بریدههایی از کتاب جاودان
۴٫۲
(۲۴۰)
ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم
feri
«خیلی چیزها را نمیتوان باور کرد که باید باور کرد. لابد شنیدهای که انسان هرقدر بهسرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر میشود. اسم این را فرضیه انیشتین گذاشتهاند و نمیتوان باور کرد، ولی عین حقیقت است.»
مهدیس 🌙
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم
saeid
«مگر مولوی نگفته: هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد، اما ما آدمهای لَغ مَلغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم».
saeid
دوستان و همقطارها هرروز میپرسند: «چرا مثل دوک لاغر شدهای؟ آن گردنکلفت که تبر نمیانداخت کجا رفت، چرا اینطور سوتوکور و ساکت شدهای. تو خوشگذران و مرد حال بودی، اهل شوخی و مزاح بودی، میگفتی، میخندیدی، میخنداندی. متلکها و لُغزهای آبدار تو دهانبهدهان دور شهر میچرخید و بهعنوان تحفه و سوغات دستبهدست به ایالات و ولایت میرفت، چرا ماتم گرفتهای، گل سرسبد تمام مجالس بودی، حالا مردمگریز و گوشهنشین شدهای.» و حقیقتش این است که خون خونم را میخورد و پدرم درآمده است؛ و راه چارهای نمییابم
زهرا شیرمحمدی
«کی به تو گفته که پاشنهکش نباید حرف بزند. سکوت که دلیل نمیشود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم، مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم
مگر سعدی شیراز نگفته کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیحاند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار. اگر تسبیح و اسراری هم در میان نباشد خاطرات جمع که عمداً لببستهایم و سرنوشتمان سکوت است، والا مگر در کتابهای آسمانی نخواندهای که چه اشیا و حیوانات زیادی که شما آنها را زبانبسته میخوانید سخنها گفته و به قول خودتان درها سفتهاند».
mim molavi
مطلب همان است که گفتم. عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شدهای!»
گفت: «مگر مولوی نگفته: هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد، اما ما آدمهای لَغ مَلغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم».
🅾️Ⓜ️🆔.Hoseini
خوشمزه است که ضمناً بش انس هم گرفتهام و از حرفهایش کمکم خوشم میآید و تریاکی تعبیراتش شدهام،
nuna
درست فکر کن! ببین حقدارم یا نه. امروز اثری از مقبرهی زرتشت و از گور اردوان اشکانی که برق شمشیرش پشت امپراتورهای روم را میلرزانید باقی نمانده است، ولی میخ و سنبهها و سرنیزههای آن زمان همچنان باقی است. سوار محو و ناپدیدشده و نعل اسبش باقیمانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت میروی و من پاشنهکش ناچیز باقی میمانم.
nuna
فتم: «برادر، با این پاشنهکش داری پاشنهی صبر و حوصلهی مرا از جا میکنی. من نمیخواهم پاشنهی کسی را بکشم، ولی اگر راستی ریگی به کفش نداری چرا لفتش میدهی و قصه را نمیگویی، بلکه منتظر چراغ اللهی بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاکتر است و گداها را هم در شهر میگیرند».
nuna
حجم
۰
تعداد صفحهها
۲۰ صفحه
حجم
۰
تعداد صفحهها
۲۰ صفحه