بریدههایی از کتاب وقتی سروها برگ میریزند
۴٫۲
(۱۲)
امید کورِ اومدن کسی برای پر کردن تنهایی. همهچیز توی سایه نسیان خودخواسته خودمون گم شده
yumi
اگه قطار اومد باید مثل پلنگ بدوی. اینجا تنگِ پنجه، نه جردن. میفهمی؟»
نفسی برایم باقی نمانده بود تا با او کلنجار بروم. با سر حرفهایش را تأیید کردم و به دیوار جانپناه تکیه دادم. با خودم گفتم: «کاش قبل از اینکه بیام اینجا خورشید رو بغل کرده بودم.»
yumi
گفتم: «بعضی لحظهها کش میآن. به اندازه چند سال روی ذهن آدم اثر میذارن.»
پرهام رو ترش کرد و گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون! رسما به رحمت ایزدی پیوستی. تو اومدهی اینجا مهندس شی یا فیلسوف؟ لحظهْ لحظهس. کشدار مشدار نداره. مگه پیتزاس؟»
yumi
«نه عاشق بشو و نه معتاد. حالا کی خواست بشه؟»
سپیده
«نکنه به جای تاکسی سوار ماشینای بی نام و نشون بشی سرت رو گوش تا گوش ببرن. نکنه دخترای تهران گولت بزنن. نکنه برف بیاد با آستین کوتاه بری توی خیابون، ذاتالریه بگیری. اصلاً نکنه روزای بارونی بری کوه، صاعقه بزنه از وسط نصفت کنه. نکنه...»
سپیده
گفت: «مازیار، خیلی مواظب خودت باش. تهران مثل اهواز نیست. بی در و پیکره. گرگهای خطرناکی توش پیدا میشه که راحت میتونن یه لقمه چپت کنن.»
سپیده
هوای مرطوب و داغِ شهریورماهِ اهواز همه را کلافه کرده بود و زیر بغل هرکس به قاعده یک پیشدستی رد عرق افتاده بود.
سپیده
«ها، خلاصه ایطوری حاجخانوم! همه امیدم ای بود که زنُم پا به ماه بشه، دردش بگیره و بذارُمش تو ماشین. گازشو بگیرم برُم سمت بیمارستان. جیغ بزنه بگه عباس! تندتر برو. مُونم تیکآف کنم و سر پیچ دستی بکشُم. به مو میگن عباس شوفر. اما ای شانس فوگری که مو دارُم، هی، هی.»
سپیده
چطور میشود رؤیا و کابوس یک جا کنار هم باشند؟ این فقط دنیای واقعی است که خوب و بد کنار هم زندگی میکنند.
kaleng
دیگه دوره دعوا تمومشده. تازه بعد از دو هزار سال آدمها فهمیدن بعضی چیزا رو میتونن با زبونشون حل کنن نه با بازوهاشون.»
n re
باور نکردن دردناکتر از درک نکردن است.
n re
. عاشقی بدبختی داره.»
n re
چرا فهمیدن زندگی اینقدر سخت است؟ اصلاً چرا باید آن را فهمید؟ چرا همیشه صورتمسئلههای زندگی پیچیدهاند با آنکه جوابشان مثل همان عدد «ده» ساده است؟ چرا راه رسیدن به این پاسخهای ساده این همه دشوار است؟ کاش کسی بود و راه میانبری جلوِ راهم میگذاشت.
n re
بعضی از چیزا باید توی رؤیا بمونن و نیاریشون توی واقعیت. وقتی بیاریشون بیرون دوده میگیرن.
n re
آدم بیسرنوشت مثل آدم بدون سایه است. اما مگر ممکن است؟ هرکسی بالاخره سرنوشتی دارد. جایی آرام میگیرد. آخر خطی منتظرش است. شاید هم سرنوشت ته خط نیست. شاید سرنوشت طول خط زندگی باشد، با همه اتفاقات آن.
n re
مجری تلویزیون مشغول تعریف کردن اهم اخبار بود. خوب میشناختمش. از قدیم مشغول اهمگویی بود. حتی روزی که عراقیها آن موشک دوازدهمتری را حواله کوچه تنگ و تاریک خانهمان کردند. کوچه و خانه و ماشین همه با هم صاف شدند. شد زمین خاکی فوتبال. آن روز هم همین مجری بود که با چهرهای متأثر آمد جلوِ دوربین و خبر حمله بعثیها را اعلام کرد.
n re
من عاشقت شدم، چون عاشقت بودم. ولی تو مجبور نبودی که عاشقم بشی. فقط کاش زودتر این رو میفهمیدم.»
Aida
«ولی اگه من ویوالدی بودم، به جای چهار فصل، پنج فصل میساختم. زندگی بعضی آدمها فصل پنجم هم داره. یه فصل بیفصلی که نه سرده و نه گرمه. نه بارون و برف داره و نه برگهای چنار و بلوط میریزه. یه فصل ساکت که فصلی بعد از اون نمیآد.»
Aida
تو اصلاً هم بچه نیستی. تو خیلی زود بزرگ شدی. کاش اینقدر زود بزرگ نمیشدی. بزرگتر که بشی، بیشتر میفهمی. بیشتر که بفهمی، بیشتر غصه میخوری. زود بزرگ نشو گلاندام.»
anahita.bdbr
یاد مازیار افتادم. چقدر شبیهش شدم. تنهایی چقدر آدمها را شبیه به هم میکند. خواستهها و ترسهایشان شبیه به هم میشود. خندهها و گریههایشان مثل هم میشود. حتی فکرهایشان. کاش مازیار اینجا بود. اشکی از چشمم نمیآمد.
anahita.bdbr
حجم
۳۵۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
حجم
۳۵۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
قیمت:
۹۲,۰۰۰
تومان