بریدههایی از کتاب آن بیستوسه نفر
۴٫۵
(۲۸۹)
«برادران عزیزم، ما به شما افتخار میکنیم. شما ثابت کردید هر گاه دین خدا در خطر بیفتد قلمهای مدرسه را با تفنگهای جبهه عوض میکنید و از کشور اسلامیمان دفاع میکنید
سحر
این همرنگی موجب همدلی استوار با یحیی شده بود.
باران
اسرای عراقی بیش از اندازه میترسیدند. دست و پایشان مثل بیدی در باد میلرزید. یکریز به مسئولان ایرانی دخیل میبستند؛ دخیل خمینی، دخیل رفسنجانی، دخیل خامنهای. آنقدر میترسیدند که اگر اسم مسئولان رده پایین ایران را بلد بودند دخیل آنها هم میشدند!
یاحا
ما، بسیجیها، ذهنیت چندان خوبی از بعضی ارتشیها نداشتیم. گمان میکردیم آنها نه مثل ما، داوطلب، بلکه به اجبار آمدهاند به جبهه. بعد یک نتیجه غیر منطقی میگرفتیم که ارتشیها به همین دلیل نباید در عملیاتها جسور و بیباک باشند. آن شب اما ستوانی بلندبالا از همان تیپ ذوالفقار، به اسم ستوان مروّج، یکتنه سوءظن مزمن ما را برطرف کرد. او با اراده و بیقرار تکبیر میگفت و همه را به هجوم بیامان تشجیع و ترغیب میکرد. مثل شیری جوان در پهنه آن دشت پر گلوله میغرید و جلو میرفت. هنوز زنگ صدایش در گوشم هست که میگفت: «سربازان امام زمان، پشت سر من، حمله به سوی دشمن!» و ما، بسیجیها، معترف به بیباکی آن ارتشی قهرمان، پشت سرش به سمت خاکریز دشمن میتاختیم.
یاحا
در مسیر، گاهی به گروهان دیگری برمیخوردیم. اینطور مواقع رسم بود فرمانده با صدای بلند نیروهای گردان عبوری را به نیروهای تحت آموزش خودش نشان دهد و بلند، طوری که همه بشنوند، بپرسد: «اینا کیان؟» و نیروهایش بگویند: «منتظران مهدیان!»
یاحا
دو روز بعد، لباسهای نو را آوردند. به هر یک از ما یک دست پیراهن و شلوار و یک جفت کفش اسپرت دادند و گفتند لباسهای جنگی را از تنمان دربیاوریم و لباس نو بپوشیم. برایم دل کندن از لباسهای بسیجی سخت بود. احساس میکردم آن لباسهای پر خاک و خون بخشی از حیثیت و هویتم هستند. معاوضه آنها با لباسهای نو و شیک اهدایی صدامحسین حس بدی در وجودم ایجاد میکرد.
یاحا
گفت: «ببین، من کار ندارم واقعاً چند سالته؟ من میخوام صدات رو ضبط کنم این تو.» اشاره کرد به ضبطصوت کتابیاش و ادامه داد: «وقتی ازت میپرسم چند سالته، میگی سیزده سال. وقتی هم ازت میپرسم چرا اومدی جبهه، میگی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»
دلم هُری ریخت پایین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچکترها را از صف بیرون میکشید، پیچید توی گوشم.
ـ عراقیا بچههای کم سن و سال رو، وقتی اسیر میشن، مجبور میکنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.
یاحا
اسرای اردوگاه در نگاه اول ما را نشناختند. فکر میکردند اسیر جدید آوردهاند. اما خیلی زود متوجه شدند ما همان بیست و سه نفری هستیم که تا یک ماه پیش با آنها بودهایم. آه از نهادشان برآمد. یکی گفت: «وای ... خدای من! چه به روزتون آوردن؟!» یکی دیگر گفت: «چرا اینجوری شدید شما؟!» دیگری گفت: «یه ذره گوشت روی تنشون نمونده!» ماشاءالله میرجاوندی گفت: «شما از کدوم گاراژ فرانسه برگشتین که اینقدر سیاه شدید؟!»
یا فاطمه زهرا (س)
توی عراق هر کسی اعتصاب کنه میآرنش استخبارات؛ حالا شما توی استخبارات اعتصاب غذا کردین؟»
یا فاطمه زهرا (س)
نباید بپذیریم که دخترکان فراری مجاهدین خلق در فرودگاه پاریس به استقبالمان بیایند و سفیر عراق دست ما را بگیرد و بگذارد توی دست مسعود رجوی و بگوید این شما و این بچههای کشورتان!
