باور نکردن دردناکتر از درک نکردن است.
n re
. عاشقی بدبختی داره.»
n re
چرا فهمیدن زندگی اینقدر سخت است؟ اصلاً چرا باید آن را فهمید؟ چرا همیشه صورتمسئلههای زندگی پیچیدهاند با آنکه جوابشان مثل همان عدد «ده» ساده است؟ چرا راه رسیدن به این پاسخهای ساده این همه دشوار است؟ کاش کسی بود و راه میانبری جلوِ راهم میگذاشت.
n re
بعضی از چیزا باید توی رؤیا بمونن و نیاریشون توی واقعیت. وقتی بیاریشون بیرون دوده میگیرن.
n re
آدم بیسرنوشت مثل آدم بدون سایه است. اما مگر ممکن است؟ هرکسی بالاخره سرنوشتی دارد. جایی آرام میگیرد. آخر خطی منتظرش است. شاید هم سرنوشت ته خط نیست. شاید سرنوشت طول خط زندگی باشد، با همه اتفاقات آن.
n re
مجری تلویزیون مشغول تعریف کردن اهم اخبار بود. خوب میشناختمش. از قدیم مشغول اهمگویی بود. حتی روزی که عراقیها آن موشک دوازدهمتری را حواله کوچه تنگ و تاریک خانهمان کردند. کوچه و خانه و ماشین همه با هم صاف شدند. شد زمین خاکی فوتبال. آن روز هم همین مجری بود که با چهرهای متأثر آمد جلوِ دوربین و خبر حمله بعثیها را اعلام کرد.
n re
من عاشقت شدم، چون عاشقت بودم. ولی تو مجبور نبودی که عاشقم بشی. فقط کاش زودتر این رو میفهمیدم.»
Aida
«ولی اگه من ویوالدی بودم، به جای چهار فصل، پنج فصل میساختم. زندگی بعضی آدمها فصل پنجم هم داره. یه فصل بیفصلی که نه سرده و نه گرمه. نه بارون و برف داره و نه برگهای چنار و بلوط میریزه. یه فصل ساکت که فصلی بعد از اون نمیآد.»
Aida
تو اصلاً هم بچه نیستی. تو خیلی زود بزرگ شدی. کاش اینقدر زود بزرگ نمیشدی. بزرگتر که بشی، بیشتر میفهمی. بیشتر که بفهمی، بیشتر غصه میخوری. زود بزرگ نشو گلاندام.»
anahita.bdbr
یاد مازیار افتادم. چقدر شبیهش شدم. تنهایی چقدر آدمها را شبیه به هم میکند. خواستهها و ترسهایشان شبیه به هم میشود. خندهها و گریههایشان مثل هم میشود. حتی فکرهایشان. کاش مازیار اینجا بود. اشکی از چشمم نمیآمد.
anahita.bdbr