیرمؤدبانهاش را بخواهی، میشود: زهرمار و «ولِم تایم».
elnaz
میراث شاه علیل
نوشته بودی میخواهی آکتور سینما شوی. اظهارنظر نمیکنم چون تجربۀ هنرپیشگی ندارم. در تمام عمر، تنها یک فقره در تعزیۀ حاج حبیب آقای ناظم بکاء، عیال وهب نصرانی، بودم که البته شأن و مرتبۀ تعزیه، تومنی صنار با آکتوری صحنه توفیر دارد. لکن دریغم میآید این چند قلم توصیه، زیر زبانم خیس بخورد:
ـ دلخوش به کالج و آموزشگاه نباش. به هر کی هر چی دادهاند از توی گهواره دادهاند.
خالد
نقل من و تورج، حکایت کار کردن خر بود و خوردن یابو.
ادریس
بیخیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست.
Mahdi Mandegar
گفتیم قدری اختلاط کنیم بلکه فراموشمان شود این گرسنگی روزهای که چهارقبضه نشسته است روی امعا و احشای دل...
Mahdi Mandegar
بیخیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست.
maryam
از قضا چارشنبه بود و در این جعبۀ جادو، «ارتش سرّی» رژه میرفت... از عهد همان سریال دوریالی تا همین حالیه، هر وعده بوی طاسکباب، از مطبخ همایونی سرریز میشود و پر میکند من حیثالمجموع خانه را، مِن عندی و سرخود، گوش ما ریتم «ارتش سرّی» ضرب میگیرد...
حکایت شماست شازده! فقرۀ اولی که دیدمتان قلبمان میتپید... هنوز هم میتپد...
akram
بهادر آرام و قرار ندارد. جنبوجوش و تقلایش جوری است که اگر بنا بر جبر جغرافیایی، ایران به دنیا نمیآمد و ژاپون رشد میکرد، از حرکات و ورجههای دست و بال و لنگ و پاچهاش، انرژی پاک تحصیل میکردند و الکتریسیته میگرفتند.
N.kzm
اساساً بعضی آدمها پوست موزصفتند. مترصد زمین زدن خلقالله. قسمی از آدمها پوست خیارصفتند. در کنارشان جوان میمانی یا دستکم خیال میکنی جوانتر شدهای.
یک عده پوست پرتقالصفتند. تاکردن و معاشرت با آنها قلق دارد. علی ما یبدو ـ تلخند؛ لکن بالقوه ظرفیت مربا شدن دارند. ایضاً حضور چشمگیر در نثار زرشکپلو.
عدهای دیگر پوست گردوصفتند. پوست گردوی تازهصفت. جوری سیاهت میکنند که تا مدتها اثرش بماند.
بخشی دیگر اما، شفاف و زلالند. لکن بعضاً همزمان شکننده و ظریف هم هستند. این جماعت پوست سیر و پیازصفتند.
گروهی موسومند به آدمهای پوست پستهصفت. متصل نیششان تا بناگوش باز است. جماعتی پوست تخمهصفتند. باید جوری از آنها انتفاع ببری که کمترین تماسی بهشان پیدا نکنی و اِلّا شورش را درمیآورند.
علیرضا نظری
به عرفا بگو برای عاشقها دعا کنند. عشق، امتحان فوقالطاقهای است. بگو دعا کنند پلۀ ترقی ما به اعلی علیین باشد نه تختۀ دایومان به اسفلالسافلین.
ادریس
یازده و نیم، تمام. با ارفاق.
ادریس
نماز را رفتیم مسجد شاه... اهل دلی، پنداری با نوک کلید، روی در یکی از نمرههای مستراح خطاطی کرده بود. شل زده بود به شعر حکیم گنجه، اما هنرمندانه...
یاد بیوفایی شما افتادیم شازده! نوشته بود:
اگر ظرف مرا بشکست لیلی
چرا با دیگرانش بود میلی؟
komail
هعی روزگار!
سعیدِ رباب، نبش هزار تختخوابی، لیموناد و کمپوت میفروشد، صدایش میکنند: آقا دکتر.
حسینِ عمّه، پای سینما فلور، بلیت پاره میکند، بهش میگویند: آرتیست.
پسر سِد خانوم، دو بار صحن امامزاده یحیی، مکبّریِ نماز کرده، شده است: آشیخ.
آن وقت به ما که با قرض و قوله، جان کندهایم، کارآفرینی کردهایم، واحد زنبورداری زدهایم، میگویی: پسرۀ پشهباز.
عیبی ندارد پدرجان! پیشانینوشت ما از همان ابتدا شلغم بود.
راصیه
اینکه افطار و سحر، خودت را بستهای به خاکشیر، خوب است. میطلبد. منتها التفات کن که خاکشیر، پلوی مزعفر حرم نیست که نشسته باشند پاک کرده باشند. یک سیرش یک خروار خردهشن دارد. شستنش هم از هر ننهقمری ساخته نیست. چیزی شبیه منِ داغان. با سیاههای از اخلاق گند و گناه گُنده. حالا خودت میدانی. یا حسابی بشورمان؛ یا یخمالمان کن و چشمبسته سر بکش.
راصیه
برادرت یک چارپایه را مثل آدمیزاد نمیتواند نگه دارد. ابویتان اگر به جای تولید او، یک آبسردکن خیرات کوچه میکرد، اقلّکم دوزار باقیات الصالحات عایدش میشد. هم دست و بال مرا ناقص کرد هم چراغانی محله را.
اگر نقل غیرت و حلال و حرامی نبود، خودت را مینشاندم وسط کوچه، با آن حسن بیمثالت محله را تزیین کنی. ابروهایت جای طاق نصرت، رشتۀ دندانهای سیمکشیشدهات عوض چراغانی. عجالتاً برای اهل کوچه که میسر نیست، برای دل من، از پشت شیشۀ بهارخواب، یک ریسه بخند.
dsadeghinia
خاصه که برای اینها شوهر رفتن، قضای محتوم است ـ و لو کنتم فی بروج مشیده...
زهــرا م.ن
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان