بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آن بیست‌و‌سه نفر

بریده‌هایی از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر

۴٫۵
(۲۸۹)
این جنگ دو شانزده ‌‌ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید!
lucifer
داشتم از مرد عرب سیه‌‌چرده‌‌ای سیلی می‌‌خوردم که با پوتین‌‌هایش روی خاک وطنم راه می‌‌رفت.
lucifer
وقتی این آفتاب کم‌‌رمق، که دارد در غبار غروب رنگ می‌‌بازد، فروبنشیند و صبحی دیگر از مشرق طلوع کند میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است
lucifer
بین دو نماز دیدم نگهبانان عراقی آمدند پشت پنجره‌‌ها و با تعجبْ تکبیر و رکوع و سجود ما را تماشا ‌‌کردند. فرماندهان ارتش عراق به سربازانشان گفته بودند ایرانی‌‌ها مجوس و آتش‌‌پرست‌اند. همین نمازخوانی مجوس‌‌ها بود که آن‌‌ها را کشانده بود پشت پنجره و در حیرت فروبرده بود. بعد از نماز، یکی از سربازان عراقی از من پرسید: «انت مسلم؟» گفتم: «بله، من مسلمونم.» گفت: «ایرانی مجوس!» چیزی نگفتم.
leila
این زمان صرف آماده کردن تجهیزات، امتحان کردن سلاح‌‌ها، و گرفتن عکس یادگاری شد. قافله‌‌ای که داشت به سوی مرگ راه می‌‌افتاد‌ چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروس‌‌اند.
leila
بچه‌‌های جبهه‌‌‌رفته با صورت‌‌های نورانی خود به دیگران انرژی مثبت می‌‌دادند. لحن سرشار از ادب و متانت، وقار و سنگینی، و لب‌‌های متبسمشان را که می‌‌دیدی می‌‌گفتی برای کار کوچکی از بهشت به شهر آمده‌‌اند و الان است که برگردند.
Akbar Aghaii
الحمدلله الذی اخرجنی من السّجن
کتاب خون - یاسین واحدی
تا آنجا فقط نیمی از چهره قدوری را دیده بودیم. روی دیگرش را کم‌کم داشت نشان می‌‌داد. گفت: «راست گفته هر کسی گفته که شما بچه‌اید. نه‌تنها بچه‌‌اید، بلکه احمق هم هستید! من دارم با زبون خوش با شما حرف می‌‌زنم. ولی شما جوری حرف می‌‌زنید که انگار ما اسیر شماییم!»
z.gh
دو سه روزی از آمدنمان نگذشته بود که سر و کله خیاط پیدا شد. باز هم برایمان لباس اندازه گرفت. خیاط که رفت، صالح شنیده‌‌هایش را برای ما بازگو کرد. او گفت: «اینا دیر یا زود شما رو می‌‌فرستن فرانسه یا یه کشور دیگه. البته این زندانبانا اطلاعات زیادی ندارن. بعضی‌‌شون، که جدید اومدن، از من می‌‌پرسن مگه این بچه‌‌ها رو شیش ماه پیش نفرستادن ایران؟ مردم عراق فکر می‌‌کنن شما، بعد از ملاقات با صدام، آزاد شدید. دیروز ابووقاص می‌‌گفت عراق با این تبلیغات سنگینی که روی این بچه‌‌ها داشته مجبوره یه‌‌جوری برشون گردونه به کشورشون.» جواد خواجویی به صالح نزدیک شد و گفت: «ایران چی می‌‌گه؟» صالح گفت: «دو ماه پیش یکی از اسرا رو آوردن پیش من، توی همین زندان. می‌‌گفت که مقامات ایرانی گفتن ما حاضریم به جای هر یک از بچه‌‌هامون ده تا افسر عراقی بدیم. می‌‌گفت‌‌ هاشمی رفسنجانی گفته که اسرای ما هیچ‌‌‌کدوم کودک نیستن. همه رزمنده‌‌ان.»
z.gh
بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم از این نام! این کلمه چقدر وهم‌‌آور بود! کلمه‌‌ای از این دردناک‌‌تر، نمناک‌‌تر، بدبوتر، و دلگیرکننده‌‌تر نمی‌‌شناختم. چه بوی بدی می‌‌دهد بغداد؛ بوی اتاق تزریقات، بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد، بوی خون لخته، بوی مرمی فشنگ، بوی ادکلن مسخره فؤاد!
z.gh
خبرنگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟» ـ محمد صالحی. ـ از کدوم شهر ایران؟ ـ از شهربابک، استان کرمان. ـ چند سالته؟ ـ پونزده سال. ـ کلاس چندمی؟ ـ دوم راهنمایی. ـ پدرت چه کاره‌ست؟ ـ پدرم به رحمت خدا رفته. ـ پس چرا اومدی جبهه؟ به ‌‌زور فرستادنت؟ ـ بله! ـ یعنی چطور به‌‌ زور فرستادنت؟ ـ یعنی می‌‌خواستم بیام جبهه؛ ولی فرمانده‌‌هامون نمی‌‌ذاشتن. من هم به ‌‌زور اومدم! خبرنگار عراقی وا‌‌رفت. هر چه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!
z.gh
صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.» همهمه‌‌ها خوابید. صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی می‌‌گه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»
z.gh
وقتی برای اولین بار در همه عمر دری را به رویت قفل کنند احساس غریبی به تو دست می‌‌دهد. آن قفل انگار با تو حرف می‌‌زند. می‌‌گوید: «عجالتاً زندگی کردن برای تو قدغن است. حالا این پشت بمان تا تصمیمی برایت بگیرند.»
z.gh
سرباز عراقی همچنان در تلاش بود تا به من ثابت کند اسارت از کشته شدن بهتر است. در آن اوضاع حوصله نداشتم به او بگویم آنچه تو به آن کشته شدن می‌‌گویی و این‌قدر از آن برای خودت و حتی برای من می‌‌ترسی در جبهه مقابلت «شهادت» نام دارد و هیچ‌کس هم از آن نمی‌‌ترسد و برای رسیدن به آن مقام به درگاه خدا التماس هم می‌‌کنند.
z.gh
سیلی و اسیری ملازم یک‌دیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که اولین سیلی را می‌‌خوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یک‌‌دفعه ناامیدت می‌‌کند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند می‌‌رود. خودت را دربست می‌‌سپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمان‌‌ها و زمین است. درد می‌‌کشی و تحقیر می‌‌شوی و این دومی کشنده‌‌ است
z.gh
همه راه‌‌ها، به جز راهی که به اسارت ختم می‌‌شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن می‌‌اندیشد. اما، وقتی خشاب‌‌هایت خالی باشد و تانک‌‌های دشمن محاصره‌‌ات کرده باشند و پیاده‌نظام آن‌‌ها لوله تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت می‌‌پیچد و دیوانه‌‌ات می‌‌کند. دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوه لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفت‌‌وگویش، همه و همه به تو می‌‌گویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کرده‌‌ای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره‌‌اش را دیده‌‌ای حالا تفنگش را از فاصله دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می‌‌خواهد دست‌‌هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
z.gh
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
z.gh
وقتی برای اولین بار در همه عمر دری را به رویت قفل کنند احساس غریبی به تو دست می‌‌دهد. آن قفل انگار با تو حرف می‌‌زند. می‌‌گوید: «عجالتاً زندگی کردن برای تو قدغن است. حالا این پشت بمان تا تصمیمی برایت بگیرند.» صداهای گوش‌خراشی که از بسته شدن لنگه‌‌های آهنی در و کشیده شدن دسته و چرخیدن قوسی قفل توی گیره‌‌ها درست می‌‌شود، همه، به یک کلیک ختم می‌‌شود و آن لحظه‌‌ای است که زندانبان قفل را میان دستانش بفشارد و زبانه‌‌های آن در هم برود و چفت شود. این کلیک کوچک یکی از صداهای بسیار ناامیدکننده‌ای است که در این گنبد دوّار می‌‌ماند. من هزاران بار این کلیک را شنیده‌‌ام.
tahmine
صالح گفت: «می‌‌گه وقتی بچه‌‌های ایرانیا این‌‌قدر خوب‌‌ان، بزرگ‌‌تراشون دیگه چی‌‌ان!»
Bany_adam
پسینی که دلم یاد وطن کرد نمی‌‌دونم وطن کی یاد ما کرد درخت غم به جانم کرده ریشه به درگاه خدا نالم همیشه رفیقان قدر یک‌دیگر بدانید اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
Bany_adam

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۵۰%
تومان