بریدههایی از کتاب سمفونی مردگان
۳٫۸
(۴۱۶)
امّا اگر گفتم: «سوجی، همه آدمهای شهر میدانند که تو دیوانهای. خودت میدانی؟» منظور بدی نداشتم.
shakerii_zahraww
گفت: «آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمیفهمد.»
shakerii_zahraww
گفتم: «یک جوان به سن و سال من و تو چند ساعت باید بخوابد؟»
گفت: «یک آدم به سن و سال من و تو چند ساعت باید بخواند؟»
shakerii_zahraww
پدر میگفت ذخیره آخرت یادت نرود.
shakerii_zahraww
گفتم: «پدر. مردهها چرا دست از سر آدم برنمیدارند؟»
shakerii_zahraww
گفتم: «خانم، شما به این شازده بگویید پاش را از زندگی من بیرون بکشد.»
گفت: «زندگی شما کجاست، آقا؟»
shakerii_zahraww
امّا گفت: «من وجدانم راضی نمیشود.»
گفتم: «از چیزی که نداری حرف نزن.»
shakerii_zahraww
از همانجا داد زدم: «حرف آخرت همین بود؟»
گفت: «اخوی! دیگر خرابی از حد گذشته. باید بار و بنه را بست.» و رفت.
shakerii_zahraww
و وقتی به خانه رفتیم، با دیدن مادر شروع کرد به اشک ریختن. میدانستم که میخواهد مادر را عذاب بدهد. و مادر برای این که مرا عذاب بدهد، دست انداخت گردنش و بوسیدش، موهاش را شانه زد، پیراهنش را عوض کرد، ناخنهاش را گرفت. و من که در درگاه اتاق ایستاده بودم و دلم مالش میرفت، نمیدانستم چهکار کنم. بروم یا بمانم.
shakerii_zahraww
در قبرستان، زیر آن درخت چنار، کنار قبر آیدا نشسته بود. و من با این درد به سراغش میرفتم و او را مییافتم که هیچوقت اورهان مادر نیستم. همه گمان من صورت حقیقت گرفته بود. از سالها پیش هم میدانستم که محبوبیت از همه ثروتها شیرینتر است. این را در نگاه باربرها هم میخواندم. و حالاش هم که هست باربرها و دیگران، سوجی را بیشتر از اورهان دوست دارند. حتی پدر با آنهمه انزجارش از او، با آن همه توهین و تمسخری که در غیاب او داشت، در برابرش نمیتوانست عادی بماند. به وضوح میدیدم که دستپاچه میشد و خودش را میباخت.
shakerii_zahraww
اورهان گفت: «آخ.»
یادش رفته بود پاپاخ را بردارد. به رسم عادت برمیگشت که یک چیزی را بردارد. همیشه چیزی را فراموش میکرد. امّا نه پاپاخ. و این بار پاپاخ.
shakerii_zahraww
آقای رئیس فرهنگ، گچ نداریم. کاغذ نداریم. خوب، بخرید آقایان. یعنی چه که نداریم؟ این همه کاغذ به در و دیوار میچسبانند، خوب بدهند به بچهها. روی تیر چراغ برق نوشته بود اطلاعیه. به یک شریک خوش نفس احتیاج است. آدرس، خیابان شاه اسماعیل، کوچه قرهسو، جنب آجر فشاری، کارخانه بادکنکسازی حقیقت. دم ظهری یک توک پا رفتم آنجا. گفتم منم. گفت تو کی هستی؟ گفتم شریک خوش نفس. گفت سرمایه از من، کار از تو. از همان روز شروع کردم و تا شب بشود صد و چهل و پنج بادکنک را باد کردم و ترکاندم. گفت چرا همچین کردهای، پسر؟ گفتم همیشه با باد آخری میترکد، یادت باشد یک فوت مانده به آخر نخ ببندی. زد تو گوشم. یکی این طرف.
shakerii_zahraww
آقا، مجله کهنه تازه دارید؟
shakerii_zahraww
آقاداداش، روز همان روز است ولی روزگار یک روزگار دیگر است
shakerii_zahraww
گفتم آقاداداش، بیشرف کی بود؟ گفت دیگر از این حرفها نزن. برو دهنت را آب بکش. از بس دهنم را آب کشیدهام شدهام آبکش
shakerii_zahraww
شما اربابها از این شب جمعه که پلو میخورید دیگر نمیخورید تا آن شب جمعه. ولی ما گداها هر شب عید هر شب عید پلو داریم.
shakerii_zahraww
پدر میگفت فرزند بدکار به انگشت ششم ماند که اگر برندش رنج برند و اگر بماند زشت و بدکردار باشد نقطه سر خط
shakerii_zahraww
مثل تریاک. با این تفاوت که تریاک هفتاد درد را درمان میکند ولی خودش مرضی میآورد که درمان ندارد.
shakerii_zahraww
هیتلر را معشوقهاش به کشتن داد. اگر سورمه بخواهد اذیتم کند، ممکن است خودکشی کنم
shakerii_zahraww
اگر من نخستوزیر بشوم همه وزرا را میگذارم زن. بعد میروم مسکو پناهنده میشوم. چون دیگر مملکت از دست رفته.
shakerii_zahraww
حجم
۲۵۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۳۵۰ صفحه
حجم
۲۵۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۳۵۰ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان