بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آن بیست‌و‌سه نفر

بریده‌هایی از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر

۴٫۵
(۲۸۹)
پیش‌فصل زمستان در دشت‌‌های خیس خوزستان همان‌‌‌قدر سرد است که تابستان در رمل‌‌های تشنه آنجا گرم. بادی استخوان‌‌سوز از روی نیزار می‌‌آمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتین‌‌هایم از گل‌‌های چسبناک سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قار و قور می‌‌کرد. بی‌‌وعده، چشم به راه کسی بودم انگار؛ که از انتهای دشت باران‌‌خورده لندکروزی گل‌‌اندود نمایان شد که به‌‌‌سختی خودش را به سمت سنگرهای ما پیش می‌‌کشید. با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند. از آن‌‌ها جدا افتاده بودم. هر دو را شب قبل توی خط دوم پیاده کرده بودند؛ اما من، برادر کوچک، را یک‌راست به خط اول برده بودند. خورشید داشت پشت نیزار کم‌رنگ می‌‌شد. لندکروز نزدیک‌‌تر شده بود و همچنان به‌‌سختی جلو می‌‌آمد. جاده که نبود؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویش. وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گل‌‌ها سُر خورد و به چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالایش نیست؛ نه محسن نه یوسف. خدا‌‌خدا می‌‌کردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد؛ مثلاً یک دیگ عدس‌پلوی چرب و گرم! ماشین کنار سنگری که جلوی آن به انتظار ایستاده بودم ایستاد. راننده پیاده شد و سراغ فرمانده‌‌ خط را گرفت. درنگ
کتاب
صدای دوربین‌‌ها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ
سحر
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
سحر

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد