بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سه قطره خون | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب سه قطره خون اثر صادق هدایت

بریده‌هایی از کتاب سه قطره خون

نویسنده:صادق هدایت
انتشارات:طاقچه
امتیاز:
۴.۳از ۲۳۷ رأی
۴٫۳
(۲۳۷)
من هم تنها هستم. آن‌قدر تنها هستم...! ـ ما همه‌مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یك زندان است، زندان‌های گوناگون، ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌كشند و با آن خودشان را سرگرم می‌‌كنند. بعضی‌ها می‌خواهند فرار بكنند، دستشان را بیهوده زخم می‌كنند و بعضی‌ها هم ماتم می‌‌گیرند، ولی اصل كار این است كه باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می‌آید كه آدم از گول‌زدن خودش هم خسته می‌شود...
Parastoo
رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بكند بیست و پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغنی یك من دو عباسی بود! تخم مرغ می‌دادند ده تا صد دینار. نان سنگگ می‌خریدیم به بلندی یك آدم. كی غصه‌ی بی‌پولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یك الاغ بندری خریده بود. با هم دو تركه سوار می‌شدیم. من بیست سالم بود. توی كوچه با بچه‌‌های محله‌مان تیله‌بازی می‌كردم. حالا همه‌ی جوان‌ها از دل و دماغ می‌افتند. از غورگی مویز می‌شوند. باز هم قربان دوره‌ی خودمان. به‌قولی آن خدا بیامرز: «اگر پیرم و می‌لرزم به صد تا جوان می‌ارزم!»
بلاتریکس لسترنج
داش‌آکل همه‌ی اهل شیراز می‌دانستند که داش‌آکل و کاکا رستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند.یک روز داش‌آکل روی سکوی قهوه‌خانه‌ی دو میل چندک زده بود، همان‌جا که پاتوغ قدیمی‌اش بود. قفس کرکی که رویش شله‌ی سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه‌ی آبی می‌گردانید. ناگاه، کاکارستم از در درآمد. نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همین طور که دستش بر شالش بود، رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه‌چی و گفت: «به...‌به...بچه! یه...یه...چای بیار ببینیم!» داش‌آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوه‌چی انداخت، به طوری که او ماست‌ها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکان‌ها را از جام برنجی درمی‌آورد و در سطل آب فرو می‌برد. بعد یکی یکی، خیلی آهسته، آن‌ها را خشک می‌کرد. از مالش حوله دور شیشه‌ی استکان صدای غژغژ بلند شد. کاکا رستم از این بی‌اعتنایی خشمگین شد.دوباره داد زد: «مه...مه...مگه کری؟! به...به تو هستم؟»
:-)
من دیگر از چیزی نمی‌توانم كیف بكنم، همه این‌ها برای شاعرها و بچه‌ها و كسانی ‌كه تا آخر عمرشان بچه می‌مانند، خوبست.
Hengameh
به جز مرگ نبود غمم را علاج
donya Ahmadi
جهان را نباشد خوشی در مزاج به جز مرگ نبود غمم را علاج ولیكن در آن گوشه در پای كاج چكیده‌ست بر خاك سه قطره خون
esrafil aslani
سیدجعفر از آن مردهایی بود که سر جوانی این بچه‌ها را پیدا کرده بود. به امید اینکه گوینده‌ی لااله‌الاالله پس می‌اندازد و دهن باز بی‌روزی نمی‌ماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندوانه می‌گذاریم. اما حالا که آن‌ها را می‌دید تعجب می‌کرد چطور این بچه‌ها مال اوست و همه‌ی خیالش این بود که این دو تا نان‌خور زیادی را از سر خودش باز بکند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند.
پرویز
«بریده باد زبانی نگوید این کلمات! که بر حبیب خدا ختم انبیا صلوات! به یازده پسران علی ابوطالب به ماه عارض هر یک جدا جدا صلوات!»
Mohi:/
ـ آدمیزاد جهان كهین است. ما مختصر همه‌ی جانورانیم، همه‌ی احساسات آن‌ها در ما هست و بعضی از آن‌ها در ما غلبه دارد. باید آن را كشت! ـ برای اینكه ماهی را بكشم، باید خودم را بكشم. چون از دریا و از آب كه دور می‌شوم مثل این است كه یك تكه از هستی من آنجا در خیزآب دریا موج می‌زند و اندوه بی‌پایان مرا می‌گیرد!
پرویز
افسوس كه تجربه‌هایمان دیگر به درد این دنیا نمی‌خورد. شاعر چه خوب گفته: ”مرد خردمند هنر پیشه را عمر دو بایست در این روزگار تا به یكی تجربه آموختن با دگری تجربه‌بردن به كار“»
پرویز

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۱۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۱۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه