بریدههایی از کتاب همچون یک خانه به دوش
۳٫۹
(۱۴)
«من اصلاً یادم نمیآد که یه بچه بوده باشم؛ فکر میکنم یه نفر دیگه بوده که بچه بوده.»
آن شرلی
We live in a political world
Where mercy walks the plank
Life is in mirrors
Death disappears
Up the steps to the nearest bank.
We live in a political world
Where courage is a thing of the past
Houses are haunted
Children unwanted
The next day could be your last.
لیوبی1
اما حرفی نیست مادر، چرا که این زندگیست و زندگی همین است
:)
سؤالی در ذهنات نقش میبندد
و میدانی که هنوز پاسخی بر آن نیست
و برای رضای خود، سؤال را رها نمیکنی
در ذهنات میماند و از یادش نمیبری.
نه او، نه آنها، نه آن وُ نه این
تو به هیچکس و هیچچیز تعلق نداری.
گرچه اربابان، قوانین را
برای عاقل و نادان مینویسند،
اما من اهمیتی نمیدهم مادر، و آنگونه که بخواهم زندگی میکنم
:)
تاریکی در روز روشن
حتی بر قاشقهای نقره فام هم سایه میافکند
و بر آن تیغهای دستساز را، یا بر آن بادبادکهای کودکان را.
هم کسوف است و هم خسوف.
به زودی دریابی
که تلاش بیمعنیست.
تهدیدهای کُشنده، تمسخرِ حریف از به میدان آمدن
نشانههای خودکشی از میان رفتهاند.
از دهانهی شیپورِ دلقکان
کلامهای باطل نواخته میشود، که هر یک اخطار میدهد
که آن کس که مشغولِ بهدنیا آمدن نباشد، مشغولِ از دنیا رفتن خواهد شد
ورق پارههای وسوسه در آستانهی در، به هوا برمیخیزند
دنبالشان میکنی، خود را میانهی میدانِ جنگ مییابی
و غرشِ آبشارِ افسوس را نظاره خواهی کرد.
ناله سر میدهی، اما نه چون گذشته
و در مییابی که تو نیز یکی از آنانی که اشک میریزند
پس هراس به دلت راه مده
اگر صدایی غریب به گوش شنیدی
حالم خوب است مادر، فقط ناله سر میدهم
:)
و چه شادم از این منگی، علف زیر پاهایم سبز شده
گرچه به انتظار کسی هم نیستم.
و این خیابانِ کهنه چنان خاموش است، که نمیتوان رویایی در آن داشت.
:)
یک فنجان قهوهی دیگر برای بدرقهام
یک فنجان قهوهی دیگر،پیش از آنکه به سوی درههای فرودست روم
خواهرت چشم به راه آینده است
همچون مادرت، همچون خودت
هرگز خواندن و نوشتن نخواهی آموخت
و کتابی بر بالینتان نخواهد بود
و خوشی از قلبتان رخت بر خواهد بست
صدایت چونان نجوای مرغ دریاییست وُ
قامتت همچون اقیانوس
راز آلود و تیره
یک فنجان قهوهی دیگر برای بدرقهام
یک فنجان قهوهی دیگر،پیش از آنکه به سوی درههای فرودست راهی شوم
:)
این ارابه بر آتش است
و به فرو دست مسیر میراند
و هشدار میدهد که ای یاران
این ارابه به زودی منفجر خواهد شد
اگر هنوز خاطرت باشد
به یاد آور تو آن کس بودی
که گفتی آنها را صدا زنم
تا قدر تو را بدانند
و پس از آنکه چارهمان ناچار شد،
دیگر حرفی برای گفتن نبود
و تو میدانی که باید همدیگر را باز مییافتیم
اگر هنوز خاطرت باشد
این ارابه بر آتش است
و به فرودستِ مسیر میراند
و هشدار میدهد که ای یاران
این ارابه به زودی منفجر خواهد شد
:)
روزی رهایی خواهم یافت
:)
دلقک به دزد گفت: «حتماً راهی برای خروج از این مکان هست»
اوضاع نابسامان است، دیگر نمیتوانم آرام باشم.
تجار، شرابم را مینوشند، و حفارها زمینم را حفر میکنند
هیچیک از آنان که در امتداد خط ایستادهاند، خبر ندارند که ارزش اینها چیست.
دزد با گشاده رویی پاسخ داد: «خودت را بیهوده میازار»
در اینجا بسیاری میان ما احساس میکنند زندگی شوخیست.
اما من و تو این را از سر گذراندهایم و میدانیم که تقدیر ما این نیست.
پس بیا و حرفهای اشتباه نزنیم که زمان دارد از دست میرود.
شهزاده بر فراز برج دید بانی، همهجا وارسی میکرد.
هنگام که زنها و کلفتهای پا برهنه میآمدند و میرفتند
در آن دور دستها،گربهای وحشی میغُرید
دو سواره از دور میآمدند، و باد شروع به زوزه کشیدن کرد.
