بریدههایی از کتاب سمفونی مردگان
۳٫۸
(۴۱۶)
انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک میشود. و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
«جنگ زرگری که شنیدهای. روزها میزنند به تیره و تار همدیگر و شبها توی یک کاسه آبگوشت میخورند. من که مأمور تأمینات نظمیهام هوای هر دو طرف را دارم، یعنی بیطرف.»
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
گفتم: «دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر میکند، آدم زودتر به بیرون پرت میشود.»
گفت: «بله. آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهاییاش را میفهمد.»
گفتم: «پس چه باید کرد؟»
گفت: «تحمل و سکوت.»
Parisa
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیمشدگی را نفرین خواهی کرد، به روزهای ملال، و به روزهایی که هزار نفرین حتی لحظهای را برنمیگرداند.
Parisa
آیدین گفت: «من این پنجره سقف را خیلی دوست دارم.»
سورمه گفت: «پوتشکا. چرا دوستش دارید؟» نگاهی به پنجره انداخت و از سر شوق خندید.
آیدین گفت: «چون شما هر روز آن را باز میکنید و یک لحظه ...» و ساکت ماند.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
و هر شب دنیا یخ میزند. انگار همه آدمهای دنیا مردهاند، و من تقاص هراس همه آدمها را یکجا پس میدهم.
کاربر ۳۳۷۲۳۹۳
گفت: «اخوی! دیگر خرابی از حد گذشته. باید بار و بنه را بست.»
کاربر ۳۳۷۲۳۹۳
: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند.
shakerii_zahraww
آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟
علی جاوید
باری، سالها بعد آیدین نیز احساس میکرد قرابتی با این خانواده ندارد. آن شور و شر دوران بچگی از یادش رفته بود، هیچ چیز براش تازگی نداشت. انگار یک بار در این دنیا زیسته بود و حالا تجربه دومش بود.
امیرمحمد قرائی
«شما تقصیری ندارید. ترسو بار آمدهاید. همه جرئت شما را کشتهاند.
Reyhaneh
وقتی رفت، آن شب نتوانستم بخوابم. نه این که دیوانه شده باشم که خیالش را توی ذهنم راه ببرم. نه. حس میکردم خیالش هم از من فرار میکند. همه چیز از من میگریخت. حتی وسایل خانه از پنجرهها بیرون میدویدند. دیوارها دور میشدند، و من و خیال او تنها مانده بودیم.
کاربر ۱۳۰۸۳۵۸
روز همان روز است ولی روزگار یک روزگار دیگر است
Farshid0032
گفت: «ای کاش میشد که من یک روز، فقط یک روز رهبر این مردم بشوم. مثل هیتلر. اخم میکردم و میگفتم: هر کس هرچه دارد مال خودش نیست. مال خداست. من هم از طرف خدا آمدهام، و فره ایزدی شامل حال من است. کتاب هم دارم. در راه است.»
آدم
پدر پرسید: «دنبال چی میگردی؟»
آیدین گفت: «دنبال خودم.»
mj
اورهان تا زانو در برف فرو میرفت. لبه دامن پالتوش در برف بود. چه تنهایی عجیبی! پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.
armiin.rze
نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا. در آینه، در خواب، در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود، و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود. این چیزها را زمانی فهمیدم که او یک ماه به خانه ما نیامد، در روزهایی که آیدا مرده بود، و او بعد از چهار سال به خانهشان برگشته بود.
zahra_gharnein
و دانستم که درک او آسانتر از بوییدن یک گل است، کافی بود کسی او را ببیند. و من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود.
zahra_gharnein
گفت: «دنیا پوچ و بیارزش است. هیچ ارزشی ندارد.»
گفتم: «حرفهای خوب بزن. دنیا بیارزش نیست. فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است.»
Reyhaneh
حجم
۲۵۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۳۵۰ صفحه
حجم
۲۵۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۳۵۰ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان