بریدههایی از کتاب همچون یک خانه به دوش
۳٫۹
(۱۴)
و این را دلیرانه پذیرفتهام
چراکه خدا با ماست
اما اینک ما
سلاحهای شیمایی از خود داریم
و اگر مجبور شویم
به سمت شان شلیک کنیم
آنگاه با فشار دادنِ دکمهای
دنیا را به آتش میکشانیم
و تو هیچ نخواهی پرسید
ار آن رو که خدا با ماست
:)
ی رفیقان، جنگ جهانی اول
درگرفت و خاتمه یافت
و من دلیل این نبرد را
هرگز نفهمیدم
اما آموختم که پذیرایش باشم وُ
با افتخار یادش کنم
چرا که شمار کشتگان به چشم نمیآید
هنگام که خدا با ماست
:)
آنقدر میدانم
که کسی کلاه بر سرم ننهد،
و اگر جنگ رخ میدهد و مرگ نزدیک است
بگذارید ایستاده بمیرم
پیش از آنکه در قعر زمین دفنم کنید.
:)
و معنای زندگی در باد گم شده است
:)
بدین زیر زمین قدم نمینهم
چرا که میگویند مرگ همین حوالی ست
و من نمیخواهم خود را به کامِ مرگ بکشانم
و هنگام که به گورم بسپارید، سربلند خواهم بود
پس بگذارید ایستاده بمیرم
:)
آری، وقتِ آن است که رهایش کنم
:)
و دردهایش هم همچون دردهای یک زن است
:)
آه که انسان سخت ظالم است
هر چه هست را میخواهد
:)
و اکنون آنان به انسان میآموزند که زنده بماند و زندگی کند
و به آنجایش میفرستند که انتهایش تباهی ست
سپس او را میان ستارگان دفن میکند
و پیکر بیجانش را همچون اتومبیل خرید و فروش میکند.
اینک زنی در خانهی من است
تنها مینشیند و تپهی روبهرویی را مینگرد.
و میپرسد،چه کسی مجوز قتل را از انسان میستاند؟
اینک انسان سخت مصمم است همه چیز را تباه کند، هراسان است و مَنگ
و ذهن بینظیرش از دست رفته است
و تنها چشمهای خود را باور دارد
و چشمهایش اما چه دروغگویانی هستند.
:)
آه که انسان تقدیر خود را نوشته است
و گام نخست، رسیدن به ماه بود
:)
اگر پیدایش کردی، به جای من ببوسَش.
:)
خبر رسیده اوایل بهار از این دیار رفته است تا در آن شهر زندگی کند.
از طرف من به او بگویید ملالی نیست جز اینکه روال زندگیام آهسته است اکنون.
شاید با خود میاندیشد که فراموشش کردهام، به او نگویید که اینگونه نیست.
همچون تمام عُشاق، ما هم بگو مگومان شد.
هر وقت به آن شب فکر میکنم که چه سان تنهایم گذاشت، تمامِ تنم یخ میزند
و اگرچه جداییمان، قلبم را از هم درید
اما او هنوز در قلبم زنده است؛ چرا که به راستی دور از هم نیستیم.
:)
و من، من باکی از درد ندارم
باکی از بارانِ طوفانی ندارم.
خوب میدانم که دوام میآورم
چرا که به تو ایمان دارم
:)
و آیا عشقِ من حقیقت دارد؟
و چگونه میدانم که بدان میرسم؟
و آنان، آنان نگاهی به من میاندازند و بر من اخم میکنند
آنان میخواهند مرا از این دیار به دَر کنند
و نمیخواهند در این حوالی باشم
از این رو که به تو ایمان دارم
آنان راهِ رفتن را نشانم میدهند
و میگویند که دیگر باز نیایم
زیرا آنگونه که میخواهند، نیستم
راه خود را در پیش میگیرم
و فرسنگها از خانه دور میشوم
اما احساس تنهایی نمیکنم
از این رو که به تو ایمان دارم
به تو ایمان دارم، از پس اشکها و لبخندها
به تو ایمان دارم، حتی اگر باهم نباشیم
به تو ایمان دارم، حتی در طلوع صبحی دیگر
آه، هنگام که سحر نزدیک است
هنگام که شب در پس پردهها پنهان میشود.
آه که هنوز این حس،اینجا،درون قلب من است.
:)
راه هموار است وُ
طلسم، باطل.
جاماندهی امروز، پیشگامِ فرداست.
و «اکنون»
در چشم به هم زدنی «گذشته» میشود
دیگر نظمی در کار نخواهد بود.
و اویی که امروز بالاتر از همگان ایستاده
فردا، فرودستِ دیگران خواهد بود.
چرا که زمانه، زمانهی تغییر است.
:)
مظلومِ امروز، ظالمِ فرداست.
بیرون چه جنگی برپاست
:)
ای مردم، گرداگردِ هم جمع شوید
از هر دیاری که هستید
و ایمان بیاورید به این رودی که
گرد شما میجوشد
و باورکنید که به زودی
تا عمقِ استخوان، خیسِ آب خواهید شد
اگر وقتتان به کار میآید
پس برای شنا بشتابید
گرنه، چونان سنگی به عمق آب فرو میغلطید
زمانه زمانهی تغییر است
ای اهالی قلم، ای نقادان، بیایید
ای آنان که با قلمهاتان مینگارید، بیایید
و چشم دل بگشایید
که چنین فرصتی، غنیمت است وُ هرگز بدست
:)
شما لایق خونی
که در رگهایتان میجوشد نیستید.
آن اندازه میدانم
تا لب به سخن بگشایم.
لابد میگویید جوانم و خام
لابد میگویید هیچ نمیدانم
اما یک چیز را خوب میدانم
اینکه از شما جوانترم
:)
بیایید ای خدایان جنگ
شما که خالقان تفنگید
شمایی که نقشههای مرگ را کشیدید
شمایی که بمبها را آفریدید
شمایی که پسِ دیوارها نهانید
شمایی که پشت میزها در خفایید
تنها میخواهم بدانم
آیا میتوانم چهرهتان را از پسِ نقابها ببینم
شمایی که هرگز کاری نمیکنید
اما به پا میکنید تا ویران کنید
شمایی که دنیای من را به بازی میگیرید
چونان اسباب بازی کوچکی
شمایی که بر میگردید و به سرعت میگریزید
هنگامی که گلولهها شلیک میشوند
:)
در دنیایی سیاسی روزگار سپری میکنیم
در زیر تمرکز میکروسکوپها
میتوانی هر جا سفر کنی
و خود را حلق آویز کنی آنجا
و همیشه بیش از نیازت طناب به همراه خواهی داشت.
در دنیایی سیاسی روزگار به سر میبریم
میچرخی و میزنی
و تا بر میخیزی از خواب
میکوشی که راه گریزی بیابی
در دنیایی سیاسی زندگی میکنیم
جایی که هیچکس به استقبال صلح ننشسته
صلحی که از درب خانه گذشته
تا در حوالی قدمی زند
یا بایستد در برابر دیوارها
در دنیایی سیاسی روزگار به سر میبریم
که همه چیزش مالِ دیگران است
از نردبانها بالا میرویم (نوعی بازی کودکانه در آمریکا)
و نامِ خدا را فریاد میزدیم
اما نمیدانیم که به واقع او چیست
:)
حجم
۱۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۱۹,۵۰۰
۱۳,۶۵۰۳۰%
تومان