:)
در محنت شب، از فرش به عرش رفتهام
در شقاوت رویای تابستانی، در سوز شبهای زمستانی
در تلخی رقصِ تنهایی که در فضا رنگ میبازد
در هر تکهی آینهی عصمت بر هر چهرهی از یاد رفته
گامهایی کهنه میشنوم همچون تحرک دریا
گاهی به عقب برگشتهام و دیدهام کسی آنجاست، و گاهی تنها خودم بودهام و خودم
از ترازوی حقیقت مَردی حلق آویز شدهام
همچون چلچلهای که از آسمان میافتد، همچون هر دانهی شن
:)
از تو نمیخواهم که حرفی به زبان بیاوری،بگویی «آری» بگویی «نه»
مرا دریاب
من جایی ندارم، از تو میخواهم بروی
من تنها با خود حرف میزنم، و نمیتوانم بگویم که نمیدانم؛
مادر، همیشه در خاطرم خواهی ماند
دلبرم هنگام که صبحگاهان از خواب بر میخیزی و به درون آینهات مینگری
و میدانی که بر بالینت نیستم، هنگام که میدانی در این نزدیکی نیستم
آیا براستی خودت را همانگونه آشکار در آینه میبینی
آنگونه که کسی در ذهنش به تو میاندیشد؟
:)
شاید این پرتوی خورشید است
که بر تقاطعی که من ایستادهام میتابد
یا شاید چیزی مانند تغییر فصل باشد
اما ای مادر، تو همیشه در خاطرم خواهی ماند
حرف از مشکلات نمیزنم، پس سرزنشم مکن و از من دلگیر مشو
التماست نمیکنم
یا نمیخواهم ببخشیام
هنوز به پیشگاهت نیامدهام تا سر تعظیم فرود آورم
اما ای مادر، همیشه در خاطرم خواهی ماند
شاید چشمانم مردّد است و کوته فکر باشم
که نمیبینم قصدت آزارم نیست
و نمیخواهی غم بر دلم بنشیند.
باکم نیست که فردا روز، چشم به راه چه کسی نشستهای
اما ای مادر، همیشه در خاطرم خواهی ماند
:)
سوز باد است و بی دادِ باران
اما عشق من چونان کلاغی ست
که با بالی شکسته، بر لب پنجرهام نشسته
:)
صدای عشق من همچون سکوت است
نه رحمی، نه خشمی
هیچ لازم نیست که بگوید به تو وفادار است
اما او هنوز حقیقت است، همچون قصهی یخ و آتش.
آدمیزاد به دیگری گل سرخ میدهد
و هزار وعده و وعید میدهد
عشق من چونان گلها میخندد
که هیچ هدیهی ولنتاینی نمیتواند چنین خندهای بر لبانش آورد
در مغازهها و در ایستگاههای اتوبوس
مردم گپ و گفت میکنند
کتاب میخوانند و حرفها را بازگو میکنند
و نتایج خود را بر دیوار حک میکنند
برخی هم از آینده سخن میگویند
اما عشق من به آرامی صحبت میکند
و خوب میداند که شکست، پیروزیِ بزرگیست
یا چنان شکستی، هرگز پیروزی نیست
:)
بدانجا که گرسنگی گریه است و جانها فرامش شدهاند
آنجا که تنها رنگ سیاه است.
:)
صدای کسی را شنیدم که از گرسنگی میمُرد، صدای مردمانی را شنیدم که میخندیدند
صدای شاعری را شنیدم که در گندآبهای خیابان مُرده بود
صدای دلقکی را شنیدم که در کوچهها گریه میکرد
و چه دشوار است، چه دشوار است، دشوار است، چه دشوار
و چه باران سختی در خواهد گرفت!
آه ای پسرک چشم آبیام ،با چه کسی ملاقات کردی؟
با چه کسی ملاقات کردی عزیز دلکم؟
با کودکی کنارِ اسبی مُرده؟
مرد سفید پوستی را ملاقات کردم که با سگی سیاه قدم میزد
زن جوانی را دیدم که داشت میسوخت
دخترکی را دیدم که رنگین کمان به من بخشید
مردی را ملاقات کردم که چه زخمها در عشق خورده بود
مرد دیگری را دیدم که از تنفر چه زخمها خورده بود
و چه دشوار است، چه دشوار است، دشوار است، چه دشوار
و چه باران سختی در خواهد گرفت!
:)
و چه باران سختی خواهد بارید
:)
چرا که هیچکس به تو نیاموخت راه و رسمِ زندگی
:)
روزی روزگاری لباسی زیبا بر تن داشتی
مغرورانه به گداها و بیخانمانها کمک میکردی،اینگونه نبودی؟
مردم به تو میگفتند، ای عروسک زیبا مراقب خود باش که تباه نشوی
و تو خیال میکردی به سخرهات گرفتهاند.
همیشه بلند بلند قهقهه میزدی
به حرف کسی که به تو میگفت
ولی امروز دیگر با صدای بلند سخن نمیگویی
و دیگر آنچنان غرور نداری
هنگام که باید برای یک لقمه نان تن به هر کاری بدهی
چگونه است این اوضاع؟
چگونه است این اوضاع؟
اینکه سر پناهی نداشته باشی
همچون غریبهای بیکس و کار؟
چگونه است اینکه اکنون همچون یک خانه به دوشی؟
:)
حجم
۱۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۱۹,۵۰۰
۱۳,۶۵۰۳۰%
تومان