از همه اینها گذشته، ذلت فردی این بازگشت را چگونه میتوانستیم تحمل کنیم؟ به همسنگرانمان چه میگفتیم؟ به خانواده بچههایی که کنار دستمان شهید شده بودند بگوییم صدام بچههای شما را شهید کرد، ولی ما را با دستهگل و سوغاتی فرستاد اروپا؟ به خانوادههای دوستانمان، که با هم اسیر شده بودیم و هنوز در اردوگاههای اسرا بودند، چه بگوییم؟ اصلاً اگر فرماندهانی که روز اعزام جلویمان را گرفته بودند که شما بچهاید پای پلکان هواپیما همه با هم به ما بگویند «دیدید گفتیم؟!»، چه جوابی داریم به آنها بدهیم؟
یا فاطمه زهرا (س)
گفت: «یحیی کیه؟»
«یحیی نباید شناسایی شود.» این فکر مثل برق از ذهن همهمان گذشت. یحیی قشمی، با اینکه میدانست کسی دنبال او نمیگردد، گفت: «یحیی منم!» در این حال سرباز شکمگنده سبیلو، که پشت سر سرباز اولی داخل آمده بود، گفت: «نه این نبود. سفید بود.» یکی دیگر از بچهها بلند شد و گفت: «اسم منم یحیییه!» نفر سوم هم بلند شد و گفت: «یحیی منم!»
ده نفر ایستادند و خودشان را یحیی معرفی کردند. یحییِ اصلی پشت سر همه روی زمین نشسته بود. سربازان عراقی چیزی به هم گفتند و از زندان رفتند بیرون. به خیر گذشت. سید علی نورالدینی به یحیی گفت: «یحیی، احتمالاً سربازای اردوگاه سفارش کرده بودن امشب یه کتک مشتی بغدادی بخوری. ولی قِسِر دررَفتی.»
یا فاطمه زهرا (س)
تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم. صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شدهایم. بنابراین میتوانیم روزهمان را بخوریم. با شنیدن این فتوای بهموقع، تا حد انفجار از آبهای گرم و گلآلود آن بشکه زنگزده نوشیدیم
یا فاطمه زهرا (س)
یک روز صالح به ما گفت حاجی بهشدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه میکند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا میکند که بیرون بیاید بیشتر غرق میشود.
نقل این تشبیه جالب محبت پیرمرد عرب را در دل ما بیشتر کرد و بعد از آن هر وقت خواب بود سعی میکردیم سروصدا نکنیم. پیرمرد هم به ما علاقهمند شده بود؛ بهخصوص به منصور که کوچکتر بود. میگفت نوهای دارد که هم سن و سال منصور است.
یا فاطمه زهرا (س)
کودکان عراقی، که چهرههایی دوستداشتنی داشتند، کلاههای آفتابگیر مقوایی روی سر گذاشته بودند. آنها با ما عکس یادگاری گرفتند. یک افسر عراقی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختربچه هشت ساله عراقی عکس بگیرم. گرفتم.
یا فاطمه زهرا (س)
جمع ما اضافه کردند. کودکان عراقی، که چهرههایی دوستداشتنی داشتند، کلاههای آفتابگیر مقوایی روی سر گذاشته بودند. آنها با ما عکس یادگاری گرفتند. یک افسر عراقی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختربچه هشت ساله عراقی عکس بگیرم. گرفتم.
یا فاطمه زهرا (س)
یک گروه پانزده نفره از خبرنگاران عراقی و کشورهای عربی، غرق در تجهیزات، آنجا در انتظارمان ایستاده بودند. چشمشان که به ما افتاد شروع کردند به عکس و فیلم گرفتن. صدای دوربینها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ؛ در آن لحظه از قرار گرفتن مقابل دوربین اینطور حسی داشتم.
یا فاطمه زهرا (س)
افسر عراقی، برای اینکه مطمئن شود راست میگویم، تمامقد روبهرویم ایستاد. دست سنگینش را بالا برد و محکم کوبید بیخ گوشم. توی چشمهایم دو سیم فشار قوی برق اتصال کردند و توی گوشهایم انگار طوفان به پا شد: هو ... هو ... هو ...
این دومین سیلی دردناک اسارت بود؛ یکی در خاک وطن و دومی در بصره. سیلی اول دلم و سیلی دوم گوشم را به درد آورد.
یا فاطمه زهرا (س)
«اطاعت از فرماندهی اطاعت از امام است»،
یا فاطمه زهرا (س)
آن روز، توی ساختمان بسیج جیرفت همهچیز بوی عملیات میداد و بوی اعزام؛
یا فاطمه زهرا (س)
همانجا که پیرمردی عرب، بیدغدغه از جنگی که کمی آنطرفتر در جریان بود، توی مزرعهاش زحمت میکشید؛ چنان جدّی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست. صبحها، از دوی صبحگاهی که برمیگشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علفزنی کرتهای کلم بود و من در احوال او دقیق میشدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگیاش را عادی پیش میبرد.
bahar narenj
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۵۰%
تومان