بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آن بیست‌و‌سه نفر

بریده‌هایی از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر

۴٫۵
(۲۸۹)
افسر شیرازی دلِ تنگی داشت. یک روز، وقتی آفتاب افتاد روی دیوار و قمری‌‌ای که غروب‌‌ها، پشت پنجره، روی شاخه درختی کوکو می‌‌کرد آوازش را از سر گرفت، او بی‌‌طاقت شد. دستش را گذاشت روی گوشش و اندوهناک خواند: پسینی که دلم یاد وطن کرد نمی‌‌دونم وطن کی یاد ما کرد درخت غم به جانم کرده ریشه به درگاه خدا نالم همیشه رفیقان قدر یک‌دیگر بدانید اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
مهدی
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
ام‌البنین
لحظه موعود داشت از راه می‌‌رسید. ساعات پر رمز و رازی پیش رو داشتیم. فکر می‌کردم وقتی این آفتاب کم‌‌رمق، که دارد در غبار غروب رنگ می‌‌بازد، فروبنشیند و صبحی دیگر از مشرق طلوع کند میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است. زنده خواهم بود؟ کشته خواهم شد؟ عملیات پیروز می‌‌شود؟ شکست می‌‌خورد؟ ...
bahar narenj
حسین قاضی‌‌زاده، بچه قناغستان کرمان، که آرام‌‌تر از همه‌‌مان بود، بعد از اینکه فؤاد را نفرین کرد، به صالح گفت: «اون عربه، شما هم عرب!» صالح انگشتان دستش را نشان داد و گفت: «انگشتای یه دست با هم برابر نیستن. هستن؟»
اترین
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
سیّدعلی
نشسته بودم روی لبه بالکن جلوی آسایشگاه ۸ و دوردست‌‌ها را نگاه می‌‌کردم. یکی دو کیلومتر آن‌طرف‌‌تر دیوارهای اردوگاه عنبر را می‌‌شد دید. با خودم فکر می‌کردم شاید اکبر توی اردوگاه عنبر باشد. هنوز از زنده بودن او ناامید نشده بودم.
z.gh
سیامک گفته بود که خودش پشت آشپزخانه روی کارتن گوشت‌‌ها خوانده «تاریخ تولید: ۱۹۵۰»، یعنی سی و دو سال پیش. شاید اگر آشپزهای اردوگاه آن گوشت‌‌های سی ‌‌ساله را با اندکی پیاز و زردچوبه تفت می‌‌دادند، قابل خوردن می‌‌شد؛ اما پیاز در اردوگاه رمادی یکی از اقلام ممنوعه بود. مسئله برمی‌‌گشت به سال قبل، که یکی از اسرا با آب پیاز نامه‌‌ای نامرئی برای خانواده‌‌اش نوشته بود تا گیرنده با قرار دادن نامه روی حرارت آتش اسرارمَگوی اسرا را بداند و به مقام‌‌های جمهوری اسلامی گزارش بدهد. عراقی‌‌ها هم وقتی فهمیده بودند یک کله پیاز می‌‌تواند ابزاری ضد امنیتی باشد آن را از لیست خرید آشپزخانه حذف کرده بودند!
z.gh
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
یاحا
انسان‌‌ها ظرفیت‌‌های متفاوت دارند.
کاربر ۸۶۵۹۱۷۷
اجرای «بیست و سه نفر» اتفاقی است که نمونه‌‌اش در هیچ جنگی رخ
لیوبی1
راوی خبر می‌‌گفت با چشم خودش دیده حسن مجروح شده و تانک عراقی از روی بدنش رد شده؛ آن هم نه یک بار، بلکه چندین بار
Akbar Aghaii
اسرای عراقی بیش از اندازه می‌‌ترسیدند. دست و پایشان مثل بیدی در باد می‌‌لرزید. یکریز به مسئولان ایرانی دخیل می‌‌بستند؛ دخیل خمینی، دخیل رفسنجانی، دخیل خامنه‌‌ای. آن‌قدر می‌‌ترسیدند که اگر اسم مسئولان رده پایین ایران را بلد بودند دخیل آن‌‌ها هم می‌‌شدند!
flora
موسی، در سیزده روز تعطیلات عید، صبح‌‌ها ورزش می‌‌کرد و در ادامه روز یکی از کتاب‌‌هایش را برمی‌‌داشت و میان سبزه‌‌های نوروزی و گل‌‌های زرد قدم می‌‌زد. مرا هم با خودش می‌‌برد.
Hope🤗
بعد از شام و قبل از سوت داخل‌‌باش، وقتی جلوی روشویی داشتم وضو می‌‌گرفتم، توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه‌‌هایش فرورفته بود و لایه نازکی موی نرم و سیاه سطح صورتش را پوشانده بود. خدای من ... من بالاخره ریش درآورده بودم! من بزرگ شده بودم!
mahbanoo_14
شنیدن واژه «اعزام» آدم را تکان می‌‌داد. وقتی می‌‌شنیدی «فردا اعزامه»، همه آن معانی در ذهنت ردیف می‌‌شد. می‌‌دیدی که ایستاده‌ای جلوی مادرت و می‌‌گذاری دستان مهربانش را دور گردنت حلقه کند و مادرانه‌‌ترین بوسه‌‌های دنیا را روی صورتت بگذارد. خودت را غرق تفنگ و قطار فشنگ و نارنجک می‌‌دیدی و دست‌‌آخر تابوت خودت را، که روی دست مردم شهر می‌‌چرخد. با شنیدن کلمه «اعزام» همه این تصاویر می‌‌ریخت توی کله آدم.
mahbanoo_14
یک روز صالح به ما گفت حاجی به‌‌‌شدت با صدام و حزب بعث مخالف است و صدام را به الاغی تشبیه می‌‌کند که در باتلاقی فرورفته و هر چه تقلا می‌‌کند که بیرون بیاید بیشتر غرق می‌‌شود.
z.gh
سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاکی هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این‌طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق می‌‌کند تا آنکه آن‌سوی مرز در خاک دشمن باشی و من این‌طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!
z.gh
«اعزام» کلمه‌ای بود که آن روزها هزاران معنی داشت؛ معنی خداحافظی، معنی مادر، معنی عملیات، معنی شهادت، و خیلی معانی دیگر. شنیدن واژه «اعزام» آدم را تکان می‌‌داد. وقتی می‌‌شنیدی «فردا اعزامه»، همه آن معانی در ذهنت ردیف می‌‌شد. می‌‌دیدی که ایستاده‌ای جلوی مادرت و می‌‌گذاری دستان مهربانش را دور گردنت حلقه کند و مادرانه‌‌ترین بوسه‌‌های دنیا را روی صورتت بگذارد. خودت را غرق تفنگ و قطار فشنگ و نارنجک می‌‌دیدی و دست‌‌آخر تابوت خودت را، که روی دست مردم شهر می‌‌چرخد. با شنیدن کلمه «اعزام» همه این تصاویر می‌‌ریخت توی کله آدم. این تأثیر شنیدن کلمه «اعزام» بر رزمنده‌‌ها بود. در دیگران هم این کلمه اثرات خودش را داشت. در همسران و مادران آواری از دلهره بود. روزهای اعزام چه بسیار بودند پدران و مادرانی که عشق به فرزند دل‌‌آشوبشان می‌‌کرد. اگر می‌‌توانستند، همه راه‌‌های اطلاع‌‌رسانی را کور می‌‌کردند تا کاروان‌‌ها بروند و میوه دل آن‌‌ها کنده نشود.
z.gh
ما می‌‌رفتیم و گلوله‌‌های سرخ می‌‌آمدند. در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود. نمی‌‌دانم چرا نبود. منطقی نیست که نباشد. ولی واقعاً نبود.
سحر
به فکرم رسید اگر ناگهان میگ‌‌های دشمن به اهواز حمله کنند و یکی از راکت‌‌هایشان روی سقف سینما فرود بیاید، چه بدعاقبت می‌‌شوم من. بی‌‌توجه به فیلم، فکر می‌‌کردم چقدر بد می‌‌شود اگر به جای صحنه نبرد در سالن سینما کشته بشوم.
سحر

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۵۰%
تومان