بریدههایی از کتاب سه قطره خون
۴٫۳
(۲۳۷)
ولی پدر او از آن شاهزاده کهنهها بود با افکار پوسیده که موضوع صحبتش همیشه از معجزهی انبیا و حکایتهای معجزهآسا، که از مسافرتهای خودش نقل میکرد، بود. و دور اتاق در قفسهها شیرینی چیده بود، پیوسته چشمهایش میدوید و آروارههایش میجنبید و شکر خدا را میکرد که این همه نعمت آفریده و معده قوی به او داده.
malekshahi.mj
تو برای من مظهر کس دیگر بودی، میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوهی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوهی تصور خودش است که کیف میبرد، نه از زنی که جلوی اوست
misa_kim00
گیرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل؟
محمد
دنیا دمدمی است. دو روز دیگر ماها خاک میشویم. چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟ چیزی که میماند همان خوشی است، وقت را باید غنیمت شمرد. باقیاش پوچ است و بعد افسوس دارد.
محمد
دو ماه پیش بود یك دیوانه را در آن زندان پایین حیاط انداخته بودند، با تیلهی شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههایش را بیرون كشیده بود با آنها بازی میكرد. میگفتند او قصاب بوده، به شكم پارهكردن عادت داشته. اما آن یكی دیگر كه با ناخن چشم خودش را تركانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میكشید و خون به چشمش خشك شده بود. من میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است.
muhyiddin
زندگی یك زندان است، زندانهای گوناگون، ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میكشند و با آن خودشان را سرگرم میكنند. بعضیها میخواهند فرار بكنند، دستشان را بیهوده زخم میكنند و بعضیها هم ماتم میگیرند، ولی اصل كار این است كه باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید كه آدم از گولزدن خودش هم خسته میشود...
aylin
ما همهمان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یك زندان است، زندانهای گوناگون، ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میكشند و با آن خودشان را سرگرم میكنند. بعضیها میخواهند فرار بكنند، دستشان را بیهوده زخم میكنند و بعضیها هم ماتم میگیرند، ولی اصل كار این است كه باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید كه آدم از گولزدن خودش هم خسته میشود
رابعه نظرپور
میرزا حسینعلی دردهای مافوق بشر حس کرده بود. ساعتهای نومیدی، ساعتهای خوشی، سرگردانی و بدبختی را میشناخت و دردهای فلسفی را که برای تودهی مردم وجود خارجی ندارد میدانست. ولی حالا خودش را بیاندازه تنها و گم گشته حس میکرد. سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود. با خودش میگفت: «از حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ!»
این شعر بیشتر او را دیوانه میکرد. مهتاب کمرنگی از پشت ابرها بیرون آمده بود، ولی او توی سایه رد میشد، این مهتاب که پیشتر برای او آن قدر افسونگر و مرموز بود و ساعتهای دراز در بیرون دروازه با ماه راز و نیاز میکرد، حالا یک روشنایی سرد و لوس و بیمعنی بود که او را عصبانی میکرد. یاد روزهای گرم، ساعتهای دراز درس افتاد، یاد جوانی خودش افتاد که وقتی همهی همسالهای او مشغول عیش و نوش بودند او با چند نفر طلبه روزهای تابستان را عرق میریخت و کتاب صرف و نحو میخواند. بعد هم میرفتند به مجلس مباحثه با مدرسشان، شیخ محمدتقی، که با زیر شلواری چنباتمه مینشست یک کاسه آب یخ روبهرویش بود، خودش را باد میزد و سر یک لغت عربی، که زیر و زبرش را اشتباه میکردند، فریاد میکشید، همهی رگهای گردنش بلند میشد، مثل اینکه دنیا آخر شده است.
رابعه نظرپور
میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میكنم. هیچ وجه اشتراكی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ـ ولی نالهها، سكوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پر از كابوس خواهد كرد.
رابعه نظرپور
میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میكنم.
اشک
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۱۱
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۱۱
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه